Abstract:
کتاب «فلسفه سیاسی اسلامی در غرب» نوشته محسن رضوانی (منتشر شده در سال 1393) اولین کتاب به زبان فارسی است که گزارشی غنی از تحقیقات معاصر شرقشناسان و محققین غربی تاریخ اندیشه سیاسی جهان اسلام درباره فارابی و فلسفه سیاسی اسلامی ارائه میدهد. مقاله حاضر در ضمن بررسی انتقادی با ارائه شواهدی نشان میدهد که این کتاب به لحاظ روش پژوهش به نوعی دوگانگی در منطق صورتبندی و به لحاظ چارچوب نظری به خوانشی غیرسیاسی از فلسفه سیاسی دچار است که تقسیمبندی مؤلف از مطالعات فلسفه سیاسی اسلامی در غرب در چهار رهیافت تاریخی/ تفسیری/ انتقادی/ توصیفی را دچار مشکل میکند. در انتها با بررسی بخش خاتمه کتاب چنین جمعبندی میشود که دفاع از اعتبار فلسفه اسلامی در برابر هجمه شرقشناسی وجه زیرین آرایشدهنده نظم صوری و محتوایی کتاب است که متأسفانه مورد تصریح مؤلف قرار نگرفته و خوانش مؤلف از دیدگاههای لئو اشتراوس، تقسیمبندی رهیافتها و ارزیابی وی از ارزش مطالعات فلسفه سیاسی در غرب را عمیقاً تحت تأثیر خود قرار داده است.
Islamic Political Philosophy in West" published by Muhsin Rezvani (at 2014) is the first book written in Persian which is presenting a comprehensive report of contemporary and especially recent western research about Farabi and Islamic political philosophy. This paper through a critical scrutiny reveals a methodological ambivalence in formation of the ideas and organization of the book, in addition to an apolitical reading of political philosophy which cause various problems in categorizing western studies of Islamic political philosophy in four groups of Historical/ Interpretative/ Critical/ Descriptive approaches. Considering the conclusion part of the book, the implicit hidden layer of formation the book seems to be the theological-ideological concern of researcher to give an apology for “Islamic Philosophy” against what he considers as orientalist attacks. This hidden agenda of the book deviates its interpretation of Leo Strauss’s reading of Alfarabi and evaluation of other Western studies of Islamic political philosophy.
Machine summary:
بنابراین، همسو با این منطق استقرایی و درگیر در فهم زمینۀ ظهور مطالعات فلسفۀ سیاسی اسلامی در غرب، انتظار میرود که همین میدان کشفشدۀ تاریخی حول نظریات اشتراوس مبنای تقسیمبندی فصول و آرا قرار گیرد، حالآنکه بهنظر میرسد نویسنده، برخلاف مشی واقعی خود، در نامگذاری رهیافتها از منطقی مبناگرایانه پیروی کرده است؛ درواقع، با جابهجایی یافتههای استقرایی خود از زمینه و میدان اصلی آنها به قلمروی انتزاعی و ثانوی که بعداً پدید آورده، در جایجای نوشته کوشیده است با ارجاع به مبادی و اصولی خاص به نقد و ارزیابی مکاتب مختلف بپردازد و به همین دلیل بحث دربارۀ عناوین فصول و رهیافتها، یعنی «تاریخگرایی، تفسیرگرایی، توصیفگرایی»، را بهشیوهای قیاسی در فصول دوم و سوم و پنجم دنبال کرده است.
این رویکرد کلی در شرح آرای صاحبنظران هم دیده میشود، بهگونهایکه شرح دیدگاههای کلی آنها دربارۀ منابع فلسفۀ سیاسی فارابی و یا رابطۀ فلسفه و دین نزد مؤلف بر مباحث جزئیتری مانند محتوای آثار فارابی، دلالتهای مدنی و سیاسی این آثار، و نظریات خاص فارابی دربارۀ مسائل مختلف غلبه یافته است؛ برای مثال، نویسنده در شرح اندیشههای محسن مهدی در کتاب فارابی و تأسیس فلسفۀ سیاسی اسلامی ـ که بهتازگی به فارسی هم ترجمه شده است (مهدی 1400) ـ که حاوی آموزههای دقیق و شناختهنشدۀ فارابی در کتابهای الملۀ دربارۀ فلسفۀ افلاطون و ارسطو و الحروف است، بهاجمال عبور میکند (رضوانی 1393: 142)، درحالیکه مقالۀ «سنت عقلانی در اسلام» (مهدی 1380) را که حاوی دیدگاه کلی مهدی دربارۀ رابطه عقل و دین است بهتفصیل شرح میدهد (رضوانی 1393: 143-145).