Abstract:
در همه ادوار و جوامع، وجود خشونت واقعیتی انکارناپذیر بوده است و انتظار هم نمیرود از میان برود. ولی بشر همواره کوشیده است که با اتخاذ شیوههایی آن را محدود سازد، البته بهرغم تلاش بشر در این زمینه، هیچ کاهش چشمگیری دیده نشده است. گروهی از نظریهپردازان خشونت را ذاتی امر سیاسی میدانند. گوهر سیاست از این منظر، مقوله قدرت است و امر مبتنی بر قدرت، نمیتواند فارغ از پدیدار خشونت جاری شود. قدرت بنابر تعریفی عمومی، تحت نفوذ قراردادن عدهای توسط فرد یا گروهی دیگر، برای اقناع آمرانه آنها به منظور حرکت در مسیر خواستههای گروه قدرتمند محسوب میشود. کنشهای گروه تحتنفوذ، لزوماً منطبق بر خواستهها و منافعشان نیست، بلکه آنها آگاهانه یا ناآگاهانه، کنشهایی را درعرصه عمومی از خود صادرمیکنند که منافع هیئت حاکمه یا طبقه ذینفوذ را برآورده میکند. گروه دیگر نظریات، خشونت را مستقل از امر سیاسی میداند. پژوهش حاضر میکوشد تا با بهرهگیری از روش توصیفی– تحلیلی و با استفاده از منابع کتابخانهای، نشان دهد که چگونه کارل اشمیت، به شیوهی متفکرانی چون هابز و ماکیاولی، و با بهرهگیری از مفاهیمی چون "امر سیاسی"، "حاکمیت و وضعیت اضطرای" و "دوست/ دشمن" خشونت را امری ذاتی در سیاست میداند و درنتیجه راه را برای توجیه فاشیسم فراهم مینماید.
Machine summary:
مقدمه اگرچه کارل اشمیت (1888-1985)، فیلسوف و نظریهپرداز سیاسی بسیار اثرگذار و بحثانگیز آلمانی، بهمنزلۀ فردی با پیوندهای عمیق ایدئولوژیکی با حزب نازی شناخته شده است، آثار منتشرشدۀ او، ازجمله درمورد دیکتاتوری، بحران دموکراسی پارلمانی، مفهوم سیاست، و الهیات سیاسی، بر آرا و عقاید اندیشمندان قرن بیستم و آرای فلاسفه و سیاستمدارانی همچون والتر بنیامین، لئو اشتراوس، ژاک دریدا، هانا آرنت، جورجیو آگامبن، اسلاوی ژیژک، و شانتال موفه اثر گذاشته است.
او ازیکسو بهمدد چند مفهوم یا مقولۀ متداول در متون سیاسی ازجمله مفاهیم یا مقولههای «حاکمیت»، «وضعیت استثنا»، «امر سیاسی» و «دوست/ دشمن» بهسادگی و روشنی چهارچوب مفهومی لازم برای بیان مقصود خود فراهم میکند و ازسویدیگر برخلاف انتظار برای مخاطب مکشوف میشود که این مقصود چیزی جز تئوریزهکردن خشونت نیست.
در اینجا الهیات سیاسی اشمیت، که دفاعیهای است از اصل دولت مطلقه و ردیهای است بر نظریة دولت لیبرال دموکراسی (موسوی 1390: 28) به این صورت نمایان میشود که ازنظر او حاکم با خدا یکی گرفته میشود و همان موضعی را در دولت اشغال میکند که دقیقا قابلقیاس با موضعی است که نظام دکارتی آن را در جهان به خدا نسبت میدهد.
برای مثال میتوان از هانا آرنت و هربرت مارکوزه نام برد که درک آنها از امر سیاسی، درست برخلاف اشمیت، رهایی از سلطه و خشونت نظام سیاسی و اقتصادی حاکم و خودشکوفایی فرد و اتکای به «بازاندیشی» دربارۀ خود باتوجهبه خود «بیانگر باور بودن» یا «خودبازیابی» است.