Abstract:
پس از افول قالب قصیده، سنت داستانگویی در تغزّلها که در بخش نخستین قصیده وجود داشت، تا حدّی در غزل حفظ شد و زمینهی به وجود آمدن گونهی خاصی از غزل با عنوان «غزل روایی» را فراهم آورد. برخی از غزلهای روایی تنها معدودی از عناصر داستانی را دارا هستند و با پیرنگی ضعیف، کنشهایی اندک، و فقدان اوج و فرود داستانی، ساخت طرح پیدا میکنند؛ اما برخی دیگر حاوی عناصر بیشتری هستند و در موارد استثنایی، به چارچوب قصهای با کنشهای پیدرپی نزدیک میگردند. یکی از عناصر اصلی در غزلهای روایی، شخصیت است. شخصیتها در این روایات، ویژگیهای منحصر به فرد و دوگانهای دارند. آنها از طرفی پذیرای الگوهای سنّتی هستند و به صورت نوعی یا قراردادی ظاهر میشوند، و از طرفی به ویژگیهای شخصیتهای داستانهای کوتاه و مدرن قرن بیستمی نزدیک میگردند. در گونهی دوم به نوع خاصی از شخصیت برمیخوریم که میتوان آن را با شخصیت «قهرمان بایرونی» در ادبیات انگلیس یا «شخصیت آدم زیادی» در ادبیات روس، منطبق دانست. انفعال، بی عملی، و آرمانگرایی، از ویژگیهای برجستهی این شخصیت به شمار میروند. در این مقاله، پس از مرور کلی شخصیت در غزلهای روایی، به بررسی مختصات این گونهی خاص پرداخته میشود.
Machine summary:
برای گونه ی نخسـت مـی تـوان ایـن غـزل انـوری را کـه عناصـر مکـان ، لحـن ، شخصیت پردازی و گفت وگو در آن ملاحظه می شود، مثال زد که به تغزل آغـاز قصـاید مانند است و همان کنش و واکنش های معمول ، طی نمایشی یک پرده ای دیده می شود: از دور بدیـــــدم آن پـــــری را آن رشــــــک بتــــــان آزری را در مغـــرب زلـــف عـــرض داده صــد قافلــه مــاه و مشــتری را بر گوشه ی عارضـش چـو کـافور در هـــم زده زلـــف عنبـــری را جــزعش بــه کرشــمه در نبشــته صــد تختــه ی تــازه کــافری را لعلـــش بـــه ســـتیزه در نمـــوده صــــد معجــــزه ی پیمبــــری را تیـــر مـــژه بـــر کمـــان ابـــرو بـــر کـــرده عتـــاب و داوری را بــر دامــن هجــر و وصــل بســته بـــدبختی و نیـــک اختـــری را در چنبــر زلــف کــرده پنهــان دســــتار ســــپهر چنبــــری را ترســان ترســان بــه طنــز گفــتم آن مایـــه ی نـــاز و دلبـــری را کـــز بهـــر خـــدای را کرایـــی؟ گفتــا بــه خــدا کــه انــوری را (انوری، ٣٩٣:١٣٧٧) و برای نوع فاقد پیرنگ ، غزل زیر را که تنها به القای حس و توصیف فضـای درونـی و 2 برونی راوی میپردازد : رفتــم به بــاغ ، صبحدمی تا چنـم گــلی آمـــد بـه گـوش ، ناگــهم آواز بلبلـی مسکین چو من به عشـق گلی گشته مبتلا وانــدر چـمن فـکنـده ز فریاد، غلغلی میگشتم اندر آن چمـــن و باغ دم به دم میکـردم اندر آن گل و بلبل تأملــــی گل یار حسن گشته و بلـبل قریـن عشـق آن را تفــضــلی نـه و ایــن را تبـدلی چون کــرد در دلـم اثــرآواز عنــدلیـب گـشـتم چنان که هیچ نمانـدم تحملـی بس گل شکفته میشود این باغ را ولـــی کس بـی بلای خار نچیدست ازوگلـی حافظ مدار امید فـــرج از مـدار چــرخ !