"و اما انگیزهء گفتنش اینکه: در نخست روزهای اقامتم در لهستان،شبها که چون همیشه دیر پلک جفت میکردم،تا میآمد مناصم گرم شود،روشنی پیشرس هوای آن دیار جلوگیر خواب و رهزن آرامش میشد.
کاری نمیشد کرد جز اینکه نیمخیز شوی و چشم اماسیده را به این قایمباشک گرگومیش بدوزی.
بامدادی از این دست در کشوقوس شکنجهء بیخوابی و درماندگی در این اقتراح که بالاخره شب است یا روز،به صرافت این افتادم که سرجمعی از ایام خود بکنم که به قول فردوسی«برچیم»و چه ساختهام و چرا و چگونه از دیار حبیب به بلاد غریب افتادهام و...
ارادتمند بیخلاف سعید حمیدیان ناتمامی سعید حمیدیان جانا،دلم گرفت از این صبح و شامها بازی سایهروشن و اغوای نامها هرگل به باغ عیش مرا جام زهر شد باری،چگونه گویمت؟از کی کدامها؟ حاصل جز این ز عمر ندارم که بردهام تیمار این به خون پدر تشنهکامها زین بیش نیز،اینت بلاهت،که کردهام تلقین طوطیان مقلد کلامها درماندهای میان خموشی و گفتنم مضحکت حکایتی شده احوال خامها: نه روی بازگشت و نه یارای تاختن شمشیر تا به نیمه کشند از نیامها!"