Abstract:
در مورد کشورهای «جهان سوم»، «جنوب»، «در حال توسعه» و «عقبمانده» بهطور معمول گفته میشود که اینها هرکدام 50، 100 یا 200 سال (کمتر یا بیشتر) از کشورهای «توسعهیافته» عقبترند و از این جهت گذشتهی اینها، چراغ راه آیندهی آنهاست. نظریات توسعهی سیاسی و بحثهای مرتبط با آن، یعنی دموکراتیزاسیون، گذار به دموکراسی و تحکیم دموکراسی، از دههی 50 میلادی به بعد در چنین فضایی متولد شدند، ولی، بهدلیل محدودیتهای فراوان «ایدئولوژیک»شان، از دههی 80 میلادی به بعد، بهمرور، افول کردند. پارادایم اثباتگرایی و مکتب نوسازی که هردو برآمده از فلسفهی روشنگری بودند نقشی اساسی در تکوین و رشد آن نظریات داشتند، اما، با وجود محدودیتها و نقدهای اساسیای که به آن پارادایم و آن مکتب صورت گرفت، جریانهای اصلی نظریات توسعهی سیاسی نیز افول کردند و رویکردهای بدیل جایگزین آنها شدند. در همین رابطه، مکتب تاریخی احیاء شد، سیاست تطبیقی رشد کرد و جامعهشناسی تطبیقیـتاریخی، بهعنوان نمونه، به یکی از مهمترین چارچوبهای منتقد پارادایم اثباتگرایی و مکتب نوسازی، مورد استفاده قرار گرفت. در این مقاله، ضمن بررسی فراز و فرودهای نظریات توسعهی سیاسی، به این جریان بدیل و چگونگی امکان کاربرد آن در مورد ایران اشاره خواهیم کرد. بدین منظور، با استفاده از معرفتشناسی و هستیشناسی «پیکربندیشده» مندرج در این نوع جامعهشناسی، تلاش خواهیم کرد ضمن نقد آن پارادایم و آن مکتب «ایدئولوژیک»، با توجه به ظرفیتهای «بومی» موجود در نظریات مرتبط با موضوعات ایران، مختصات مفهومی این رویکرد بدیل را در «تببین» موضوع «توسعهی سیاسی» و «دموکراتیزاسیون» روشن کنیم.
Machine summary:
باري، آنچه در اين مقاله صورت گرفته است ، برآمده از اين رويکرد است که براي شناخت وضعيت دموکراسي بايستي به محدوديت هاي ديدگاه «نوسازي»، عطف نظر ويژه داشت ، و با «بازخواني» برخي از کلاسيک هاي حوزة مطالعات توسعۀ سياسي، افرادي همچون آلکسي 1 selective affinity 2 contingent 3 multiple modernities 4 positivism 5 post-positivism 6 configurational دوتوکويل و اميل دورکيم ، و با تکيه بر نظريات موجود جريان هاي سه گانۀ توسعۀ سياسي که در ادامه توضيح داده ميشوند، و با بررسي نظريات افرادي همچون ساموئل هانتينگتون ، چارلز تيلي و آراي مکتب وابستگي و ايمانوئل والراشتاين ، بايستي يک چارچوب نظري با قدرت 1 «تبيين » مطلوب و قابل سنجش در مورد ايران ارائه داد.
افزون بر اين ، همان گونه که اسکاچپول گفته است ، آگاهيم که کاربرد طابق النعل بالنعل نظريات در مورد واقعيت هاي تاريخي، کمکي به فهم تغييرات و تحولات اجتماعي نميکند (اسکاچپول ، ١٣٨٩: ١٢)، و به همين دليل ميتوان گفت که کاربرد آن نوع تحقيقاتي که «اثبات گرا» ميناميم شان در مورد موضوعات مشابه ، به دليل محتواي «جبري» و «ايدئولوژيک » آنها، باعث ميشود که براي مثال عامل «نوسازي» برجسته شود ١٩٥٦ ,Dahl ;١٩٥٩ ,Lipset) (١٩٨١ and ١٩٦٢ ,Shils ;١٩٧٣ and و متغيرهاي مهم ديگري همچون فرهنگ سياسي(١٩٦٣ ,Almond and Verba)، يکپارچگي ملي (١٩٧٠ ,Rustow)، عملکرد نخبگان سياسي (١٩٩٦ ,Linz ;١٩٨٦ , .