ملخص الجهاز:
نخستین داستان این بخش به اویس قرنی مربوط میشود، بزرگی از یمن که در زمان پیغمبرمیزیست اما هیچگاه ایشان را زیارت نکرد: بپرسید از اویس آن پاک جانی که میگویند سی سال آن فلانی فروبرده است گوری خویشتن را فروآویخته آنجا کفن را نشسته بر سر آن گور پیوست ز گریه میندارد یک زمان دست به روز آرام و شب خوابش نماندهست به چشم اشک ریز آبش نماندهست به خوف و ترس او در روزگاری نیفتادهست هرگز ترس کاری تو او را دیدهای پاک رهبر ورا گفتا مرا آنجایگه بر چو رفت آنجایگه او را چنان دید ز بیم تیغ مرگش نیم جان دید به زاری و نزاری چون خلالی رخ چون بدر کرده چون هلالی ز هر چشمش چو سیلی خون روانه دلی پرتف زبانی چون زبانه کفن در پیش و گوری کنده در بر بهسان مردهای بنشسته بر سر اویسش گفت:ای نامحرم راز بدین گور و کفن ماندهای ز حق باز خیال خویشتن را میپرستی همه گور و کفن را میپرستی تو را گور و کفن مشغول کرده به سی سالت ز حق معزول کرده ترا سی سال بت،گور کفن بود که در راه خدایت راهزن بود چون آن آفت بدید مرد در خویش برآمد جان از آن دلداده درویش چو از سر حقیقت کور افتاد بزد یک نعره و در گور افتاد چو مرغی بر پرید از دام هستی بمرد و باز رست از بتپرستی چنین کس را که زهد بیحساب است چو از گور و کفن چندین حجاب است عطار در اینجا از این داستان درسی(عبرتی) به خود میدهد: حجاب تو ز شعر افتاد آغاز که میمانی بدین بت از خدا باز بسی بت بود گوناگون شکستم کنون در پیش شعرم بتپرستم هزاران بند چوبین برفکندم کنون از عشق زرین است بندم بپرم گر به ترک بند گیرم وگرنه سرنگون دربند میرم بلایی کآن مرا در گردن آمد یقین آمد که آن هم از من آمد سخن چندین که بر تو خواند عطار اگر بر خویشتن خواندی به یکبار به قدر از چرخ هفتم درگذشتی ز خیل قدسیان برتر گذشتی زهی قصه که از شومی گفتار سگی برهد شود مردم گرفتار دلا چون نیست منزلگاهت اینجا نگونساری است آب و جاهت اینجا سر از آبی و جاهی برمیاور فرو بر خون و آهی برمیاور زبان بودی بسی اکنون چو مردان ز سر تا پای خود را گوش گردان بسی آفت که گویا از زبان یافت چو صامت بود زر،عزت از آن یافت قلم را سر زدن دایم از آن است که او را در دهانی دو زبان است ترازو چو زبان بیرون زد از کام به یکیک جو حسابش کرد ایام ز هر عضو تو فردا روز محشر زبانت بند خواند کرد داور از آن سوسن با آزادی رسیدهست که با ده زبان گنگی گزیدهست چو خواهی گشت همچون کوه خاموش کفی بر لب چو دریایی مزن جوش در اینجا تنها سخن از روز قیامت و فضیلت سکوت نیست.