ملخص الجهاز:
"کسی ندانست حمیده(باران)رضایی یوسف را بر سر بازار مصر میفروختند.
-همیان روی همیان گذاشتند .
یوسف هنوز سنگین بود.
دست روی دست گذاشتند.
جمعیت حیران جمالش بود.
-پیرزن فقیر شهر بود با دو کلاف درهمش-جلوتر آمد.
چشم دوخت در چشمهای یوسف.
کلاف میان دستهایش میلرزید، و چیزی درون سینهاش انگار.
تاجر گفت:به تماشا آمدهای؟-پیرزن گفت:نه، قصدم معامله است.
پیرزن مات نگاهش بود.
اشک از خنده به چشمهای تاجر آمد.
گوشه چشمهای پیرزن هم قطرهای میدرخشید.
-تاجر گفت:چه میگویی پیرزن؟یوسف را هم وزنش طلا میخواهم،گمانت به دو کلاف درهم تو خواهم داد؟!-پیرزن گفت: میدانم.
-تاجر گفت:پس میخواستی خودت را مضحکه عام کنی؟- پیرزن گفت:نام مرا نیز در ردیف خریدارانش بیاورید.
صدای تق تق محزون عصایش پتکی بود بر بهت جمعیت.
-عزیر مصر بردش؛- هم وزنش طلا داد، گویی یک هزارم داراییاش را.
-دل کوچک یوسف در هوای پیرزن میتپید.
- عزیز مصر بردش؛-کسی ندانست؛یوسف هنوز سنگین بود."