Abstract:
ارسطو در اخلاق غایت نگر خود، به منظور ترسیم فضایی برای عمل و قواعدی برای رفتار، به پژوهش در فضیلت های انسانی می پردازد. فضیلت هایی که او در اخلاق نیکوماخوس توصیف می کند، خصلت هایی هستند که در جامعه آن روز آتن فضیلت به شمار می روند. در این مقاله نشان داده شده است که این مولفه اخلاق ارسطو تا حد زیادی از اندیشه پروتاگوراس تاثیر پذیرفته است. از سوی دیگر، ارسطو با تاثیرپذیری از افلاطون، این فضیلت ها را نه از آن رو که آنها را حاصل قرارداد و به تبع آن نسبی می داند، بلکه چون آنها را حاصل کارکرد عقل برای کشف و ایجاد امور اخلاقی و قوانین می داند، می پذیرد. بدین ترتیب، رویکرد اخلاقی ارسطو را می توان سنتزی دانست از آموزه های پروتاگوراس که با شعار انسان معیاری اخلاق را حاصل قرارداد می داند و آموزه های افلاطون که با طرح نظریه مثل مبنای اخلاق را در آسمان ها و غیرقراردادی می داند.
In his teleological ethics، Aristotle investigates moral virtues in order to present practical moral rules. What he describes in Nicomachean Ethics as virtues are characteristics which in his age Athenians considered as virtues. In this paper، we have shown that this aspect of Aristotle's ethics roots in Protagoras. On the other hand، inspired by Plato، Aristotle considers such virtues as products of intellect in discovering and inventing moral rules. Therefore، contrary to Protagoras، for Aristotle، moral rules are not relativistic and conventional. Thus، we can take Aristotelian Ethics as a synthesis of Platonic ethics، which seeks moral rules in the heavens and considers it as an unconventional product، and Protagorean ethics، which considers morality as a product of convention.
Machine summary:
بـا سوفسـطاییان بـود کـه پرسش های اساسی دربارf زندگی که امروزه نیز مطرحانـد، بـرای نخسـتین بار به صـورت آگاهانه و به عنوان موضوع اندیشه (و نه عمل صرف) طـرح شـدند؛ پرسـش هایی از ایـن دست که انسان چگونه موجودی است و مبنا و اساس رفتار او چـه بایـد باشـد؟ فضـیلت چیست و ماهیت آن به چه چیزی بسـتگی دارد؟ قـانون و عـدالت چیسـت و چگونـه بـه وجود آمده است ؟ فضایی که زمینۀ پدیدآمدن این به اصطلاح «نهضت سوفسطایی» را فراهم آورده بـود و مطالبات کسانی که میخواستند از سوفسطاییان فنون زندگی موفق را بیاموزنـد، سـبب شدند آموزه های سوفسطاییان به نوعی شکاکیت و نسبیت دربارf مبانی معرفتـی و نظـری زندگی و نیز به نوعی آشفتگی دربارf حیات عملی بینجامد.
افلاطون گرچه در اذعان به این صیرورت پیوسته با پروتاگوراس همداستان میشـود و می گوید: «بحث ما ثابت کرده است که هیچ گاه حق نداریم بگوییم کـه چیـزی بـرای خود و در خودی خود (لنفسه و فینفسه ) هست یا میشود، و اگـر کسـی چنـین ادعـایی بکند، نباید بپذیریم » (افلاطون، ١٣٨٠، ثئـایتتوس: ١٦٠)، ولی او به شـناخت محسوسـات پیوسـته متغیر قناعت نمیکند و در پی شناختن مثل ثابت مـیرود، زیـرا شـناختن محسوسـات در واقع شناخت هیچ نیست : «اگر پنداری که هرکس در نتیجۀ ادراک حسی خود به دسـت میآورد، برای خود وی حقیقت باشد و هیچ کس را یارای آن نباشد که دربـارf وضـع و حالت دیگری داوری کند و تصورات و پندارهای او را بیازماید و به درستی و نادرسـتی آنها حکم کند، و چنانکه بارها گفتیم هرکس تنها به پندارها و عقاید خود قناعت ورزد و همۀ آنها حقیقت باشد، پس دوست گرامی چگونه می توانیم پذیرفت که پروتاگوراس یگانه دانشمندی است کـه حـق دارد بـه دیگـران درس بدهـد و مـزد کـلان بگیـرد و مـا مردمانی نادانیم که باید در برابر او سـر فـرود آوریـم و در حلقـه شـاگردانش درآیـیم ؟» (همان: ١٦١).