ملخص الجهاز:
"یه مجلس عروسی تو یه باغی بودیم که ذبیح الله ماهری هم بود،من واقعا وحشت داشتم از ذبیح که باهاش کار کنم چون همیشه یه ننه میرفت جلو یه شال دور سرش میبست،یه سبیل میگذاشت با یه ریش بزی، یک ساعتی قشنگ مردم را میخنداند بعد سیاهی که میخواست بره کار کنه تو وحشت و اضطراب و اینطور چیزها بود مگر اینکه سیاهی باشه که مایهدار باشه،من آنقدرها شناخته شده نبودم ما چهار پنج تا مجلس با هم کار کردیم، دیدم نمیشه جلوی او قد علم کرد،چیکار کنم،تو یه مجلس که کریمآباد شهریار بود ذبیح الله آمد،خدا بیامرزدش رفت شروع کرد به کار کردن پشتش منو خواستند من هم از ترسم یه فکری کردم این کار رو بکنم،رفتم تو،تا آمد حرف بزنه رفتم تو دهنش نگذاشتم حرف بزنه،پدهء اول لهجهء اصفهانی گرفته بود،یه شاه پوش داشتیم به نام اصغر صادقی که این آمد رد بشه ذبیح الله که به سرش شال را بسته بود وسط سرش طاسیش معلوم بود،مردم به تیپ این که درست کرده بود خیلی میخندیدند شاه آمد رد بشله مثل پاسبان راهنمایی سوت زدم تا ایستاد گفت«چیه»من هم سر ذبیح الله را نشان دام گفتم«قربان از این ور نرید تازه دارند آسفتالت میکنند مگه نمیبینید سیمان ریتند»مردم خیلی خندیدند، ذبیح الله هیچی نگفت میخواهم بگم قدر حواسش مع بود،پردهء دوم فهمیدم کار خودمو کردم،ذبیح الله ایندفعه باغبان نطنزی شده بود آمد تو، گذشت گذشت دم دمهای صبح بود،چهار صبح من بیخیال ایستاده بودم دوباره شاه آمد قدم بزنه،این دفعه ذبیح الله با اون حالتی که داشت یه فین کشید،شاه ایستاد به لهجهء اصفهانی گفت«کجا میری؟از اینور نرینا»صورت منو نشان داد گفت«این ور تازه قیر ریختند میخوان آسفالت کنند»ببین چقدر حوصله میخواد،جای حرف را پیدا کرد زد تو خال خود من خوشم آمد خندیدم کف (تصویرتصویر) سعدی افشار در حال اجرای پیش پردهء کاسه بشقابی از ساختههای مرحوم مهرتاش (عکس از آرشیو کانون نمایشهای سنتی و آئینی) زدم براش وسط کا،مردم که دیگه قیامت کردن برای ذبیح الله اما خلاقیتش مهم بود."