مرد و زن - مجلة کلک الأدب والفن

"بعد با صدای بلند گفت:«من فقط به این‌ دختره غذا می‌دم،اما چیزی برای اون مرد ندارم؛ یعنی به اندازه‌ی هر دوتاتون غذا ندارم. زن صاحبخانه در خانه‌اش را بیشتر باز کرد و منتظر (رات)شد تا از پله‌ها بالا برود و داخل‌ خانه شود. -وقتی حواس زن صاحبخانه به حیاط خانه‌اش بود زن یواشکی چند تکه نان را زیر بلوزش پنهان کرد و یک نصفه سیب‌زمینی‌ را داخل جیب دامنش گذاشت. (رات)سعی می‌کرد چند تکه سیب‌زمینی‌ دیگر را در جیب دامنش پنهان کند،اما این‌بار زن بیشتر از قبل به او نزدیک شده بود و او را کنجکاوانه نگاه می‌کرد. » (رات)صورتش را به سمت زن صاحبخانه‌ برگرداند و محکم گفت:«اون مریض بوده،قبل‌ از این که راه بیفتیم پنج هفته توی تخت مریضی‌ یه پهلو افتاده بود. زن‌ صاحبخانه گفت:«اگه واقعا مرض بوده،چرا حالا که بهتر شده بدون هیچ غذا و آذوقه‌ای تو رو با خودش خونه به دوش کرده؟!» -(رات)به(رینگ)نگاهی کرد و دید که‌ هنوز روی نیمکت زیر درخت نشسته است."