ملخص الجهاز:
"داستان جدید امید خرمالی در این هفت سالی که ازدواج کردهایم،حتا یک روز هم از هم دور نبودهایم.
» زیر لب چیزی میگوید و به طرف پنجره میرود.
از آرزوهای بزرگی که در سر داشتیم یکی این بود که هیچ وقت از هم دور نباشیم،حتا برای یک روز.
موهایش را جمع میکند و پشت سرش میبندد.
» به طرف آشپزخانه میرود و بلند میگوید: «فردا باید لباس مشتریها رو تحویل میدادم...
یکی از آنها که زن چاقی است اعصابم را بههم میریزد.
باید به شاگرد زنم تلفن بکنم تا بیاید و لباس او را تحویل بدهد.
او هم میآید و به سراغ زن چاق که در کارگاه منتظر است میرود.
یک روز که سرزده وارد کارگاه شدم تا بنشینم و کارم را شروع کنم،دیدم که پشت میز کارم نشسته و دارد داستانی را که تازه نوشتهام میخواند.
بعدا فهمیدم تا اینجای آشناییاش را با من بیکم و کاست برای همسرم تعریف کرده است."