Abstract:
در این مقاله کوشیدهایم تا نشان دهیم سوبژکتویسم، از درون اخلاق سر برآورده؛ غایتش نجات آدمی از تقدیر خدایان و رساندنش به خودبنیادی است. سوبژکتویسم به مثابه جنگ علیه خدایان، توسط سقراط از طریق بیرون راندن دیونوسیوس و غلبه آپولون آغاز میشود. افلاطون با معادله سقراطی فضیلت مساوی معرفت است و اعلان اینکه شناسایی تنها به باشنده تعلق میگیرد، سوبژکتویسم را تکامل میبخشد؛ اما ناگزیر از تکیه به خدایی واحد و متعالی میشود. با تعالی خدا از وجود در نوافلاطونیان، سوبژکتویسم به اوج میرسد؛ اما به دلیل بیگانگی با بدن، ناگزیر از تجسد خدایاش میگردد، تا بدن را تحت شناخت نجات دهد. وحدت خدا، سوژه و تن ممکن نبود مگر بر صلیب! پس خدا به آسمان بازگشت، بقای سوژه تحت ایمان به خدا تضمین شد و تن نفی گشت. با دکارت جای خدا و سوژه عوض میشود؛ عنصر عقلانی تن تحت عنوان امتداد نجات مییابد، اما سوژهی دکارتی میان اسارت در خود، یا ضرورت در طبیعت معلق میگردد؛ کانت طبیعت را تحت قوانین فاهمه درآورده و با تقویم سوژه از درون اختیارش به سوژه نجات بخشیده و با طرح غایتمندی در جهان، آزادی سوژه در طبیعت مکانیکی را ممکن میکند. هر چند در کانت سوبژکتویسم به اوج خود میرسد اما تن، به منزله امر سرکوب شده تحت عنوان نومن از همان آغاز مفقود میشود و فلسفه نیچه به عنوان صدای این تن سرکوب شده با تحویل بردن نقد اول و دوم به نقد سوم، سوبژکتویسم مبتنی بر نفی تن را به پرسپکتویسم مبتنی بر تن تبدیل میکند.
Machine summary:
بدين ترتيب ارسطو با طرح علت غايي ميکوشد بر پارادوکس سوبژکتويسم فائق آيد: او از يک سو براي محقق کردن امکان سوبژکتويسم يعني شناختني کردن عالم ايده خدا را حفظ ميکند، اما از سوي ديگر براي حفظ آزادي سوژه ارتباط اين خدا با عالم را قطع ميکند اوج سوبژکتويسم و شورش تن (صليب ) نوافلاطونيان راه ارسطو را در رابطه با خدا پيش گرفتند؛ خداي نوافلاطونيان از خدا بودن ، صرفا کارکرد اصل بيرون دستگاه را دارد.
ظهور مسيح صرفا بدن مند شدن خدا نبود، بلکه انسان شدن خدا نيز بود؛ يعني ظهور مسيح راهکاري بود که سوبژکتويسم از خلال آن خواهان محقق کردن پروژه انسان -خدا بود؛ اما شورش تن در مقابل سرکوب ايده آليستي سوبژکتويسم ، نجات تن را نيز، بر عهده اين مسيح يعني نجات بخش نهاده بود؛ خداي سوبژکتويسم به منزله امري جاودانه از درک تن به منزله امر فاني عاجز بود، پس ميبايد متجسد شود و مصائب تن را عهده دار شود تا آدمي را در تماميت اش نجات بخشد: بدين تريب ما در مسيح يا خداي متجسد با يک سه گانه مواجه ميشويم : ١- بدن زجر کشيده مسيح که در مسير تحقق سوژه و خداي ممکن کننده سوژه ، سرکوب شده بود؛ اين بدن نمادي از انسان روزمره و فاني بود ٢- خداي پسر يا عقل که از جهتي محصول رانه هاي نهفته در پس سوبژکتويسم بود و از سويي عهده دار برساخت و بسط سوبژکتويسم ٣- خداي پدر يا نامشروط که هستيبخش عقل و به تبع آن سوبژکتويسم است .