"*لادن نیکنام سه شعر رگهای پیاده دستهای مرا بوی بادام تلخ دعوت کرد به پوست پشتاش که چاک برداشته بود که از هر چاک صدایی چکه میکرد.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) دو رگ در هم پیچیده روی سنگفرش پیادهرو راه میرفتند زمستان 18 لیلیکنان تا در خانه پاهایم حتما وزنی ندارد که هر قدر هم محکم میکوبم بر در دیوار خانه حتا بر شیشهء شکستهء پنجره صدایی به دنیا نمیآید.
بند نافم را با کدام دست به دور گردنم به شکل ردپایی روی ماسههای خیس درآوردم و برهنه تا پا گذاشتم به ضیافت پیراهنهای پولکدوزی شده، زیر پاهایم خالی شد.
اگر همین یک کلمه را نمینوشتم همین پاهایم چهارپایه را به آینهء کمدم میکوبید تا هر تکه آینه مرا در اتاقی که هر چهار سویش پنجرههایی دارد باز رو به خیابانی پردرخت تکرارم کند، بر هر شاخه پارهای، آمادهء دستی با پنجههایی درشت که به ساعت جفتگیری پرندهها زیر درخت سبز میشود، تا چیده شوم،من."