"» و شاطر علی گفت لا اقل صبر کنیم تا تابستون بشه و بعد بریم و من گفتم الان هم هوا واسه سفر خوبه و زمستون نشده زنمو پیدا میکنم و دوباره،اگه زنم گذاشت،برمیگردیم اینجا.
هنوز از شهر خارج نشده بودیم که به پسره گفتم: «مطمئنی میخوای همراهم بیای؟»آخه فکر میکردم دلش عینهو خودم واسه اینجا تنگ بشه اما من از خودم مطمئن بودم و هربار فکر میکردم بالاخره زنمو میبینم قند تو دلم آب میشد.
و بعد به کورههای بلند آجرپزی که کنار جاده سر به فلک کشیده بودند و نوکشون رو آدم به زور میدید خیره شدیم و باهم چپق کشیدیم آخه پسره هم اهل دود و دم بود و حالا دیگه بزرگ شده بود.
کمرم یه کمی تیر میکشید آخه تا اون روز نشده بود که یه ریزه چرخدستی هل بدم و فکر کردم خیلی خوب شد این پسره رو همراهم آوردم تا کمک دستم باشه و همینجور که میرفتیم،ناشتاییمون رو،که نون بود،خوردیم.
» تا شب گیرش بودم و شب که دوباره سوز سردی آمد تازه تونستم چرخدستی رو از تو گلها در بیارم و دیگه نا نداشتم که هلش بدم و هر چی هم گشتم یه خار خشک و یه بغل هیزم به دردبخور پیدا نکردم که بشه آتیش ازش درست کرد و گرم شد و آخه سر همانجا کنار پسره زیر یه پتوی نمدار خوابیدم.
اما پسره نه تکون خورد و نه چیزی گفت و نه حتی لرزید و فکر کردم حتما زیرا این آفتاب گرم خوابش برده و داره خواب زنش رو میبینه."