ملخص الجهاز:
"آنها دوقلو بودند و پیتر فقط چند دقیقه از او بزرگتر بود و همین فاصلهی کوتاه باعث میشد که وقتی فرانسیس با درد و رنج و ترس از تاریکی دست به گریبان بود،پیتر به او اعتماد به نفس میداد.
پیتر دوباره فکر کرد:پنجم ژانویه است و دوباره به یاد جوایزی که ممکن بود برنده شود افتاد.
-فرانسیس ناگهان گفت:من نمیرم و با نفرت اضافه کرد:فکر کنم جویس5و میبل وارن6و...
-پیتر گفت:متاسفم و با دیدن صورت برادرش که از رنج و ناراحتی در هم رفته بود نگران شد.
درست بود که ضربان قلبش شدید بود،اما میدانست که علتش فقط ترس است؛ترس از میهمانی،ترساز پنهان شدن در تاریکی،در جایی بدون هیچ روزنه.
فرانسیس گفت:نه نمیرم و با درماندگی اضافه کرد:نمیخوام به مهمونی خانم فالکن برم.
تنها پناهش این بود که تا آنجا که ممکن است از خانم فالکن دور باشد.
برای فرانسیس هیچ چیز بهتر از این نبود که در گوشهای دور از نگاه تحقیرآمیز میبل بایستد.
پیتر گفت:او نه،و با دلسوزی به صورت فرانسیس نگاه کرد.
تصویر پرندهای بزرگ روی صورت برادرش سایه انداخت و به گفتهی بزرگترها که:چیزی برای ترسیدن وجود ندارد، فکر کرد.
خانم فالکن گفت:حالا ما قایمباشک در تاریکی رو بازی میکنیم.
-پیتر به خانم فالکن گفت:فکر کنم درستنباشه فرانسیس بازی کنه.
فرانسیس بدون اینکه به برادرش نگاه کند گفت:البته که بازی میکنم.
پیتر از ترس از جا پرید،اما این ترس خودش نبود،وحشتی شدید در وجود برادرش بود.
-پیتر کجاست؟طبقهی بالا رو گشتهی؟ -فرانسیس کجاست؟ خانم فالکن با فریاد آنها را صدا کرد،اما این اولین باری نبود که فرانسیس سکوت میکرد."