ملخص الجهاز:
"این نامه را بنده 47 سال قبل خواندهام آنچه در ذهنم نقش بسته برای تفریح خاطر خوانندگان بازگو میکنم-نوشته بود: نصرت عزیز یاد آنروزها که دانشکده بودیم و شبهای جمعه به لالهزار میآمدیم و با فری-و زری و ناهید و شکوه میلاسیدیم بخیر حالا هم تو مسلما هر روز مجال داری و غروبها سری بلالهزار میزنی خواهشدارم یادی از من دورافتاده بکن و گازی از لپهای فری بگیر و نشگونی هم از رانهای زری-اما اگر از حال من بیچاره بخواهی در یک بیغولهای گیر افتادهام که رنگ زن را نمیبینم زنها اگر هم دیده شوند پیچیده در چادر و مثل جن و پری هستند-تک و تنها خون میخورم تا کارم تمام شود اما علت عریضهنگاری آنکه یک سرباز وظیفه بنام حسن صهباء یغمائی فرستادهام که شنیدم زیر دست تو خدمت میکند این شخص و اقوامش پدر مرا درآوردهاند روزی نیست که چند استیضاح راجع باو از من نشود میل دارم که انتقام مرا از او بگیری و طوری در درس و مشق موی دماغش شوی که من در دامغان صدای ناله او را بشنوم و دلم خنک شود."