جفاکار نماند بد روزگار (از کتاب طرفه ها) الأدب والفن

"نوشته اقبال یغمائی نماند جفاکار بدروزگار از کتاب طرفه‌ها سلیمان بن عبد الملک هفتمین خلیفهء اموی جاه‌مندی پرآرزو و کوتاه‌عمر بود روزی از ابو حازم اعرج پرسید:چرا من بیش از آنچه تصور کنی از مرگ می‌هراسم و بر خویش می‌لرزم؟ گفت از اینکه تو با فراهم آوردن گونه‌گون اسباب خوشگذرانی از دسترنج مظلومان‌ دنیا را برای خود آبادان و آخرتت را ویران کرده‌ای و می‌ترسی و دوست نداری که از آبادانی به ویرانی بروی. پس از این گفتگو ابو حازم که دانایی وارسته و پرهیزگار بود از نزد خلیفه بیرون شد و به سرای خویش رفت. خلیفه به وی گفت:امیر مؤمنان را چگونه می‌بینی؟کنیز جواب داد اگر گفته شاعر در این دم به خاطرم نمی‌آمد می‌گفتم:بختیاری،دلخواهی،روشنی چشم و قوت دلی. چون آمد به او گفت:چرا ساعتی پیش با من‌ این سخن گفتی؟کنیز سوگند خورد که من دیروز و امروز خدمت خلیفه نیامده‌ام،او را ندیده‌ام و چیزی نگفته‌ام."