"وقتی تو بیایی تیرهای سیمانی برق شکوفه میدهند و گلهای کاغذی به حراج طراوت مینشیند!
و غنچهها چندان میخندند که از دهانشان گل میریزد وقتی تو بیایی سنگفرش سرد خیابان چراگاه آهوان میشود!
وقتی تو بیایی زمین آتشفشان خشمش را فرو میخورد و آسمان ابرهایش را در کویر میبارد!
بیا و دستهای پینهبستهء کارگران را به بوسهای بنواز و حجم ترانههای دختران قالیباف را از شادی پر کن!
بیا و فانوسهای بادی را در ساحل بیاویز و ماهیگیری خسته را به صدای موج بخوان!
بیا و برای«مرتضی»دوچرخه بخر و کفشهای کهنهء«مریم»را نو کن لباسهای زمستانی«عباس» هنوز آستین ندارد!
و هنوز سقف خانهء«رحمان» چکه میکند و«شهربانو»-زنش- تنها جام مسی به گرو نرفته را زیر آن میگذارد!
اگر تو بیایی دیگر«محرم»ها «رمضان»قمهاش را بر فرقش نخواهد کوفت و«صفر»با دست خود، گل بر سرش نخواهد گذاشت و شهر در عزای عدالت سیاه نخواهد پوشید!
راستی را در کجائی؟ در«هور قلیا»؟ در«ملث برمودا»؟ یا در قلب«غلامرضا» وقتی غریبی جدت حسین را بر سینه میکوبد؟!!"