"دختر جوان،به من بگو آنگاه که کرمها تازه به خواب میروند، غمگین نمیشوی؟ اگر با شنیدن آوازم اشک ریختی، دریچه را مگشا و مپرس تو کیستی؟ یکی بود یکی نبود.
» و دخترک معنای جدا شدن را نمیدانست، و اینکه پدر تا کجا از او دور میشود، چون همیشه باد بود و باران و زمین بیثمر و بیثمرتر...
دختر جوان،به من بگو آنگاه که کرمها تازه به خواب میروند، غمگین نمیشوی؟ اگر با شنیدن آوازم اشک ریختی، دریچه را مگشا و مپرس تو کیستی؟ زمین پوشیده از علفهای هرز و او بام تا شام بیقرار بود.
دختر جوان،به من بگو آنگاه که کرمها پیله میتنند، غمگین نمیشوی؟ اگر با شنیدن آوازم اشک ریختی، پنجره را مگشا و مپرس تو کیستی؟ در شبی بیکرانه و سیاه باد بود و باران.
» «دخترم، تا زندهام حامی تو خواهم بود!» این کلام را از پوست اسب شنید."