ملخص الجهاز:
"گفته بود:"دیگه نمیخواد بده بالا برگرده" یکی گفت:-پیر علی حالا پولدار شده ده بالا دیگه چشمش را نمیگیره.
سید جواد پیشکار کدخدا مردم را پسوپیش کرد،آمد جلو،پیر علی را ورانداز کرد و گفت:-حتما غم تو دلشه، شاید بلائی سر صفر علی آمده باشه!
آفتاب که لب دیوار نشست پیر علی داستان مسافرت خودش را به شهر تعریف کرد:"وقتی دو نفری باهم راه افتادیم صفر علی بمن گفت،بابا اگر من کار گیر آوردم تو دیگه نمیخواد کار کنی،من باندازه دو نفریمون کار میکنم.
سید جواد پرید تو حرفش-حرف نزن،بذار ببینیم چی بسر صفر علی آمده...
به زنجون نرسیدیم" سید جواد پرسید:-پس چی شد،کجا رفتید؟ پیر علی گفت:"از تپه که پائین آمدیم دیدیم یه جای صافی هست،مثل کف دست،آنجا دو تا آهن گذاشته بودند.
مش نبی چیقش را بیرون آورد،چاق کرد و داد دست پیر علی ولی او نکشید.
سید جواد پیر علی را از زمین بلند کرد."