ملخص الجهاز:
"کوچههایی که به سرعت تموم میشدن و باز یه کوچهی دیگه شروع میشد.
اونجا یه قسمت دیگهی شهر بود که درس شبیه جایی بود که من توش زندگی میکردم.
اما درس همون لحظهای که متوجه شدیم داریم با یه مرد مسن دراز سفیدپوش زندگی میکنیم و در واقع اولین بار که چشممون بهش افتاد،پای شل چپش را روی زمین کشید و خودش رو به ما نزدیک کرد و تو چشممون نگاه کرد و گفت:«تو مریضی.
گاه دچار تردید میشدم که چه جوری باید اون جارو پیدا کنم،اما هر چی که جلوتر میرفتم،خودمو به خونهش نزدکتر حس میکردم.
اما باز به یادآورم که اون برادرمه و هیچ تعجبی نداره که در جایی درس شبیه خونهی من زندگی بکنه.
سریع خودشو به ته راهرو رسوند که پنجرهش به بیرون باز بود.
از نسیمی که فکر میکردم از اون پنجره میآد هم خبری نبود."