"*** ابرها خواندن نمیدانند ابهرای بغض کرده غمگنان غمگشارانند ابرها با قصهء خورشید و خاک، بیگمان بیگانهاند ابرها لبریز بارانند *** شب نمیداند شکوه خندهء خورشید پاک شب نمیداند که آن سوی سحر در چمنزاران صبح چشمهء سرخ افق جوشنده از خون سرخ اختران پاک بیداست شب اسیر ظلمت است و وحشت پنهانیش *** بادها خواندن نمیدانند ابرها خواندن نمیدانند شب نمیداند شکوه خندهء خورشید پاک دل به نو و سر به ابرو تن به باد و مشت خشماگین به شب؛ کوه باید بود،کوه."