Abstract:
این مقاله با نگاهی گذرا به بررسی سه دوره نقد روان تحلیلی قبل از ژاک لاکان می پردازد. دوره اول با پرچم داری زیگموند فروید، بنیانگذار روان کاوی، آغاز می شود و اثر هنری را نوعی مکانیسم والایش در نظر می گیرد که در آن تکانه ها و آرزوهای ممنوع و سرکوب شده ضمیر ناخودآگاه به گونه ای مبدل و بدیع در اثر ادبی نمایان می شود و اثر هنری هنرمند راهی است که هم او را از قطع ارتباط با واقعیت نجات می دهد و در همان حال، از دریافت درمان واقعی باز می دارد. دوره دوم یا نقد متن محورکه بین سال های 1940 تا 1950 تحت تاثیر نقد نو شکل گرفت معنا را نه در ذهن مولف بلکه در خود متن جست و جو می کند و وجود یک معنای معین را در متن رد می نماید. دوره سوم یا نقد مخاطب محور از دهه 1970 به بعد مطرح گردید. این رویکرد در محور نویسنده- متن – خواننده تاکید ویژه ای بر جایگاه خواننده دارد و معنا را در ارتباط دوجانبه مخاطب و متن جست و جو می کند و معانی متعدد را نتیجه گوناگونی نحوه تعامل خوانندگان با متنی یکسان در نظر می گیرد.
This article take a glance of three periods of psychoanalytic Criticism before Lacan. The first phase starts with flagship of Sigmund Freud, founder of psychoanalysis and he considers work of art as a kind of sublimation Mechanism which through forbidden and repressed impulses and wishes of unconsciousness unfold converted and novel and the work of art is the way that save the artist from disconnecting with reality and at the same time the actual treatment. The second phase or text-based criticism that was form between 1940 and 1950 influenced by New Criticism looks for meaning in the text but not in author,s mind and denies existence of definite meaning in the text. The third or audience-oriented criticism came from the 1970s onwards. This approach puts special emphasis on the reader,s place in the author-text-audience axis and looks for meaning within the bilateral relationship between audience and text and takes multiple meanings as a result of variety of readers interaction with the same text.
Machine summary:
دوره اول با پرچم داري زيگموند فرويد، بنيانگذار روان کاوي، آغاز ميشود و اثر هنري را نوعي مکانيسم والايش در نظر ميگيرد که در آن تکانه ها و آرزوهاي ممنوع و سرکوب شده ضمير ناخودآگاه به گونه اي مبدل و بديع در اثر ادبي نمايان ميشود و اثر هنري هنرمند راهي است که هم او را از قطع ارتباط با واقعيت نجات ميدهد و در همان حال ، از دريافت درمان واقعي باز ميدارد.
«اصل واقعيت » در ذهن در مقابل «اصل لذت » قرار ميگيرد و ميبايست سوژه در اين تقابل بيآموزد براي رفع نيازهاي اجتماعي يا رسيدن به آرزوهايش در آينده ، لذت را به تاخير بياندازد (گرين و لبيهان ، پاينده ، ١٣٨٣) اما بايد دقت کنيم اين سرکوب ، منجر به ايجاد يک نفس ثانوي در انسان ميشود و اين همان چيزي است که فرويد به آن «دوبودگي »٢ ميگويد.
نقد متن محور: مرگ نويسنده در اواخر دهه ١٩٤٠ و اوايل ١٩٥٠، در امريکا مکتبي در حوزه نقد ادبي به نام «نقد جديد» شکل گرفت که متشکل از افرادي بود که خود را «منتقدان جديد» ميناميدند و نگرشي فرماليستي (شکل مآبانه ) به ادبيات داشتند که گاهي ساخت گرايانه هم ناميده شده است اما نبايد آن را با جنبشي اشتباه گرفت که بعدها در دهه ١٩٦٠ عمدتا در فرانسه به وجود آمد و ساختارگرايي ناميده ميشد، هر چند که اين دو رويکرد زمينه هاي مشترکي نيز دارند.
نقد خود نيز گونه اي برداشت يا تاويل از طرف خواننده است که يک نکته مهم را ميداند؛ براي بازگرداندن متن به خود متن بايد آن را به قلمرو فلسفه ، تاريخ ، روانکاوي و نظريه ادبي کشاند و با اين رويکرد از ساختارگرايي به پساساختارگرايي و هرمونتيک نزديک ميشود.