پروژه - Journal آزما Literature and art

"اما این یکی را نگفته بودی. بعد فقط گفت:«همین خاله خانم باجی‌ها دیگر. گفت جای دخترش‌ دوستت دارد اما اگر زن او بودی حتما می... کشید به صورت و گردنش که انگار پوستش پله پله روی هم خوابیده‌ بود. تو اما این بار دو دستت را مشت کردی و کوبیدی وسط همان پنجره که هر روز از آن به حیاط خیره می‌شدی وقتی گفتم صولتی‌ پیشم بوده. گفتی صولتی وقتی فهمید از همه کارهایش خبر داری در را به رویت بسته،دست روی شانه‌ات‌ گذاشته،گفت هر چه‌قدر بخواهی می‌دهد هر چه. پاهایم‌ انگار توی سیاهی مرداب فرو می‌رفت وقتی می‌آمدم‌ طرفت. آره گفته بود!گفت ما امکانات داریم. چه می‌دونم آدم داریم!همه‌ی اینارو گفت منم‌ آخرش گفتم نوچ!می‌دونی چرا؟واسه این‌که ده‌ دفعه بیشتر به خاطر این‌ها ما تحتم خورده لب پاشوره. تو بمیری هیچ حواسم‌ نبود!فکر کردم بهت گفتم که پروژه چیه!خب،خب‌ پس خیالی نیست."