"بازی:نمایش هنگام کهباران نبارد: راوی خسرو بارانپور-چهل ساله-اندک سواد خواندن دارد،اهلمسجد سلیمان-مقیم اندیمشک هنگام کهباران نبارد عدهای از جوانان محل بگرد همجمع میشدیم،یکیمان میشد سرگروه و بقیهمیشدیم پشتسریها[پشت سرگروه]بعدمیرفتیم در گوشه دور از انظار مردم و سرگروه یکی از بچهها به صورت کوسه درستمیکرد و بر سرش شاخ مینهادند و زنگولهآویزان میکردند و روی سرش چادر یاجاجیم میانداختند که کسی او را نشناسدکوسه اصلا حرف نباید بزند که مثلا کسیاز روی صدایش او را بشناسد.
بعد میرفتیم بدرخانههای دیگر آنقدر میرفتیم تا به اندازهیتعداد بچهها آرد گیر بیاوریم،خلاصه آردهارا جمع میکردیم و خمیر میکردیم و گردهنان را میپختیم و وسطش مهرهایمیگذاشتیم و آنرا تقسیم میکردیم،مهرهنصیب هرکس شد او را آنقدر میزدند تاکسی میآمد و او را ضمانت میکرد،کسیکه مهر نصیبش شده بود دستهایش رابطرف آسمان میکشید و از خداوند طلبباران میکرد و میگفت: {Sهال هال هالونک#خدا بزن بارونک#گندما که زیر خاکن#ز تشنگی هلاکنS}بعد از اینکه او را ضمانت میکردندبچهها در محل براه میافتادند و باهممیخواندند: {Sهل هل کوسن خو برد#[کوسه را خواب برد]#هشک1گلال او برد#[سنگهای خشک را آب برد]S}ما آنموقع میخواندیم و خدا شاهد استکه باران هم میآمد."