ملخص الجهاز:
"بهرام:توکیستی؟در این جای گه در پی چهایی؟ زن:جهان سر به سر چون فسانه است و بس نماند بد و نیک بر هیچکس بهرام:کیستی تو؟بند از زبان بگشای ای سیاه جامه.
بهرام:دست تقدیر مرا بر این گوشه جهان رانده است و خود،خود من،از خود بیزارم،ای زن،ای سیاه جامه.
ساوه شاه،فرزندش و آن دیگران،یادت هست؟ گردیه:اگر انسان هیچگاه،قد نمیکشید،به برنایی نمیرسید،و در همان جهان کودکی خود میماند آیا،هیچگاه جنگ پدید میآمد،آیا هیچگاه دشت تشنه خون کسی را در خود میکشید؟ بهرام:پریشانی گردیه،و در پریشانیات هیچ نشان آشنایی نمیبینم.
تو هیچگاه میاندیشیدی که تنها برای نشستن بر تختی بیارزش چقدر خون میبایست بریزی؟گمان میبردی که تو، بهرام،بهرام گرانمایه،از سرزمین خود بگریزی و در سرزمینی دیگر سکنی بگزینی.
گردیه:این وهم است که بر تو میتازد بهرام.
بهرام:ترا با من چه کار است که هر لحظه از مقابلم میگذری،خواستهات چیست؟ مرد:نمیدانم.
مرد: دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا مرا زود برهان زرنج بهرام:غمنامه می خوانی ای کله فروش بداختر؟تو در میانه راه،از چه رو در برابر من دیدار آمدی؟چه میخواستی؟ چرا باید در برابر من پدیدار شوی و من،بهرام تیره بخت تیره روز،در آن روز شوم بر تو نظر بدوزم و آن کله را بر سر نیزه کنم که تو و سایهات تا سالها در پی من روان باشید؟هان؟چرا؟ مرد:این تقدیر توست.
بهرام:حقیقت؟حقیقت چیست گردیه؟ گردیه:آن چیزی که اتفاق میافتد یا خواهد افتاد و تو پادشاه نمیشدی بهرام،تو تنها سرداری بودی و میبایست سرداری میماندی.
آن سرهای بریده گوسپندان میان طبق این مرد هم آیا زندگی را فهمیده بودند؟ گردیه:نمیدانم."