ملخص الجهاز:
"داستان:کابوس بیداری قیصر امینپور (به تصویر صفحه مراجعه شود) در احتضار غروب از کار بازگشت؛ با غبار سنگین خستگی و کولهبار خاکهای نمونهبرداری شده،شبح سیاه ساختمان،گم شده در مهی غلیظ و وهمانگیز از دور،خودنمایی کرد.
از ترس اینکه پشت در کسی باشد؛کسی شبیه خودش در اتاقی تنها یا کسی که روی صندلی افتاده و سرش روی شانهاش خم شده، در اتاق را به سرعت باز کرد.
» هرچه فکر کرد به یادش نیامد آخرین باری که گریه کرده بود چند وقت پیش بوده است.
بعد هم با آن همه تسلیت عرض میکنم و متاسفم چه کنم؟ چطوری حرف بزنم؟چطوری نگاه کنم؟دستهایم!را که همیشه در این لحظههایی کار میمانند کجا بگذارم؟توی جیبام؟نمیشود.
من الان باید مشغول کار باشم،نشستهام با خودم حرف میزنم،با این همه کار،خب معلوم است که آدم وقت ندارد گریه کند.
آدم که در هر حال ماموریت در یک اتاق،تک و تنها توی بیابان گریه نمیکند، برای کی؟خب کسی اینجا نیست وگرنه خیال میکردند دیوانه شدهام که بعد از مرگ پدرم،به جای آنکه گریه کنم دارم وراجی میکنم.
ولی نه!باز هم این گریه که برای پدرم نبوده...
اصلا خود من چرا چند ماه آزگار توی این بیابان برهوت ماندهام؟برای خودم.
دوباره روزنامه را آهستهآهسته باز کرد: «آقای ناسی؛با نهایت تاسف مرگ پدر جناب عالی را به شما...
اصلا آدمی کی میفهمد که مرده است؟کی قبول میکند که دیگر زنده نیست؟چطوری باید به آدم بفهمانند که تو مردهیی؟چه کسی پیش از همه میفهمد که آدم مرده است؟ خود آدم؟یا دیگران؟مرگ دیگران را میشود به کسی اطلاع داد."