Abstract:
نوشتار حاضر به بررسی کتاب گل از دیوید آلموند میپردازد. نگارنده در این نوشتار داستان گل را از منظر شخصیتپردازی بررسی کرده است و ضمن اینکه زبان اثر را سلیس ارزیابی میکند، معتقد است این داستان، گونه «رئالیسم جادویی و سوررئال» است که درونمایه «اجتماعی»، «شناختی»، «فلسفی و هستیشناسانه»، «زیستمحیطی»، «روانشناختی» و «جامعهشناختی» دارد
Machine summary:
کشیش اوماهونی از گئوردی و دیوید میخواهد هوای استفان را داشته باشند؛ چون او تنها و غریب است و نیاز به محبت دارد.
وقتی مولدی از پرتگاه پرت میشود و میمیرد، استفان میگوید کار هیولای آنها بوده است.
تضاد بین هستی و نیستی، زندگی و مرگ در کنشهای کلامی که بین گئوردی، دیوید و استفان و رابطۀ آنها با معلم هنر و کشیش اوماهونی است بسیار عمیق و نشاندهندۀ بعد فلسفی و هستیشناسانه است.
این محور، جریان را از آغاز آفرینش مجسمۀ گلی و ساختن آن تا پایان داستان نشان میدهد که در باغ با زمین یکی میشود و در حال شسته شدن به خاک برمیگردد.
(صص ۱۲۳و۱۲۴) کشمکش هستیشناسانه بین شخصیتهای اصلی؛ یعنی استفان رز و دیوید، گئوردی و دیوید، معلم هنر و کشیش اوماهونی و حتی، عمه مری و دو قوم در دو محلۀ مولدی و دیوید، همه با پرسشهای شکبرانگیز و فلسفی، یقین مییابند و دیوید به بلوغ فکری و اعتقادی میرسد: ...
میدانم که اگر زنده شود، چه موجود دوستداشتنیای خواهد شد، بنابراین مرتب دعا میکنم که زنده شود و زمان میگذرد و پچپچهایمان تغییر میکند و اوج میگیرد و مثل آوازهایی ترسناک از گلویمان بیرون میآید، اما انگار، به دلیلی، بخشی از خود ما نیست، بلکه بخشی از شب است، از هواست، از مهتاب است و آن کلمات آوازگون؛ مثل گریۀ موجودات؛ مثل آواز پیچیدۀ پرندگان، آواز شبانگاه پرندگان، از جایی در عمق درون ماست و ما انگار، به دلیلی، خودمان نیستیم، تودار و عجیبتریم، کمتر به جسممان وابستهایم...