Introducer: بینش، تقی ؛
فرهنگ ایران زمین 1384 - شماره 30 (106 page(s) - From 1 to 106 )
Keywords: شکار آب بیماری گوشت گوسفند بحر الجواهر علاج قدیم سفید
"1 متون فارسی [... ] بازنامۀ نوشیروانی به کوشش تقی بینش(در گذشته) {IBاین متن را مرحوم تقی بینش چند سال پیش از درگذشت به من سپرده بود که مگر بتوان به صورت مستقل طبع کرد. چون امکانی پیدا نشد برای آنکه از میان نرود درین شمارۀ فرهنگ ایران زمین به چاپ میرسد با همۀ حواشی که او نوشته است. هر چه هست یادگار اوست. متأسفانه موقع چاپ کردن،عکس نسخۀ خطی در دست نبود که با آن مقابله شود. لذا از روی صورت ماشیننویسی شدهای که اصلاحات مرحوم بینش در آن وارد شده است این متن عرضه میشود. بیتردید بهتر شدن این متن موکول به دست آمدن نسخهای دیگر از آن و مقابلۀ مجدد با نسخۀ بریتانیا و تدقیق در اسامی ادویه است. قدیمیترین و مهمترین بازنامۀ فارسی آن است که به بازنامۀ نسوی شهرت دارد و فاضل گرامی علی غروی آن را به طبع رسانید. متن دو بازنامه به نامهای بازنامۀ کسری و بازنامۀ منظوم(این یکی با همکاری مرحوم رضا ثقفی)را همراه مقدمهای در تاریخ بازنامهنویسی در مجلد نهم ناموارۀ دکتر محمود افشار به چاپ رسانیدهام. IB} ایرج افشار در بین بازنامههای موجود به عقیدۀ من نسخۀ شمارۀ 2485 که ریو در فهرست کتابهای فارسی خطی بریتیش میوزیوم به شمارۀ 374 شرقی از آن یاد کرده شایان توجه است. این نسخه بدون تاریخ تحریر است و حتی اسم مؤلف آن معلوم نیست،ولی قرائن نشان میدهد که از روی نسخۀ استوار و کهنهای نوشته شده و به اصطلاح ما نسخۀ خوبی داشته است. به احتمال زیاد این نسخه از هند به لندن رفته است،زیرا در اولین برگ آن مهر چهارگوش ناخوانایی که در آن دو کلمۀ حاجب و علی خان خوانده میشود به چشم میخورد. در همان صفحه چند یادداشت نوشته شده است که اقدم آنها 23 ربیع الثانی 1223 است. تصادفا چندی پیش نسخهای از بازنامه به من عرضه شد که خریداری کردم و در مقابله با نسخۀ عکسی بریتیش میوزیوم که از چندی قبل تهیه کرده بودم به این نتیجه رسیدم که این دو نسخه به قدری با هم شباهت دارند که میتوانند دو تحریر از یک کتاب تلقی شوند. نسخۀ اینجانب که اول آن اندکی افتادگی دارد در 22 رمضان 1075 کتابت شده است و دیباچۀ آن به عکس نسخۀ بریتیش میوزیوم مفصل است. در آن مؤلف میگوید این کتاب را با استفاده از آثار پیشینیان نظیر کتاب کاهه یا کامۀ خراسانی در 580 و مختصر یا مختص رازی در 591 دیده و نوشته است. دیباچۀ نسخۀ بریتیش میوزیوم چنان که اشاره شد بسیار مختصر است و در آن تصریح شده که اسم کتاب بازنامه است و 131 باب دارد،ولی در پشت جلد آن که علی الرسم اسم کتاب را مینویسند نوشتهاند صیدیه در شناخت حال باز و جره جانوران شکاری. اما جانوران شکاری و صیدیه را خط زده و روی کلمۀ صیدیه نوشتهاند «بازنامه». نسخۀ اینجانب در 153 باب است،ولی از باب 130 به بعد موضوع عوض میشود و دربارۀ سگ و راسو است. بنابراین احتمال میرود کاتب از کتاب دیگری مطالبی را نقل کرده و بر آن افزوده باشد. در تصحیح این بازنامه متن نسخۀ لندن را بدون تغییر نقل کردهام و در موارد لازم به نسخۀ خود مراجعه دادهام. توضیحات بسیاری مختصری دربارۀ داروها و واژههای شاذ و نکتههای املایی و رسمالخط و لغوی و دستوری آوردهام که استفاده از متن را آسانتر و خواننده را از مراجعه به مراجع مختلف بینیاز میکند. ناگفته نماند کتابی به اسم شکارنامه یا بازنامۀ ناصری در سال 1308 هجری قمری در هند چاپ شده که ملک الکتاب ناشر یا مباشر چاپ کتاب تألیف آن را به تیمور میرزا نوۀ فتحعلی شاه قاجار نسبت داده است که با وجود متأخر بودن تاریخ تألیف در حد خود میتواند برای حل مشکلات بازنامههای قدیمی مفید باشد. به همین جهت من نیز از مراجعه بدان غافل نماندم و مخصوصا برای تطبیق اصطلاحات قدیم با جدید از آن استفاده کردم. تقی بینش بسمالله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین. و الصلوة و السلام علی رسوله محمد و آله اجمعین. بعد از شکر و سپاس باری عز اسمه. بدان که1این بازنامهای است که اگر کسی را هوس نگاه داشتن باز باشد و خواهد که سر جانورداری بداند رجوع بدین نسخه کند،به آنچه مقصود باشد حاصل آید و هیچ چیز ازین عمل بر وی پوشیده نماند و این کتاب را بنابر صد و سی و یک2باب وضع کرده شد. و الله اعلم بالصواب. باب اول[3آ]شکره3چون پیدا شده. باب دوم در نوع و جنس شکره که چند نوع است. باب سیوم4در شناختن بهترین بازان. باب چهارم در رنگ شکره. باب پنجم در مراتب بازان. باب ششم در شناختن شکره. باب هفتم در شناختین شاهین نیک. باب هشتم در شناختن بزرگی شاهین. باب نهم در شناختن بهترین شاهین. باب دهم در شناختن تیزپری شاهین. باب یازدهم در شناختن بهترین رنگ شاهین. (1). در اصل-بدانکه. (2). در متن همان صد و سی و یک است ولی در فهرست ابواب کتاب که بعد از دیباچه آمده تعداد ابواب 135 است که چون جای مندرجات آنها در نسخه خالی مانده است دو احتمال میتوان داد:یکی اینکه کتاب اصلا 131 باب داشته و دیگر این که کاتب فرصت نکرده است بابهای 132 و 133 و 134 و 135 را بنویسد. (3). به فتح کسر اول و فتح ثانی و ثالث از شکر به معنی شکستن و شکار کردن. در پهلوی شکره به فتح اول و سوم به معنی باز شکاری است(حواشی دکتر معین بر برهان قاطع). (4). در جاهای دیگر بصورت سوم و سیم نیز نوشته شده است. باب دوازدهم در صفت چرغ1. باب سیزدهم نشان بهترین چرغ. باب چهاردهم نشان بهترین چرغان بهر شکار بزرگ. باب پانزدهم نشان بهترین سقاوه2. باب شانزدهم نشان بهترین ال و دال3. باب هفدهم نشان بهترین بازداران. باب[3 ب]هژدهم فرق میان طبیعت شکره. باب نوزدهم در شناختین باز دلیر. باب بیستم در بیان مرغی که بعد از شکره شکار کند. باب بیست و یکم در تقدیر طعام شکره. باب بیست و دوم در آموختن شکره به خوانده. باب بیست و سیوم در حیلتی که شکره حریص شود بر شکار. باب بیست و چهارم در حیلت شکره چون از شکار روی بگرداند. باب بیست و پنجم چون شکره کاهل شود به سبب نزاری و بیماری. باب بیست و ششم در حیلتی که چون شکره عادت بد گیرد. باب بیست و هفتم در بیان نشان خیانت4شکره. باب بیست و هشتم در نشان آن شکره چون در پرواز خواهد شدن. باب بیست و نهم در بیان امتحان کردن شکره. باب سیام در تندرسی شکره. (1). چرغ به فتح اول بر وزن صمع مرغ شکاری معروف و معرب آن صغر(برهان جامع،چاپ سنگی،71 باب)در المنجد صقر با قاف است(چون 19 و عکس صفر در تصویر مقابل صفحۀ 552). در لهجۀ مشهدی به ضم اول و بر وزن مرغ تلفظ میکند و میگویند مرغ و چرغ. (درین جا چرغ از زمرۀ اتباع است و ارتباطی با چرغ ندارد در یزدی هم مرغ و چرغ گفته میشود. ایرج افشار) (2). کذا و در نسخۀ اینجانب«شقاوه»-شقوقه در عربی نوعی مرغ را گویند. (آنندراج). (3). ال یا ال به معنی عقاب است و مؤلف برهان جامع نیز آله را به ضم لام به معنی مرغ عقاب ضبط کرده است. همین کلمه در واژۀ الموت به معنی قلعۀ عقاب دیده میشود. دال و دالمن هم به معنی عقاب است (برهان جامع،24 ب). (4). در اصل جنایت ولی در باب بیست و هفتم کلمه به وضوح خیانت خوانده میشود. در نسخۀ متعلق به اینجانب هم خیانت است. باب سی و یکم در نشان بیماری شکره. باب سی و دوم در نشان همه علل شکره. باب سی و سیوم در نشان بیماریه شکره[4 آ]از مضرت. باب سی و چهارم در نشان بیماری شکره از تن وی. باب سی و پنجم در نشان مرگ شکره. باب سی و ششم در فربه کردن شکره. باب سی و هفتم در لاغر کردن شکره. باب سی و هشتم در صفت کریج1و تدبیر آن. باب سی و نهم در بیان آن که در کریجخانه چگونه بود. باب چهلم تدبیری که زود از کریج بیرون آید. باب چهل و یکم تدبیری که از کریج چون بیرون آید. باب چهل و دوم در درد سر شکره از بلغم. باب چهل و سیوم در درد سر شکره از خشکی. باب چهل و چهارم در درد سر شکره از باد خشک. باب چهل و پنجم در درد سر شکره از باد و بلغم. باب چهل و ششم در درد سر شکره از نفس. باب چهل و هفتم در درد سر شکره از نفس و بلغم. باب چهل و هشتم نشان حص2در شکره. باب چهل و نهم درد چشم شکره. باب پنجاهم در علاج آب سیاه آمدن در چشم شکره. باب پنجاه و یکم چون سفیدی در چشم شکره افتد. (1). کلمه چون نقطۀ کافی ندارد درست خوانده نمیشود و در نسخۀ اینجانب نیز گاهی بینقطه و گاهی کریج است. کرنج به ضم اول سه معنی دارد چین و شکنج و گوشه و بیغوله خانه و برنج خوراکی(برهان جامع)و کریج نیز به ضم اول به معنی تالار و خانۀ کوچک و بیغوله و چاه و زندان است(ایضا). در برهان قاطع همین معانی است به اضافۀ ریختن پر و مؤلف آنندراج کریج و کریجه(یا باچ)را به معنی خانۀ کوچک آورده و به شعر(داشت لقمان یکی کریجۀ تنگ)استشهاد کرده است. بنابراین کریج باید باشد و چنان که از مفاد بازنامه پیداست مرغان شکاری را که در ابتدا وحشی و مردمگریز بودهاند مدتی در کریج نگاه میداشتهاند که تربیت و معتاد شوند. (2). قطع و نقص و به تعبیر ریختن یا کم شدن مو و پر(المنجد)اما مؤلف آنندراج تیز دادن معنی کرده است؟. باب پنجاه و دوم درد گوش شکره باب پنجاه و سیوم در خشک شدن زبان شکره. باب پنجاه و چهارم در علاج ریش دهان شکره. باب پنجاه و پنجم در علاج قلاع1دهان[4 ب]. باب پنجاه و ششم2بیماری خون در دهان و گلوی شکره. باب پنجاه و هفتم بیماری حراق3در گلوی شکره. باب پنجاه و هشتم بیماری دهان و گردن شکره. باب پنجاه و نهم چون کرم در حوصلۀ شکره باشد. باب شصتم چون باد در حوصله4اش باشد. باب شصت و یکم چون گرمازده باشد. باب شصت و دوم چون شکره سرماخورده باشد. باب شصت و سوم چون سدر5باشد شکره را. باب شصت و چهارم چون رنجور شود شکره از ماندگی. باب شصت و پنجم چون شکره را دود رسیده باشد. باب شصت و ششم چون شکره دم بسته زند. باب شصت و هفتم در اصطرام6شکره. باب شصت و هشتم چون شکره را بیماری سل باشد. باب شصت و نهم چون شکره را از صدمه آسیب رسیده باشد. (1). یک نوع بیماری عفونی و جلدی که بصورت جوشهایی روی پوست زبان و شکم ظاهر میشود و بعد آن جوشهای تبدیل به زخم و عفونی میشوند(بحر الجواهر و المنجد)و مردم به آن آکله میگویند (بحر الجواهر). تلفظ آن به ضم قاف و جمعش قلاع است(المنجد). بیماری خطرناکی است که در گوسفند هم دیده شده است(آنندراج). (2). آحاد را از اینجا تا باب 60 را کاتب با رقم نوشته است نه حروف مثلا پنجاه و 6 و از 61 تا 130 تمام به رقم است مثل 62 و 90 و غیره. (3). به ضم اول نوعی زخم(المنجد). (4). سنگدان که در واقع کار معدۀ انسان را در طیور انجام میدهد(المنجد و بحر الجواهر). (5). به تشدید سین و فتح اول و دوم خیره شدن چشم که در انسان با سنگینی سر و تاریک شدن چشم همراه است و به جنون منتهی میشود(بحر الجواهر). در نسخۀ بازنامۀ اینجانب سدره است. (6). اصطرام در عربی به معنی پارهپاره کردن است(المنجد)ولی از توضیحی که مؤلف در ذیل باب 67 داده است معلوم میشود نوعی بیماری ذاتالجنب است. باب هفتادم در بیماری که خود را بسیار افشاند. باب هفتاد و یکم چون شکره سست شود. باب هفتاد و دوم چون باد در تن شکره مستولی شود. باب هفتاد و سوم در قی کردن شکره. باب هفتاد و چهارم چون شکره از صدمه قی کند. باب هفتاد و پنجم چون قی کند از ماندگی. باب هفتاد و ششم چون قی کند از کرم. باب هفتاد و هفتم چون قی کند از گرما. باب هفتاد و هشتم چون قی کند از سرما. باب هفتاد و نهم[5 آ]چون قی کند از طعام. باب هشتادم چون قی کند از موی و یا از نی باریک. باب هشتاد و یکم چون از طعام خوردن بازماند. باب هشتاد و دوم چون معدۀ شکره ضعیف شود. باب هشتاد و سوم چون شکره لاغر شود. باب هشتاد و چهارم چون شکره متغیر شود. باب هشتاد و پنجم چون بر شکره شپش پیدا شود. باب هشتاد و ششم چون در شکره بیماری پیدا شود. باب هشتاد و هفتم چون شکره مجروح شود. باب هشتاد و هشتم چون کام شکره سفید شود. باب هشتاد و نهم در بیماری خوره. باب نودم در بیماری باد. باب نود و یکم چون بال شکره را آسیبی رسیده باشد. باب نود و دوم چون کرم در تن شکره پیدا شود. باب نود و سوم خوره که در تن شکره[افتد]. باب نود و چهارم خوره که در گوشت شکره افتد. باب نود و پنجم در درد پشت شکره. باب نود و ششم در نفس شکره. باب نود و هفتم در ربوه1شکره. باب نود و هشتم شکره از بلغم. باب نود و نهم چون پیخال2شکره سنگ شود. باب صدم در درد جگر شکره. باب صد و یکم[5 ب]چون در شکم شکره خوره بود. باب صد و دوم باد در شکم شکره. باب صد و سوم کرم در شکم شکره. باب صد و چهارم چون در شکم شکره علت بود. باب صد و پنجم در درد شکم شکره. باب صد و ششم کرم در میان گوشت و پوست شکره. باب صد و هفتم چون شکره پر میکند. باب صد و هشتم چون شکره پر میکند. باب صد و نهم چون پر شکره ناقص برآید. باب صد و دهم چون پر شکره کج برآید. باب صد و یازدهم چون پر شکره بیوقت افتد. باب صد و دوازدهم چون دبر3شکره تنگ شود. باب صد و سیزدهم چون کرم در مقعد شکره افتد. باب صدق و چهاردهم چو شکم شکره بسته شود. باب صد و پانزدهم در بواسیر شکره. باب صد و شانزدهم در سجح4شکره. باب صد و هفدهم آماس بر پای شکره. باب صد و هژدهم در نقرس شکره. باب صد و نوزدهم باد در پای شکره. باب صد و بیستم شکستن پای شکره. (1). به زحمت نفس کشیدن و نفخ(المنجد). در بازنامۀ اینجانب(ربوه)؟ (2). فضله(آنندراج). (3). به ضم نشیمنگاه(آنندراج). (4). کمگوشتی(المنجد)-کمگوشت رخسار(آنندراج). &%03003ZIFG030G% باب صد و بیست و یکم آماس کف شکره. باب صد و بیست و دوم در سورنگ1سر و روی شکره. باب صد و بیست و سوم بر پای شکره چیزی برآید. باب صد و بیست و چهارم پرخود کند شکره. باب صد و بیست و پنجم شکستن چنگال شکره. باب صد و بیست و ششم در علت میخ شکره. باب صد و بیست و هفتم در شربت شکره. باب صد و بیست و هشتم انگبین مدبر از برای شکره. باب صد و بیست و نهم جوارش2شکره. باب صد و سیام در جوارش[6 آ]. باب صد و سی و یکم در خشکه داروی... 3. *** [آغاز متن] بدان که4حق سبحانه و تعالی شکره را بیافرید از چهار عنصر و در ایشان پیدا کرد اختلاف مزاج و5بیماریهای گوناگون چنان که6در همه حیوان و چون یاد کردن7استادان در ایشان بیماری بدلایل و برهان بقدر آن8تجربه یافتن و عمل ایاشن یاری داد و باشد (1). کلمه در نسخۀ عکسی و نسخۀ اینجانب«سورنگ»است و ممکن است سوزنک باشد. (2). جوارش که گاهی با تصحیف جوارز نیز گفتهاند معرب گوارش فارسی است و در طب قدیم بسیار معروف و متداول بوده است. بطور کلی به داروهای خوشخور معطر که باعث تسریع و آسانی هضم میشدهاند جوارش میگفتهاند و انواع گوناگونی داشته است(بحر الجواهر و تحفه). (3). بطوری که در مقدمه اشاره شد کاتب عنوان باب 132 را تا 135 ننوشته است و نسخه نیز به باب 130 ختم میشود و در آنجا عنوان این باب«دارویی که سردی کند»ذکر شده است. در نسخۀ بازنامۀ اینجانب عنوان«خشک دارو»است ولی چون ترتیب بابهای آن با نسخۀ بریتیش میوزیوم فرق دارد به جای 131 باب 128 است. (4). در اصل«بدانکی»ولی در موارد مکرر و متعدد کاتب«کی»را که نوشته است. بنابراین همانطور که در مقدمه گفته شد معلوم میشود از روی نسخۀ قدیمی استنساخ کرده و گاهی ناخودآگاه تحت تأثیر رسمالخط قدیمی نسخه قرار گرفته است. (5). کلمهای مثل تغیر بوده که خط خورده است و ظاهرا زائد به نظر میرسد. (6). در اصل«چنانکی»ولی حرف اول بدون نقطه است و یای آخر هم خنجری است مثل شکسته. (7). به جای یاد کردند و نظیر زیاد دارد. (8). در اصل«انکی». چیزهای دیگر که به ایشان روی نموده باشد که متأخران در معرفت آن نرسند زیرا که به زیرکان1چیزی پوشیده نباشد و هیچ دستی نیست که ورای او دستی نیست چنان که2 گفتهاند«کل ذی علم علیم»و با این همه نشاید از گزاف چیزی آزمود«لیس المخاطر بحمود و آن کان سلیما». باب اول-بدان که3این شکره چون پیدا شد روایت میکند از[6 ب]نصر بن لیث و از مهدی ابن اهرم گفتند دیدهایم کتاب بهرام بن شاپور و استادان بابل و چنان یاد کرده بودن4در کتاب که یافتم کتاب خاقان اعظم ملک ترک و ذکر کرده بود در کتاب که من چنان مهوس5شکره بودم تا خواستم کتاب سازم در شکرهداران یادگار باشد از من. پس کسب کردم هر قوم و ملت را که چگونه می داشتن6و تدبیر مداوای ایشان چون به خلل آید مزاج شکره تدبیر علاج او. گفت استادان پیشین که رنجها بردن7و تجربها بسیار کردن8الا که بر علم یونانیان نتوانستن9مطلع شدن10و پیوسته طالب این علم بودم تا شنیدم در بغداد کتب افتاده است از اوائل که در شهر بلیناس بودن11و در روزگار اسکندر و ارسطاطالیس دارالکتب را باسکندریه نقل کردن12و بماند آنجا تا دوازده ملک مملکت براند. بعد ذی القرنین و بعد ایشان زنی در پادشاهی نشست و آن دار الکتب را نقل کرد بانطاکیه و همچنان بود تا نوبت ملک الانی و پسرش ملک قسطنطین رسید. چون عم وی ستم کرد[7 آ]و میخواست که (1). کاتب همینطور جدا نوشته است و قدری بالاتر نیز به ایشان جداست ولی ضابطۀ ثابتی ندارد و مکرر متصل دیده میشود. (2). ایضا«چنانکی». (3). ایضا«بدانکی». (4). به جای یاد کرده بودند در صورتی که اندکی بالاتر مینویسد گفتند. معلوم میشود گاهی عنان قلم از دست رفته و کاتب سلیقۀ شخصیاش را که منبعث از زبان و محیط او بوده اعمال کرده است. به جای سوم شخص جمع«یاد کرده بودند»و چنان که در مقدمه اشاره شد نظیر زیاد دارد. (5). در اصل«مهوش»با شین؟و متأسفانه نسخۀ اینجانب قسمتی از مقدمه یا دیباچۀ کتاب را کسر دارد. بنابراین تصحیح قیاسی شد زیرا مهوس در عربی به معنی دارای هوس است(المنجد)و اینجا هم مؤلف میگوید من مهوس شکره بودن یعنی هوس شکره داشتم. (6). نمونهای است از استعمال مصدر به جای سوم شخص جمع و در این کتاب نظیر زیاد دارد. (7،8،9،10،11،12). همه نمونهای است از استعمال مصدر به جای سوم شخص جمع و در این کتاب نظیر زیاد دارد. پادشاهی از وی ستاند پس مادر گفت ملک قسطنطین را که ترا هیچ بهتر از آن نیست که ملت بنیاد نهی تا خلق بر سر تو جمع شوند و عمت را جواب دهی. پس ملک مادر را گفت این تدبیر چون کنم؟ گفت شنیدم در اخبار که یحیی بن زکریا را بکشتند و ملت او نماند اثر خون وی را طلب کن و ملت وی را بنیاد نه. ملک خاصان نواب خود را جمع کرد و مشورت کرد. یکی از آن جماعت بوزیر همسخن شد و گفت ملک را بگوی که اگر ملت یحیی را بنیاد نهی همه پادشاهان وقت دشمن تو شوند زیرا کهاو را پادشاه وقت کشت. و لیکن تدبیر این کار آنست که از خود ملت سازی چنان که1ترا پاید تا پادشاه وقت ترا یاری کند و عوام بسر طاعت تو آیند. چون ملت قوت گیرد و خلق بسر تو جمع شوند عمت را جواب دهی. پس پطروس و یونس و لونس و مانس و احوس و اسمسو آغاز کردن2این ملت را لاهوت3 بنویسد ناسوت شناسد و سه اقنوم را معتقداند[7 ب]و صلیب و ناقوس4را سجده برند. پس آغاز کردند بتعجیل هر یک از ایشان تغییر5کردند در انجیل و در وی نقصان کردند و نام پیغامبر از انجیل بیرون کردند... 6نام نهادند از پس ضرورت یک انجیل را چهار کردند. ایدون7گویند یکی از مردمان مهتر ملک را گفت این ملت را بنیاد مینهی تا دامن قیامت خونریزی شود. بفرما تا ارکان این ملت زر در پیش صراف یقین بزند تا ببینیم زر خالص هست یا نه. ملک وی را امر کرد که تو نیز بر. چون زر به ضرابخانۀ حکمت رسید استاد یقین بفرمود که زر در بوتۀ مقاییس نهند و بدسته اشکال بر وی میدمند و بکلبتین8 چهار ضرب بر سکه دو مقدم نهند و بخایسک9سوهان بزنند و بنتجه نقش دینار برآید که «{/اولئک هم الخاسرون/}». پس استادان یقین زر بر محل معقولات زدن10. زنار حال بینطق (1). در اصل«چنانکی»ولی بدون نقطه. (2). به جای کردند. (3). به خط ریزتری بالای لاهوت«را»اضافه شده ولی زائد است. (4). زیر سین به رسم قدیم سه نقطه گذاشته شده است و باز هم نظیر دارد. (5). نقطه تقریبا ندارد و ممکن است تفسیر خواند ولی تغییر مناسبتتر است. زیرا میگوید اسم رسول اکرم را از انجیل برداشتهاند و این مستلزم تغییر است نه تفسیر. (6). کلمهای است ناخوانا نظیر الالونه؟ (7). در اصل«ایذون»یعنی نشانهای از دال فارسی قدیم. (8). کلبتین یا کلبتان(تثنیه)انبر آهنی که آهنگرها با آن آهن تفته را میگیرند(المنجد). (9). پتک آهنگری و چکش(برهان جامع). (10). از نمونههای مکرر مصدر به جای جمع. جواب داد که«لیست النصاری علی شیء». چون میزان حکمت بر محک نظر کردن سربرآورد و گفت[8 آ] {Sقومی ز پی هیچ مخالف پیوست#قومی ز شراب هیچ دیوانه و مست# این هر دو گروه عشق نازند بدست1#کورند و کرند و هیچ بین هیچ بدستS} پس این چهارگانان که بروم... 2خوانند پیش ملک آمدن که زر مزرق و صراف محقق و زرگر دغلکار بر محک بکار3نیاید. اگر خواهی که این دین در تصور عوام نشسته شود و این قوم را بر راه بیراهی برانی و این حقهبازی در حدقۀ ایشان کار کند، این صراف را ازین بازار معزول باید کردن و این معیار را از میان خلق برداشت تا این زر در میان عوام روان شود و رنج ما ضایع نشود و مراد تو حاصل شود. پس ملک بفرمود تا دار الکتب خراب کردن4و کتب را بسوزانند. و در آن وقت شخصی بود از آن کتب چندی را بستد و به بغداد آورد و پیش سماس متطبب و آن کتب را از یونانی بسریانی گردانید و در جمله کتب یافت او از اخبار ملوک و حدیث شکار. بفرستادم و طلب کردم کسی که آن لغت داند. پس مرد[ی]از خیل ارلق5ترک از پاریاب مرو که همۀ زبانها را میدانست و این کتب را ترجمه کرد ما فهم کردیم چنان که6یاد کرد. [8 ب]ترجمان از آن کتب سوماخس که اول کسی که بیان شکار کرد ملکی بود یونانی نامش دیمقریس روزی بتماشا میگشت7. ناگاه چشمش بر بازپران افتاد. نظارۀ وی میکرد. چون باز در پرواز از پی طعمهگاه چون ملک همراز فلک و گاه چون غواص چالاک همساز مرکز خاک دیگرباره چرخ میزد تا بچرخ میرسید و در موج اوج هوا جلوه میکرد و در میدان فضا چون مبارزان جولان میکرد بطریق سیاحت هوا میکرد. ملک بر اثر وی میرفت تا از تک و تاز بناز آسایش کرد. چون بدرخت رسید همانجا آرمید. ملک بایستاد (1). درست خوانده نمیشود و محو شده است. (2). کلمهای است ناخوانا و بینقطه(افعد کلشیدادی)؟ (3). مورد تأمل است؟ (4). از نظایر متعدد مصدر به جای سوم شخص جمع. (5). در اصل ازلق. (6). در اصل چنانکی(رسمالخط قدیم). (7). اینجا می را کاتب جدا نوشته است. ولی میبینیم که میکرد را متصل نوشته است. بنابراین ضابطۀ مخصوص و ثابتی ندارد. و در وی نگاه میکرد. چون حسن منظرش و کمال خلقتش و منقار و مخلبش1دید گفت این مرغ طرفه است. پنداری از نگارستان جسته است. چون عروس2آراسته بنقش و نگار و اثر یرقان در دیده بر کار کرده و یا چون ساعد پیراسته بصلاح و از خشم دبرش زردی بر چشم پیدا شده. ملک تأمل کرد بدان صورت و افگند بر وی نظر صادق،بهزار دل بر وی عاشق شد. پس بفرمود که این مرغ را[9 آ]در مجلس حاضر باید کرد از بهر زینت. صیادان امر یافتن3هر یکی بحیلتی بشتافتند و دوری باز از پی آب و طعام در هوا انتظار کرد و خیال کید میورزید که4ناگاه از بیابان فضا قضا در کمند طرحش انداخت خوار. 5چشمش دوخت. صیاد خود را دید در طرحۀ صیاد افتاده خود را بر کبک زد و معلق دام شد. صیاد بگرفتش بند بر پای وی نهاد. از کوه در میان انبوه آورد و از شاخ در میان کاخ. چون مدتی برآمد روزی آرام گرفت. چون چشم باز کرد خود را دید از سر درخت خداوند بند سخت شده،بند را بر خود اختیار کرد. روزی ملک نشسته بود در مجلس فرح و باز بر گوشۀ تخت نشسته بود. ناگاه مردی درآمد و خرگوشی در دست. چون نظر باز بر خرگوش افتاد آهنگ او کرد. ملک فرمود که این جبارست هرچه بیند قصد جانش کند و دلاور باشد و دلیل میکند که تیز چشم است. روز دیگر بازدار میگشت و باز در[9 ب]دست ناگاه مردی از روستا6بیامد و خروس در دست. چون خروس بطپید نظر باز بر وی افتاد در خروس آویخت و خوردن7 گرفت. چون این خبر به ملک رسید گفت این مرغ بلندهمت است که زیر منت کس نباشد،الا که از رنج خود خورد8. این را بصحرا باید بردن با خود تا چه حرکت کند. چون صبح سرهنگوار خنجر روشنایی برکشید9از نیام،شب را آواز داد که سلطان یکسواره (1). مخلب به کسر چنگال(آنندراج). (2). کاتب به رسم قدیم زیر سین سه نقطه گذاشته است و چنانکه دیدیم نظیر داشت. (3). از نمونههای متعدد. (4). در اصل کی(قدیم). (5). کذا و شاید خار. (6). زیر سین سه نقطه. (7). در اصل«خردن»نظیر آنچه گاهی در شعر قدیم دیده میشود. (8). ایضا«خرد). یعنی از دسترنج خود میخورد. (9). روی برکشید(خ)علامت مؤخر و روی نیام(م)علامت مقدم گذاشته شده است یعنی عبارت باید اینطور باشد(از نیام برکشید). از طارم چهارم بطوال خواهد آمد. چاوشان فلک از هیبت سلطان در پردۀ1نوا پنهان شدن. ملک تنها سوار شد و باز با خود برد. به مرغزاری رسید خرم چون باغ ارم از گل و انواع درخت. ملک اسب میراند تا برسید بدرخت سرو. ناگاه از آن میان تذروی پرید. چون نظر باز بر وی افتاد آرامش نماند. ملک باز را از دست بگذاشت و بر جای آرام خون شد و صیادان را امر داد که جهد نمایند و باز را بدست آرند. [و صیادان از قفای باز رفتند و باز را دیدن که تذرو را گرفته پیش ملک آوردند]2. چنان یاد کرد گویندۀ این داستان که همه شکرهداران شاگرد[10 آ]ملک دیمطریس3اند در تعلیم کردن باز و این سنت اوست. و در آن وقت مردی بود نامش ساقسطوس شکار گوزن میکرد بنشتر زهرآلود و شکار رغاوی4چون شکار باز سفید وی را نیاز شد شکار کردن بازگرفت. چون فلک عقد جواهر بگسست و تاج زرین بر سر5نهاد ساقسطوس اسباب خود بساخت و بشکار باز شد. چون بکوه رسید کبک بپرید،باز را بدنبال او کرد و خود میدوید. چون کبک در بوته افتاد مردم6بیامدند و طلب کبک میکردن. از پس مردم سگان در جستن ایستادن. عاقبت سگی کبک را در سولاخ یافت7و بگرفت. ساقسطوس گفت این شکار باز را ضرورت سگ بکار است. پس مؤانست داد میان باز و سگ رغالی. و چنان یاد کردن صنعت سگ یادگار اوست مر جهانیان را. و ایدون گوید عیسی بن عباس از گفت خردمهر خرداد چنان یاد کرد بهرام از گفت[10 (1). بالای آن افزودهاند«زیر»یعنی زیر پرده. (2). این قسمت را در حاشیه اضافه کردهاند با خطی جدیدتر از متن. به طور کلی نسخه را شخص یا اشخاصی خوانده و به خیار خود تصحیح کردهاند و این عمل در نسخههای خطی و قدیمی نظیر زیاد دارد منتهی اغلب این قبیل تصحیحات و دستکاریها در واقع اعمال سلیقه است. (3). ظاهرا دمتریوس(ر ک اعلام المنجد چاپ 91 ص 205)و کاتب در آغاز این داستان دیمقریس نوشته بود که قاعدتا اشتباه است. (4). شاید منسوب به رغاء نوعی مرغ(آنندراج). (5). زیر سین سه نقطه است. (6). اول«مرد»بوده و بعد به شکل جمع مردم درآوردهاند. همینطور میکردن که اول میکرد بوده است(با می منفصل)و شاید علت این تغییر متمم عبارت است که میگوید«از پس مردم». از طرفی صحبت از آن مرد شکارچی است و ممکن است این جمله معطوف به جملۀ قبل باشد و فاعل هر دو مفرد باشد در هر حال نثری فصیح نیست و ضعف تألیف دارد. (7). لهجهای از سوراخ و هنوز در مشهد به سوراخ«سراخ»به ضم سین و بر وزن براق میگویند. در متون قدیم هم دیده شده است و شاید ترکیبی از سو و لاخ باشد. &%03004ZIFG030G% ب]استادان بابل چون خبر1شکار باز در ولایت عجم رسید پادشاهی بود نامش شاپور بن سلم2بفرمود تا صیادان طرح نهند از پی شکار بازان. قضا را باشهای3در گذار بود از پی طمع. خود را بر کبوتر زد و در وی آویخت. صیاد رشتۀ طرح کشید عقدها4طرح در گردن و بال باشه افتاد. چون صیاد بدید باشه بدان خردی بتعجب بماند که این بچهباز است بند بر پایش نهاد و پیش شاپور آورد آورد و گفت این مرغ خود را بر کبوتر چنان زد که کبوتر سقط شد. ملک بفرمود بازدار را که این را نگاه دار و تعلیم ده که این اگر هم طبع باز نبودی این فعل نکردی. تکیه بر قوت خود داشت که قصد جانور کرد. پس بیاموختندش و شکار کرد. و گویند اول کسی که باشه تعلیم کرد او بود و همۀ آدمیان تابع ویند. و نیز چنان یاد کرد که استخراج راسو که5همچون سگ رغالی شکار میکند از میان جان هم تصنیف عجم است. و ایدون گویند اول[11 آ]کسی6معاذ بود که چرغ را استنباط کرد و او از عرب است روایت میکند7از ادهم بن8الباهلی که روزی ابو الحرب9معاویه بن تور بشکار گنجشکان رفته بود از پی طمع مرغی بدام افتاد. چرغ بر گذار بود نظرش بر مرغ افتاد آتش شهوت شعله بر دماغش چنان زد که قوت تخیل وی چنان صورت بست که ضربۀ وی از مرغ نفس ببرید. «ان یأکل منها و تطمئن قلوبنا»برآمد و کعبتین«فأخذوهم»برنگردانید. پس در شین10در دام بماند و از شره طمع خبر نداشت که دام بر اندام وی بند و پیوند محکم کرده بود و خود مشغول بخوردن. ابو الحرب بدید که چرغ چه میکند و چرغ از مبتلائی خود خبر ندارد. گرفتش و ویش برید و در کنج خیمه رها کرد و گوشت پیش او (1). کلمۀ خبر را بالای شکار اضافه کردهاند ولی لازم است. (2). در سلسلۀ ساسانی سه شاپور بردهاند ولی هیچکدام چنین نسبی نداشتهاند(ایران در زمان ساسانیان). (3)باشه چون لاشه مرغ شکاری از جنس زردچشم(برهان جامع). (4)احتمال میرود عقدهها باشد که کاتب به رسم قدیمهای سکت یا جمع را ادغام کرده و عقدها نوشته است. (5). در اصل«کی». (6). شاید«کس». (7). اینجا متصل نوشته شده است و چنان که اشاره شد کاتب برای«می»استمراری ضابطه ثباتی نداشته است به همین جهت متعابت از اصل شد. ضمنا قاعده باید میکنند باشد زیرا راوی مجهول است. (8). خوانده نمیشود نظیر محر؟ (9). در نسخۀ اینجانب«ابو الحرث معاویة بن تور»و در نسخۀ لندن بدون نقطه؟ (10). کذا. میانداخت تا مدتی برآمد. مرغ گستاخ شد. چون طعام در دست خداوندش دیدی آهنگ او کردی و در دستش بنشستی و خوردی. چون رسن دوال1در پایش[11 ب]بست و بر دست نشاند و میگردانید. روزی کودکی میگذشت بر دست وی کبوتری بود. چرغ بجست و آن کبوتر بگرفت و بخورد. امیر عرب گفت این مرغ هم طبع آن مرغ دارد که ملک یونان دیمطریس تعلیم داد. بفرمود تا چون سوار شود چرغ را با وی میگردانند. بعد مدتی امیر سوار میگشت و چرغ بر دست وی ناگاه خرگوشی برخاست. نظر چرغ بر خرگوش افتاد و آهنگ وی کرد و بر سر وی زد تا خرگوش بیفتاد،بگرفتش. امیر گفت این را تعلیم شکار مرغان و خرگوش حاجت نیست،خود از طبع معلم است. و ایدون گویند که همه چراغداران تابع عرباند. چنان یاد کرد عطریف بن قدامه که چون خبر شکار چرغ بملک عجم رسید بهرام بن شاپور بفرستاد پیش حیره از بنی نصر بن خدم و چرغ خواست شکاری. چون بیاوردن چرغ شکاری پیش بهرام و شکار کردن ایشان بدید که بآهو و خرگوش بچه.... 2میکردند بتعجب بماند و شادمان شد. و چنان یاد کردن [12 آ]که از سحاس حکیم مردی بزرگوار بود میان یونان. نامه بفرستاد بشهر مهرنه و چنان یاد کرده بود که ملکی بود بشهر رومیة البری نام او سبابوس. روزی بتفرج میگشت،نظرش بر شاهین افتاد که دنبال مرغابی میگردد و از اوج هوا چنان قضاء مقدر بر مرغ میرسید و خود را بر مرغ میزد و دیگر بار چون دعاء مستجاب پرواز میکرد و بار دیگر قصد مرغ میکرد. تا مرغابی خود را از عجر در آب افگند و شاهین بر هوا. ملک گفت این مرغ شکاری بقوت است. اما دلیل بدین که این مرغ شکاری است آنست که خود را از نشیب آب بر طارم فلک میرساند. ملک را هوس شاهین گرفت. صیادان را بفرمود تا در حیلت باز کردند و شاهین بدست آوردند و تعلیم شکارش کردند. چنان که3روایت میکند اول کسی که استخراج شاهین کرد بسابوس بود. بعضی چنین یاد کردن از هاشم بن عقیر و از سعید بن سلیم و از نصر بن دهمان از قول استادان بابل گفت که کتابی بدست ما افتاده است از فیلفوس بن باری فوس الملک. آن کتاب در[12 ب]ایام سوقیا بود و همه اخبار ملوک سالف بود. چون اسکندر بیرون آمد این کتاب با خود داشت. بعد (1). تسمه(برهان جامع). (2). کلمهای اضافه کردهاند نظیر«کیف»؟ (3). در اصل چنانکی. از اسکندر بدست ناافتاد. مردی بیرون آمد از عجم نامش بیقولاس و این کتاب را ترجمان کرد. و چنان یاد کرد ترجمان از قول لومانس اسقف که چون هیکل آفتاب سر از گریبان مشرق برآورد و روی بنمود مانند گوهرفروشان یاقوت بر کف نهاده و در پیش جهانیان عرضه میکرد. زنگی شب مروارید خود را در صدف روشنایی پنهان کرد و سر در دامن مغرب فرود برد. ملک قسطنطنین رومی عزم شکار کرد و شکارکنان برفت تا برسید به دریاء انطین و از گذرگاه وی بگذشت و شکار بازان میکرد. ناگاه چشمش بر شاهین افتاد که مرغابی را در هوا چندان بزده بود که مرغ از چنگ وی عاجز گشته بود. از بیم جان تن را در آب افکند چون یونس و شاهین در طمع او بگردون رفته چون کاوس. ملک بفرمود تا مرغابی را از آب برانگیختند. چون مرغآبی از آب مفارقت کرد بچنگال شاهین در تاب افتاد. ملک[13 آ]گفت این مرغ را زدن و خوردن1عادت است،شایستۀ خدمت ماست. صیادان پی وی گرفتند و بسیار بد و تقرب کردند تا شاهین... 2بدست آوردند. ملک بدان جایگاه افتاد که میان دریاست و جایگاه حصین است گفت شاید که اینجا شهر باشد،پس عمارت کرد استنبول را نامش نهاد مشتق از نام خود قسطنطنین. و چنان یاد کرد عطریف که یافتم کتابی،اول کسی که شکار اله کرد ملک مغرب بود و چنین گویند که از نیل فرنگ بود،نامش کالوس. چون فیلسوفان یونان بدیدند خلقش و افراط سلاحش و مویش گفتند خیر این بشرش نیز زد و شکارش بذبح. ما این شکره نخواهیم. چون ملک کابوس بدیدن که یونان مشارک این شکارش نکردند پیش ملک عجم فرستاد و در نامه یاد کرد که این شکار بهتر از چرغ است. چون بهرام شکار کردنش بدید که آهو را بضربه بگرفت شادمان شد و بفرمود گرسنه3[13 ب]کردن اله را از بهر شکار. پس ملک عجم بر اله گذر کرد. عقاب در کودک آویخت و هلاک کرد. بهرام گفت ملک کالوس با ما دشمنی کرد بطریق دوستی. پس بهرام پلنگ فرستاد پیش ملک مغرب و در نامه یاد کرد که این بهتر از یوز شکار میکند و نگفت که عقاب با ما چه کرد4. (1). در اصل خردن و نظیر داشت. (2). اضافه کردهاند«را»ولی بدون آن نیز معنی کامل است و شاید با سبک کتاب موافقتر. (3)نقطه ندارد. (4)عنوان باب دوم را در حاشیه نوشتهاند و متن مشوش است یعنی جمله یکدفعه تمام میشود و مطلب به آخر نمیرسد. در نسخۀ اینجانب مطلب واضح و کاملتر تحریر شده است بدین قرار«پس پسر بهرام برẒ باب دوم-در نوع و جنس شکره که چند است1 آن دو صنف است:یکی را زنگله2خوانند و شاهین اصفر العین خوانند. و دوم را سیهچشم گویند و شاهین اوعج گویند. و اما چهار جنس دیگر:یکی بازست،دوم شاهین،سیم چرغ،چهارم اله. اما سیزده نوع:اول بازی و بتازی هم باز گویند و بترکی چقرقوش و برومی سمراک. عزیز نفس است و حسن منظر و لطیف طبع و حد شکار وی معروف است،و تابع او باشه است و بتازی باشق گویند و بترکی قرقوش گویند. او همطبع3باز است و لکن ضعیف ترکیب است و حد شکار وی پیداست و اگر دلاور باشد کبوتر و کبک گیرد و مرغابی. اما نوع و جنس دیگر:شاهین بحری4و بتازی5همین[14 آ]است و بترکی لاجین و برومی رعذوس،در جزیرها6باشد و گویند بهتر آن کوهی باشد و دلاورتر و پرشکارتر و مرغان بزرگ گیرد. و لیکن کوتاهعمر باشد. و گویند سبب آنست که چون دنبال مرغ گیرد اگرچه دور میباشد و از شکار چندان که جهد دارد هیچ قوت در خود باقی نمیگذارد Ẓاله گذر کرد برو آویخت و بگرفت و هلاکش کرد. بهرام گفت با ما دشمنی کرد بطریق دوستی پلنگ جهة او فرستاد و نوشت که این به از یوز است. روزی برادر پادشاه برو گذر کرد پلنگ بجست و برادر ملک را هلاک کرد. چون بشنید که عقاب با پسر بهرام چه کرد گفت بهرام بیرنجی کینه خود او از ما کشید اگر بر وی ستمی رفت بیقصد ما بود. بهرام این سخن بشنید پشیمان شد از آنچه کرد». در افسانه بودن این روایتها تردید نیست. ولی حقیقتش را روشن میکند و آن این است که تربیت باز و مرغان شکاری سابقۀ قدیمی دارد و طبعا اول در نقاطی متداول شده که این قبیل مرغان در آنجا وجود داشتهاند. اسم سلطان در نسخۀ اینجانب کالوس و در نسخۀ لندن به دو شکل کالوس و کابوس آمده است. به طور کلی اسمها اغلب تحریف شده و مغشوش است. (1). چنان که گفته شد عنوان این باب را در حاشیه نسخه افزودهاند ولی در فهرست ابتدای کتاب یعنی ورق سه نسخۀ عکسی که قبلا آورده شده است بصورت«در نوع و جنس شکره که چند نوع است»آمده و با توجه به تکرار کلمۀ نوع بصورتی که در حاشیه نوشتهاند بهتر است. در نسخۀ اینجانب به شکل سادهتر «باب دوم در نوع و جنس شکره»آمده است. (2). کذا ولی بینقطه-در نسخۀ اینجانب«زنگلهپای». (3). در نسخۀ اینجانب«همطبع باز است»ولی نسخۀ لندن همطبع را ندارد فقط او هم باز است. (4). نسخۀ اینجانب«بحریست». (5). در حاشیه به خط دیگر افزودهاند«نامش». (6). بدون ها و به جای جزیرهها. بخلاف شکره و رنج بسیار بر قوت طبیعی حمل میکند تا شکارش از چنگ نرود. پس از فرط حرکت او قوت غریزی از اعتدال بیرون میشود بتحلیل حرارت طبیعت و یا بزیادت حرارت غیرطبیعی و سبب تأخیر از گریختن همین است و حد شکارش از مرغ آبی است تا کلنگ و بهترین پرواز. و بعد وی شاهین کوهی است و بتازی نامش همین است و بترکی لاجین و برومی بدریوس و شکار وی کبک است و نیز کلنگ گیرد و مقام وی کوه است و تابع وی چرغ و شاهین است و برومی بدرید فلکوس. گویند پدر وی شاهین است و مادرش چرغ. مانند شاهین کوهی است الا آن که1بجثه بزرگتر[14 ب]از شاهین باشد و درازگردن و خردسر و کوتاهدم و سیاهخد. شکارش کلنگ باشد و خرگوش و نیز باشد که کلاغ بگیرد و تابع وی... 2است و اهل مصر بیدق گویند و اهل خراسان ستیره سنقر و بترکی ترمتای گویند و هیچکس نداند که مقامش کجاست و شکار وی سمانه3و کنجکبچه4و مرغان خرد باشد، الا که اهل بغداد بوی دراج گیرند. و چون گرسنه شود پای خود خورد و از درد خبر ندارد از حریصیش بر طعام. و اما نوع دیگر از جنس دیگر و بهترین ایشان سنقر است و برومی فلکوس گویند. و چنان یاد کردن استادان که سنقر و چرغ در ولایت ترکستان است و حد شکار وی همچون شاهین و چرغ است و بعد از آن چرغ علوی است و بتازی صقر گویند و کس نمیداند مقام وی را. گویند در ربع خراسان است بر جانب مشرق و شکار وی آهو و خرگوش و کلنگ و خرجال5بود و بعد این شقاوه است و به تازی همین نام دارد و بترکی کوریح6گویند و بیشتر بر جانب مغرب باشد و شکار وی کبک است[15 آ]و خرگوش،و باشد که مرغابی گیرد. و بعد وی چرغ زاولی7است و بتازی صقر حجازی گویند. درازی دنب و نقش (1). در اصل«آنکی». (2). ناخوانا نظیر بیوهه. (3). بلدرچین(برهان جامع)و سمانی نیز بهمین معنی است(ایضا). سمانی به ضم سین و جمع آن سمانیات نوعی مرغ که در شام به آن فری میگویند و به سلوی نیز مشهور است(المنجد). (4). کذا در اصل و در نسخۀ اینجانب گنجشک. (5). خرچال چو چنگال مرغی است بزرگ از جنس هوبره(برهان قاطع). (6). ناخوانا و بدون نقطه. (7). منسوب به زاول یا زابل. سینۀ وی مانند چرغ باشد... 1پایش مانند شقاوه باشد. شکار وی گزون2و خرگوش و ... 3باشد. و بعد ازین سنگ4و بتازی کحلی گویند و بترکی طبل و شکار وی مرغان خرد باشد. اما از جنس دیگر اول اله و بتازی عقاب گویند و برومی انطوس و بترکی قراقوش و شکار وی آهو و روباه باشد. بود که گرگ گیرد. و بعد از آن دال است و بتازی رمخ و به رومی کنیغیوس گویند و شکارش خرگوش و کلنگ و بط بود. اما نوع دیگر طغرل است که بهترین شکره است. ذی وی بآخر افتاد بسبب آن که در دست مردمان موجود نیست،و لکن چنان دید ذکر وی در کتب هم از روایت دیگران که ایشان هم از شنیده میگویند که فاضلترین همه شکره است،صحیح جثه،بزگوار قدر،عظیمکار. شکار کند چون رهایی یابد بر مرغان آبی و غیره پرواز میکند مانند شاهین و میزند مرغ[15 ب]را و دیگرباره خود را به هوا میبرد و دنبال مرغ میگیرد تا همۀ مرغان را بیندازد اگر پنجاه باشد. آنگاه به آن مرغ که آخر زده باشد فرود آید و بخورد و گویند غریزیش باشد و بدست نیاید مگر بروزگار دراز و برنج بسیار بچنگ آید. یکی بدست ملکی از ملوک ترک که بالای خوارزم است بیفتاد. و گویند هرچه به چنگال مجروع کند هرگز درست5نگردد. و ازین قبل دستوانۀ ایشان از پوست اسب بودی. و گویند رنگش سرخ است که بسیاهی گراید. مجموع خلقت باشد. من همۀ عمر هیچکس ندیدم که گفت دیدم الا اثبات میکند باخبار از یکدیگر. و اما آن که6میگویند پنجاه مرغ میزند بیک فرستادن اگر کسی سؤال کند که این شکره از بهر طعام میکند چون یک مرغ بزند بخوردن چون مشغول نمیشود از دیگران؟گفتم تیر پر باید که باشد چون از هوا درآید مرغ را بزند،باز خود را در پرواز میرساند و از (1). کلمهای ناخوانا شبیه زره(بینقطه)و بعد خط زدهاند. (2). ایضا خط زدهاند کودن هم خوانده میشود ولی معنی مناسبی ندارد. در نسخۀ اینجانب(کوران). (3). کلمهای ناخوانا و بدون نقطع(حدر)؟در نسخۀ اینجانب«جرر»و احتمال میرود«جرد»باشد به معنی نوعی مرغ کبود که میان آب نشیند(برهان جامع). (4). در نسخۀ اینجانب(سنگست). (5). کاتب به رسم قدیم زیر سین درست سه نقطه گذاشته است. (6). ایضا انکی با یای خنجری. تیزپریش آن مرغ که زده باشد و افگنده،از وی دور ماند چون به هوا نظر کند آن مرغ را نبیند و دیگر مرغان را نبیند و دیگر مرغان را پران[16 آ]نبیند بپندارد که نیفتاد. دیگر باره میزند همچنان تا همه را بیفگند. چون آخرین را بزند و افگنده باشد و خود پرواز کند، زیر نظر کند و هیچ مرغ نهبیند. پس بطلب شکار پیش و پس نگاه کند آن مرغ را افتاده بیند فرود آید و بخورد. و بعد از آن دیگر قوش است گویند و این موجود است خردترست1از باشه بزرگ بیقور باشد درازتن زردپای بسرخی گراید سیهچشم و سیاهرنگ پنداری که گرد سفید بر پشتش نشسته است. و هرگز ندیدم که تعلیم گرفت بدست آدمی شکار کرد2. اما در آخر حال براند از سر و زیر بغلش چفسد3و زیر بغلش ثقب4کرده و جگربندش5 بخورد. و الله اعلم. باب سوم6-در شناختن بهترین بازان روایت میکند از فرزانگان این علم که بهترین بازان ولایت ارمن و دیلم و افریقیه و کلبتری7و گرجستان و بازان رومی و روسی. اما بدترین هندی و چینی و حبشی و جزیرهاء صقلاب و سگستانی و لکزستانی و دهستانی. اما لارقی[16 ب]آن است که اسهل باشد و سیاهپشت. و نشان لارقی8آنست که سطبر انگشت باشد و درازپر9و بدخلقت باشد. (1). مغشوش است شاید(موجود است)یعنی وجود دارد و مؤلف خواسته است بگوید در زمان او هست. (2). بعد به آخر آنهایی افزودهاند«کرده». (3). لهجهای چسبد و از مصدر چفسیدن به معنی چسبیدن است(برهان جامع)در شعر مولوی نیز چفسیده آمده است(فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی،ج 4،ص 58). (4). سوراخ و منفذ و میتواند نقب باشد زیرا نقب در عربی نیز به همین معنی است ولی ثقب مناسبتر است. (5). مجموع جگر و شش(یعنی کبد و ریه)و دل(برهان جامع. اینجا به املای معمولی است ولی بصورت سیوم(ا ب)و سیم(در باب 33)نوشته شده است و حکایت از تلون رسمالخط نسخه دارد. (7). کذا. (8). در نسخۀ اینجانب بارقی. (9). در متن درازتر و با استفاده از نسخۀ شخصی تصحیح شد. &%03005ZIFG030G% و نشان افریقی آنست که اکحل چشم باشد و سفیدپای. و چون کرنج1 سرخ چشم اما پرخون. و چنان دیدم در کتاب علی کامه2گفته بود یافتم در کوه کلاروان بازان مانند بازان افریقیه در همۀ خلقتش الا که چشم ایشان بزرگترست. و مختص رازی چنان یاد کرد در کتاب خود که بازان کوه سروان همین صفت دارد. و اما نشان باز دیلم آنست که سطبرگردن بود،بسیارپر،مغاکچشم،بلندابرو، ازرقچشم،فراخبینی،سفیدکف. اما نشان بازان روم آنست که بزرگسر باشد،سطبرگردن،زردپای،بسیارپر، سرخرنگ و یا سرخ... 3. نشان بازان دربند آنست که از همۀ بازان کلانتر جثه و نقش،سینۀ وی فراخخط باشد،باریکابرو مانند ابروی خروس سطبرپای. و نشان باز گرجستانی آنست که چشم وی زرد باشد و بسفیدی میگراید[17 آ]و سطبرپای و ابروش مانند ابروی کبک،خوشخوی و زودتعلیم باشد. اما کلبتری و دهستانی در ایشان همه لون باشد. نشان مخصوص ندارد. پررنج و شکار مرغان بزرگ4و خوشخلق باشند و گفت کسری که سخت مهوساند5. گفت بهترین همه بازان،باز روم است6. و اما حبشی و ارمنی بدترین همۀ بازان باشند. و چنان یاد کردن7زیرکان عجم که پرنده8تر همۀ بازان،بازان روم باشند و خوشخو (1). کرنج به فتح و ضم اول بر وزن برنج به معنی سیاهدانه و بر وزن درنگ به معنی حنظل است(برهان جامع)و چون در نسخه به طور وضوح ضمه روی کاف خوانده میشود منظور سیاهدانه باید باشد و مراد سیاهی است ولی کلمه خود معنی روشن و مناسبی در اینجا ندارد و بهمین جهت آن را خط زدهاند. در نسخۀ اینجانب عبارت این است«چون کرنج خورد شوخ شود»که در آن احتمال تحریف میرود. (2). کذا در متن در نسخۀ اینجانب سمامه؟ولی در دیباچه کاهه خراسانی ضبط شده است. (3). کلمهای ناخوانا که خط خورده است در نسخۀ اینجانب«و با سرخ و برح»؟ر ک شمارۀ 137. (4). اندکی نارساست در نسخۀ اینجانب چنین است«و بر رنج صابرند و مرغان خوشخلق باشند»که آن نیز روشن و رسا نیست. (5). قبلا دبارۀ این کلمه توضیح داده شد(شمارۀ 33)ولی نجا هم کاتب«مهوش»نوشته است. (6). کاتب زیر سین سه نقطه گذاشته است(نمونهای از رسمالخط قدیم). (7). به جای«کردند». (8). کاتب خواسته است تلفظ پر مشدد را با دو«راء»نشان دهد. و زودتعلیم،اما ضعیفترکیب باشند. طاقت شکار بزرگ ندارند. اما شکار مرغان خرد1 را بغایت نیک باشند. اما درین عصر ما یافتیم باز سیاهچشم. گفتیم این2نوع باز نباشد زیرا که خرق3 عادت باشد. بل سبب این آنست که بر باز مرغی جهد که نام وی دستمال است و بترکی جای گویند. پس باز چون تخم وی گیرد از آن بچه سیاهچشم آید و بدترین همۀ بازان باشد بسبب آن که4پدر وی بد باشد. چنان که5چرغ و شاهین پرندهتر از چرغ باشد. پس آن که پدر وی شاهین است[17 ب]و دلیل بر راستی این آنست که عقاب که نام وی همای است و[به]پهلوی6دلیرور گویند و بترکی لوری از یک خایه سک7میزاید و از یکی مرغ مانند وی و این معنی را ارسطاطالیس یاد کرد در کتاب حیوان در مقالۀ پنجم که سبب که مرغ از وی سک میزاید آنست که روباه با وی میجهد و درین زمان من بدیدم دو شخص که بمشاهده بدید همای را و روباه را با هم بیکجای جمع شده،و الله اعلم. باب چهارم-در رنگ شکره8 ارباب این طایفه گفتند بهترین بازان بلون و طرفهترین منظر و دلاور آنست که پرها که گرد بر گرد انجیره9و پشت دارد همچون نقش سینهاش باشد،و آن خطهایی سیاه که بر دم دارد بر مثال سم آهو باشد،و هر دو پر که بر کنارۀ دم دارد از چپ و راست همه سیاه باشند. و گویند سرخ خوبترین رنگست و یا سیاه که با زرق گراید. خطهای سینهاش فراخ باشد و اسهره10که گرد نگاهش11زرد باشد و سرخ دیزج12. (1). در اصل خورد را چنان که ما میگوییم پول خورد. (2). بالای این افزودهاند«در»ولی لازم نیست. (3). بیشتر به فرق شبیه است ولی به فرض صحت خرق مناسبتر است. کما این که در نسخۀ اینجانب نیز خرق است. (4). در اصل آنکی و چنان که گفته شد نظیر زیاد دارد. (5). در اصل جنانکی. (6). یعنی به زبان پهلوی. (7). زیر سین سه نقطه گذاشته شده است(رسمالخط قدیم). (8). در اصل رنگشکره(سرهم). (9). سوراخ مقعد(برهان جامع). (10). در نسخۀ اینجانب اسهرک. (11). گردنگاهش یعنی دور گردنش. (12). این کلمه قبلا نیز آمده بود مثل اینجا بدون نقطه و ناخوانا. در نسخۀ اینجانب دنرح است؟که مسلمẒ اما بازان ولایت روسی1و ترکستان باز[18 آ]سفیداند. عطریف میگوید که جمع شدند علما شکره که بازان سفید از همۀ بازان تیزپرتراند و بهترین لوناند و لطیفترین و زود تعلیم گیرند و صابرتر بزود پریدن2و در پرواز کردن در هوا. و چنان یاد کردن بعضی از بازداران عجم که باز سفید تولد وی از باز و کرکس3 است. گفتم اگر این قول راست بودی در بعضی اوقات هر کجا کرکس بودی افتاق افتادی که باز سفید پیدا شدی و این را هرگز کس نشان نداد. باز سفید نیست4الا از ولایتی که کلاغ سفید و کبک و روباه سفید باشد. و نیز دلیل میکند که اختلاف الوان ایشان از ولایت است. چنین گفت خاقان که باز سفید که در ولایت ما بود چون بچه کند در پرواز آید تا بنزدیک هواء کشف5و از آنجا جانوری میآورد که همانجا باشد و بچگان خون را طعام دهد و از این سبب در بازان حرارت بیشتر باشد. صیادان گفتند که آن جانور را در لانۀ ایشان مییابند و گفتم[18 ب]ممکن باشد، زیرا دیدم که باران بارید وزغ بارید و سنگپشت. و باشد که خاک بارد. و جالینوس گوید مزاج هوا گرم و ترست و سردی وی را عرض است از جنبش باد شاید که در وی تکوین یابد. Ẓتحریفشده یا کاتب نتوانسته است در نسخۀ اصل بخواند و بد نوشته است. احتمال میرود دیزج باشد معرب دیزه زیرا مؤلف برهان جامع آن را به معنی مطلق رنگ و خصوصا سیاه آورده و گفته است به معنی خاکستری مایل به سیاهی نیز هست و خط سیاهی که از کاکل تا دم کشیده شده باشد. (1). کاتب زیر سین روس سه نقطه گذاشته است. (2). در اینجا روی راء تشدیدی دیده میشود که به همان قلم متن است و چنان که قبلا اشاره شد(شمارۀ 125)به شکل دیگری نوشته شده بود. بنابراین میتوان مانند دیگر موارد به این نتیجه رسید که کاتب در استنساخ نسخهای که داشته سلیقۀ خود را دخالت داده و یا ضابطۀ معینی نداشته است. ولی در هر حال نسخۀ موجود از لحاظ رسمالخط فارسی شایان توجه است و خود این اشکال مختلف میتواند روشنگر نکتههای باارزشی باشد. (3). نسخه مغشوش است و با استفاده از نسخۀ شخصی تصحیح شد. در نسخۀ اینجانب«که باز سفید تولد از باز سیاه و کرکس کند»و در متن«که باز سفید... وی از یار کرکس است». (4). نیست را بعد نوشتهاند ولی برای روشن کردن معنی جمله ضروری به نظر میرسد. (5)کشف به معنی لاکپشت و برج سرطان است(برهان جامع)و ظاهرا در اینجا مناسبت چندان ندارد. و بلیناس میگوید واجب کند چون درین آخشیج1که دورترند جانور هست. پس اولیتر است که در آخشیج که بهترست در وی جانور باشد. عطریف با حجاج میگوید بیاد داری که در موصل بودیم؟پیش هارونالرشید و باز سفید بر دست داشتم خوبمنظر،ناگاه در طپیدن افتاد. من پنداشتم که نظر باز بر شکار افتاد. باز را رها کردم،باز در پرواز شد،چنان که2از چشم غایب شد و من از وی امید بریدم. بعد ساعتی میبینم که باز از هوا درآمد و در چنگالش جانوری مانند مارماهی. بستدم و پیش هارون الرشید بردم. فرمود تا در طشت نهادم و پنهان کردم و علما را پرسید3که هیچ خبر دارید که در هوا جانوری هست؟مقاتل گفت یا امیر المؤمنین روایت میکند4[19 آ]از عبد الله بن عباس که گفت معمور است کیوان مختلف در خلقت و آنچه نزدیکترست بما جانوریست مانند مارماهی. خایه مینهد در هوا غلیظ و از حرکت و جنبش آنجا میزاید و پرورده میشود و گویند بازان سفید آن جانور میخورند. پس هارون الرشید فرمود تا طشت را بیاوردن5و آن جانور بدیشان نمودن6. یونان7حکایت میگویند که چون آفتاب بتابد بامر خدای بر خشکی و دریا،از اثر حرارت وی از دریا بخاریتر و از زمین دود برمیخیزد،چون هر دو در حیز هواء سرد اجتماع یابند،اگر از آنجا درگذرند چون بکوه آتش رسند هر آینه استحاله یابند و نیست8. و بعضی گویند آتش گردند و اگر در حیز هوای لطیف بمانند آنجا در هم بپیچند و آنگه9ابر شوند. پس آنگه تری بر طبع ایشان غالب باشد باران گردد،و اگر سردی بر در تری غالب شود برف شود. و اگر خشکی غالب شود باد. و آنگه اعتدال پیدا[19 ب]وی شود،هر آینه ترکیب در وی پیدا آید بر قدر استعداد مزاج. اما معدن یا نبات یا حیوان. (1). اخشیج و اخشیک مخفف آخشیج که ضد و عناصر است(برهان جامع). (2). در اصل جنانکی. (3). در اصل پرسیدم که بعد میم آخر آن را خط زدهاند و این تصحیح بجاست زیرا سؤالکننده باید خلیفه باشد به دلیل جواب. (4). شاید میکنند. (5). به جای بیاوردند. (6). ایضا نمودند. (7). کذا در اصل،ولی کم دارد:مثلا علمای یونان یا یونانیان میگویند. (8). ظاهرا کم دارد و شاید«نیست گردند». (9). آنگه مخفف آنگاه و در اصل انکه. پس اگر در تکون جزو آتشی یا هوایی غالب بود همانجا بماند و نقل نکند و اگر جزو آبی1یا خاکی غالب بود رجعت کند سوی مذکر خویش و از این سبب است که در اوقات جانور باران و سنگ و خاک درین روزگار دیدهاند. باب پنجم-در مراتب بازان که چند گونه است روایت میکنند فیلسوفان این علم که بازان را پنج مرتبه مینهند:آشیانی و جانور2 و گذاری و رواهی3و کریجی4. و بعضی گفتهاند آشیانی بهتر از همۀ بازان است و بتازی عاطفی گویند و برومی فواژین. و این نوع آنست که بچه از لانه بستانند که هنوز پرش نباشد. و بعضی گویند از اهل تجربه که جانور بهترین بازان باشد و بتازی عاطفی گویند و برومی فکریس. این نوع آنست که مادر و پدرش پرورند تا بزرگ شود و لیکن هنوز از لانه بیرون نیامده باشند از پی تعلیم[20 آ]شکار و نه شکار کرده باشد که بسنده باشد. و بعضی گفتهاند بهترین بازان گذاری است و چون حق این قول است بتازی برری! و سر وحشی گویند. و این نوع آنست که مادر و پدرش تعلیم شکار کرده باشند و از پی شکار در دام افتد. اما نوع دیگر رواجه5است و بتازی راجعی گویند و این نوع آنست که همۀ زمستان شکار کرده باشد و سرماخورده6. اول بهار در دادم افتد و عرب این را مختلف خواند. نیک شکار کند اگر بزید اما از... 7بود. اما نوع دیگر مقربص جبلی خوانند و برومی اکسومیش. و این نوع آنست که بچه (1). در اصل«با»و به قرینۀ قبل تصحیح شد. (2). در نسخۀ اینجانب خالوری. (3). ایضا رواحی. (4). در متن نقطه ندارد و در نسخۀ اینجانب کریجی بود ر ک شمارۀ 9. (5)در نسخۀ اینجانب رواچه. (6). در اصل(خرده). شاید لهجه زیرا گاهی در شعر خوردن،خردن شده است و فرهنگنویسها واو خوردن را معدوله دانستهاند(جامع). (7). مغشوش است و متأسفانه نسخۀ اینجانب هم این قسمت را ندارد. در اصل شبیه(اما از عدر و بن الحسن... بود)که درست خوانده نمیشود. پرورده باشد و در کوه کرنج1خورده باشد و چشم وی زرد سرخآمیز باشد و اهل عراق این را کارکریز2خوانند و عرب قرموص3خواند و این بهترین همۀ بازانست،و الله اعلم. باب ششم-در شناختن شکره چنان گویند اهل علم شکره از خاقان ترک مرزبانان عجم و... 4روم که نشان بهترین بازان آنست خردسر باشد،درازگردن و سطبربیقور و انگشت و فراخ[30 ب]چشم و دهان و حوصله و بن دم و کون و سوراخ و بینی گردگوشان کوتاه،پرهاء خواقی5بر زانو نرمتر گشاده کف،سیاهچنگال،زرین مخلب،زود گذرانده طعام زیرک و دلیر و بسیرا نشاظ و افشاننده و چون پیخال6اندازد دور اندازد و شکل و نهاد مانند غراب باشد و اگر ازین شکل بازیابد و پشت وی سیاه باشد مانند آن باز کم بدست آید. ترکان آن را جغری7 گویند. این نوع بدیدم که در لانه یک بچه8باشد و لانه بر درخت پست9باشد و آن سخت بزرگ بود و دلاور و بعضی ترکان آن باز را طرمان10گویند. اما باز نر باید که سطبر گردن بود. اما بازداران خراسان در همه نشانی متفقاند الا بر چهار جای اول:اول سر بزرگ خواهند،بسیاردماغ،مغاکچشم،تنگچنگ،بزرگجثه،تیزآواز. و اما استادان چین و همۀ مغول ایشان بر تیزآواز است که گرانسنگ باشد و دم و پرش مانند چرغ باشد. و یاد کردن11اهل تجربه نشان بازی که شکار بزرگ را شاید و دور (1). برنج(برهان جامع)-در نسخۀ اینجانب کریج که با خوردن مناسبت ندارد. (2). در نسخۀ اینجانب کریزی شاید مخفف یا لهجهای از کاریز به معنی قنات. (3). در نسخۀ اینجانب قربوس. (4). ناخوانا. (5). در متن بدون نقطه و در نسخۀ اینجانب خوافی؟و اساسا عبارت مغشوش به نظر میرسد. شاید یکی از پنج نوع پرطیور باشد که مخفی است رک المنجد(ریش). (6). یا بیخال یعنی فضله(آنندراج). (7). اسم برادر طغرل سلجوقی هم جغری بوده است و از این قرار اسم هر دو برادر از مرغان شکاری گرفته شده است. (8). یک بچه(رسمالخط). (9). کذا در نسخۀ اینجانب و در متن بست. (10)در نسخۀ اینجانب طوهان،شاید مصحف توکان(المنجد لوحۀ مقابل صحۀ 552 چاپ 19). (11). کردند. پریدن را طاقت دارد و گویند باز[21 آ]باید که کشیده روی مانند کرگس از سر،فراخ سینه و کتف و سوراخ بینی و دهان و چشم روشن دیده تیز نظر بکند. ابروی سفید باشد،کوتاه دم و ساق،قویگوشت،سیاهزبان،سطبرپای و سر و سینه،کف عظیم زور قوی،تن صبور بر رنج،خوشخلق،سهل ریاضت و در تعلیم گرانسنگ. و بعضی استادان گویند که باز را در خانۀ تاریک ببندند1و بدست بیشاوند2و اگر باز دلاور باشد دست دارند تا بگزد و اگر بروشنایی گریزنده بود نشان بددلی است. و اما شاهین و چرغ گریزندهگی بطبع دارند و هرچند گریزندهگی کمتر بود دلیتر بود. و بعضی اهل تجربه یاد کردن3که چون دو باز را بیکجا بندند نزدیک دیوار تا وقت پیخال انداختن هر آن که4از هر دو پیخال دورتر اندازد و بلندتر آن باز بقوتتر باشد از دیگر. و چنین گفتهاند که درین همه نشانها باشه موافق بازست خاصه در درازی پرهاء قوادم5و هرچند پرهای قوادم درازتر باشد آن شکره دورتر پرد6. حکمای یونان[21 ب] گفتند قیاس از شاهین باید کرد که قوادم دراز دارد و قوی گوشت و ترکیب پرندهترست و دراز نفس و اما باشه و باز تیرپرنده بود و یکدم نفس همچون یوز. و قیاس کن از کبک و سمانه و دراج و هرچه قوادم کوتاه دارد پریدن7اندکی پرد و تیز و لطیف تن بود. باب هفتم-در شناختن شاهیننیک عطریف گوید از کتب اهل تجربه که شاهین از شکره تیزپرترست و دروپر و دلیر بود و چابک بود بزود گردیدن و چون انس گیرد زود آموزد و بسیار شکار کند. (1). کذا در نسخۀ اینجانب و در متن«بونیدن»؟ (2). در نسخۀ اینجانب بنشانند. (3). به جای کردند. (4). در اصل هر انکی. (5). در عربی برای قسمتهای مختلف پر پرندگان اسمگذاری شده است و به طور کلی بر پنج نوع است پرهای بزرگ و در بالای بال قوادم نام دارد و پرهای متصل به قوادم را مناکب نامیدهاند. پرهایی که هنگام باز کردن بال پرنده جمع میشود خوافی و پرهای قسمت آخر بال موسوم به کلی است و پرهای متصل به کلی اباهر نام دارد. (المنجد مادۀ ریش). (6). در اصل مشدد. (7). بدون تشدید. &%03006ZIFG030G% و ارسخالس حکیم گوید یافتم سینۀ شاهین از میان شکرۀ محکمتر استخوان دارد و قویپی و پیوستهگوشت،سست1ران و ازین سبب شاهین چون به پرواز درآید قصد شکار کند،اول بسینه زند آنگاه2در چنگالش گیرد. و این قول استادن اسکندریه و یونان میگویند بهتر آنست که کرنج در خانه خورده3 زیرکدل شود و شکاردوست و وفادار. بدترین[22 آ]آنست که کرنج در کوه خورده،بهیچ کار نیاید و اهل مصر این شاهین را... 4گویند. باب هشتم-در شناختن بزرگی شاهین متفق شدن5استادان عرب و عجم و یونان بر آن که6بهترین شاهین آن است که فراخ دهن باشد و پشت بزرگ و پیغور آویخته،درازگردن و ساق زیر آگنده7سینهوران، مغاکچشم،بسیارخور،زودگذار،عظیمزور،کوتاهدم و میان،اندکپر،سیاهزبان، منتصب8قامت و چون بنشیند هر دو پا نزدیکتر9یکدیگر نهد،سختکوش و گرانسنگ. باب نهم-در شناختن بهترین شاهین اما شاهین که شایستۀ شکار بزرگ بود باید که خردسر بود،کشیدهروی، درازگردن و پیغور10و پرها خوافی و ساق،فراخدهان باشد و حوصله و سینهبزرگ و چشم،بلندابرو،تیزنظر،لطیفتن،کوتاهمیان و گردن و رانگشاده و باریکدم و چون پرها در هم آمده بر سر دم باید که از یکدیگر بگذراند چون صلیب،و نیز بالای پرهایش کوتاه دارد و نیز[22 ب]پرهای خود را در هم سخت پیچد همیشه سست دارد. (1). کاتب زیر هر دو سین سه نقطه گذاشته است. (2). انکاه(رسمالخط). (3). در حاشیه به خط ریزتری افزودهاند«باشد». (4). ناخوانا مثل بوفه یا بومه. (5). به جای شدند. (6). در اصل برانکی. (7). در نسخۀ اینجانب ساق پراکنده؟و سینهدران. (8). تقریبا بلند و راست ر ک المنجد ماده نصب. در نسخۀ اینجانب نیز منتصب است. (9). در اصل نزدیکر؟که نزدیکی هم میتوان خواند و در نسخۀ اینجانب نزدیک. (10). در اصل با(ب)ولی در کتب لغت بیشتر با(پ)است به معنی دهانتنگ و بر وزن شیپور یا بینور (برهان جامع). املاء آن در هر دو نسخۀ بازنامه ثابت نیست و گاهی با غ و گاه با ق نوشته شده است. در کتب لغت مانند آنندراج و برهان با غ است(پیغور). و چنان یاد کردن1استادان اسکندریه ازین صفت که میگویند مقام شاهین در اقصاء ولایت مغرب باشد و نام آنجا... 2خوانند سیاهپشت باشد زشت اما،و عراقیان میگویند این شاهین که نشان میدهند... است3. باب دهم-در شناختن تیزپری شاهین چنان گویند استادان که نشان تیزپری شاهین آن است که باریکمیان باشد و دم و گردسر و درازگردن و ساق و پرهای خوافی و گشادهکف،سطبرپای،بزرگانگشت،دایرۀ اندکپر و نرمآکندهتر،دم وران فراخ،سوراخ بینی و سینه قوی گوشت مجموع خلقت و چون پرها جمع کند بر سر دم یک از دیگر بگذراند همچون صلیب و چون نشیند بر سر دم نشیند راست. بسیار خوار باشد زودگذار و چون پیخال اندازد دور اندازد خوشخلق و خوبمنظر. باب یازدهم-در شناختن بهترین رنگ شاهین گویند از همۀ4[23 آ]رنگ شاهین بهترین سرخ است و دلیر و مقام او نزدیک عمارت بود و خوبمنظر باشد و خوبخلقت و قویدل بر شکار بزرگ و زود ریاضت5 پذیرد. و اما بیشتر مقام وی در صحرا و کوه بود و تیزپر و شکاردوست. و بهترین ایشان آن است که دم مجموع دارد و سفیدی که6بر کنارۀ دم دارد بسیار بود و روشن و لیکن پرواز کند بر هوا چنان که7از دیده غائب شود. و اما سیاه،مقام وی به نزدیکی آب یا در جزیرها8باش و آن سفیدی که بر کنارۀ دم دارد نباشد و یا اندک باشد چنان که پیدا نباشد و آن شاهین رنجبر باشد و صابر بر سرما و گرما. (1). به جای کردند. (2). در متن ناخوانا و بدون نقطه و در نسخۀ اینجانب بلجیر. (3). در متن بینقطه و ناخوانا و در نسخۀ اینجانب صغیر. (4). در نسخۀ لندن محو شده است و به زحمت خوانده میود و در نسخۀ اینجانب«گویند از همه بهتر رنگ شاهین سرخست». (5). از جمله معانی ریاضت در عربی تهذیب است(المنجد)ولی در فارسی به معنی تربیت نیز به کار رفته است کم این که رائض به تربیتکنندۀ است گفته میشود ر ک. (6). کی(رسمالخط قدیم). (7). ایضا جنانکی. (8). به جای جزیرهها(حذفهای آخر در حالت جمع که نظیر زیاد دارد). اهل اسکندریه چنان میپندراند که اصل همه شاهین سیاه است،اما تغیر لون ایشان میگردد بقدر جایگاه که در وی مقام دارد. و چنان گویند اهل این صنعت که این نشانها بر شاهین کوه نیز موافق آید بر همه و بر چرغ و شاهین کوه بنادر1افتد در روزگارها و بیشتر در ولایت عراق باشد. باب دوازدهم-[23 ب]در صفت چرغ2 عطریف و ادهم روایت میکند3از اهل علم شکره که گفتند چرغ از همه شکره حریصترست و بر شکار و محل قابل است بر تعلیم و شوخچشم و تیزپر و شکار بزرگ قویتن و سختگوشت و دلیرتر و صابرتر بر رنج دراز نفس بدور پریدن. و چنان گویند که جرغ در پریدن چندان طاقت دارد که از وقت برآمدن4بپرد5تا وقت فروشدن. سختاستخوان است. چون استخوان وی بشکند و باز ببندن6و قصد کنی تا بشکنی هم از آنجایگاه7نشکند. و عرب معروفند به آداب چرغ. گویند چرغ از همه شکره زودتر الفت گیرد به مردم و دلیر بر شکارها بزرگ،و گویند از هم چرغ قصاب است یعنی هر چه در صحرا بجنبد که امکان آن باشد که توان گرفت محابا نکند و در ایشان هست زیرک و چنان مرغابی را از پرواز میگیرد و آن چرغ علوی است،و الله اعلم. باب سیزدهم-[24 آ]نشان بهترین چرغ گفتند معروفیان این علم که بهترین چرغ آن است که خردسر باشد و درازگردن و پر و ساق،مغاکچشم،تیزنظر،بلندابرو،اندکپر و نرم و تمام پرها خوافی،سطبر پیغور و بن و دم و انگشت بزرگ،فراخپشت و دهان و سوراخ بینی... 8سینه کوتاه،دم،فراخ، (1). به نادر. (2). در نسخۀ اینجانب چرخ. (3). کذا در اصل و قاعدتا باید میکنند باشد. در نسخۀ اینجانب گویند. (4). در نسخۀ اینجانب طلوع و همینطور به جای فرو شدن غروب ولی متن ترجیح دارد چون فارسی است. در ضمن کلمۀ آفتاب را زیر برآمدن بعد افزودهاند. (5). در نسخه مشدد. (6). به جای ببندند. (7). آن جایگاه. (8). کلمهای ناخوانا و بدون نقطه«احکره»؟در نسخۀ اینجانب آکنده. میان و کتف،سیاهزبان،منتصب قامت،بسیار خوار. چون نشسته باشد پایها نزدیک یکدیگر بنهد و نیز دیدم چرغ علوی که در دم چهارده پر دارد و نام وی را حروب گویند و بهترین همه چرغانست و گفتند درین صفت همه انواع چرغ موافقاند. باب چهاردهم-نشان بهترین چرغان از بهر شکار بزرگ چنین گفتهاند که بهترین چرغان سیاه است که بر کناره دم سفیدی نباشد و اگر باشد اندک باشد. آن چرغ بقوت بود و صابر برنج کشیدن. و اما چرغ زرد که قفاش سفید بد بر گردنگاهش خوبمنظر بود و شکاری. و اما سرخ[24 ب]که قفاش رصاصی1بود و گردنگاهش زرد،دلیر بود و پرنده. و اما چرغ سمیره2که نقطها که بر دم دارد بزرگ باشد و سختسفید و قفاش سفید و لطیفپر3بود و بهتر از همه بود و لکن پرواز4باشد. باب پانزدهم-نشان بهترین سقاوه5 گفتند ارباب این صنعت که نشان بهترین سقاوه از بدترین قیاس از شاهین باید گرفت و راست آن است که قیاس کریج از چرخ علوی باید گرفت. و بهترین آن است که سخت سفید بود قفاش کبود،کوتاهدم،درازگردن و ساقبزرگ و بزرگپیغور و چثه. باب شانزدهم-نشان بهترین اله و دال روایت میکنند از اهل مغرب که بهترین اله آن است که ستنبه6تن بود،بزرگجثه، درازساق،و پرها گشادهکف،فراخدهان و سینه سرخرنگ،نرمپر و بر سرش نقطهای سفید و بر پشت. (1). یعنی سفید براق زیرا رصاص در عربی به معنی فلز قلع یا قلعی است(بحر الجواهر). (2). کذا در متن و بینقطه و ظاهرا به منی خاکستری(ر ک المنجد ماده سمر). در نسخۀ اینجانب سه بهره است که فارسی و بسیار زیباست. (3). در متن بینقطه است و بنابراین لطیف بر هم میتوان خواند بویژه که در نسخۀ اینجانب لطیفتن است. (4). در نسخۀ اینجانب«پروازی بود». (5). در نسخۀ اینجانب شقاوه. (6). در نسخۀ اینجانب بسته ولی غلط است،زیرا ستنبه واژهای است فارسی و دارای معانی متعدد از جمله درشت(برهان جامع). و گویند آنچ1از مغرب گیرند بهتر بود. و اما زمج2بهترین[25 آ]آن است که سرخ گردن بود و درازگردن و پرهای قوادم خرد3،و مغاکچشم و سرخ و بلندابرو و بزرگکف و سطبر ساق و اگر کرنج صحرا خورده باشد نگاه نباید داشت،و الله اعلم. باب هفدهم-نشان بهترین بازداران4 چنین روایت میکند عطریف و محمد بن عباس از ملوک که معروف بودهاند بادب شکار و از حکمای اهل این علم که بهترین بازداران آن است که نگاه دارد شکره را و شفقت بود بر وی و خوب تدبیر بود و تلطف کند به وقت مداوی و ریاضت و تیمار داشتن. و طعام هاضم بوی دهد و اگر در طبف شکره خوی بد بود آن را برد. پس واجب آمد مر خداوند شکره را که بکسی سپارد که مهوش5شکره باشد و در شکار راغب بود و سودای او برد اندر رنج شکره بردن. پس چنان باید که خداوند شکره را اختیار کند و بازدار تن درین کار در داده و بهیچ کار دیگر مشغول نگردد تا تدبیر شکره مهمل نگذارد و پیوسته همت خود بر شکره دارد و هر روز در احوال او نظر کند که افعال طبیعی میکند یا نه؟[25 ب]تا بتواند دانستن تندرستی از بیماری و فکر کلی در خوف و سیاست شکره کند که چون از دام بیرون کند و بعد6هفت روز چشمش بدوزد،دوال7در پایش کند و بعد هفت روز چشمش سستتر میکند و باید که بسیار بر چشم شکره نظر کند و پیوسته روی خود از روی شکره گردانیده دارد تا با پس گرفتن نشاید که از وی بترسد و رمنده شود و آن عیب عظیم است. (1). آنچه(رسمالخط قدیم). (2). در متن با جیم ولی در برهان جامع زمچ پا(چ)به کسر اول به معنی نام مرغی آمده است. در نسخۀ اینجانب این عبارت نیست. (3). با تصحیح فارسی عبارت پیراسته شد زیرا در نسخۀ لندن که قسمتی از آن در حاشیه نوشته شده و ظاهرا الحاقی است به صورت«پرهاء قوادم خودره بود»است که معنی روشنی ندارد و در نسخۀ اینجانب چنین است«و پرهای قوادم خورد»آنچه مسلم است فعل لازم نیست زیرا به قرینۀ«بود»قبل میتواند حذف شود. (4). در اینجا نسخه بدون عنوان است ولی در مدقمه یا دیباچۀ کتاب که فهرست بابها آمده ذکر شده بود. (5). این کلمه قبلا نیز تکرار شده بود و به همین صورت و با شین و احتمال داده بودم که مهوس ممکن است باشد. در نسخۀ اینجانب عبارت به این شکل است«و باید که راغب شکره باشد»و تقریبا همان معنی مهوس را دارد. (6). بعد را خط زده و نوشتهاند تا(تصحیح). (7). تسمۀ رکاب و غیره(برهان جامع)و اینجا مراد تسمه و بند است. چون باز از دست بازدار طپد1دست نیفشاند یا بر پشت یا پرش بدرد نیاید و نگاهش دارد و از گرد و درد و گرما و سرما و از... 2و بویهای گنده و تیز چون سرکا3و سرگین و گندبغل و هر چه بدین ماند و پرهیز کند از استادن میان مردم و از مردم مست و زن حایض و برگرفتن اغلب مست باشد. و چن بیمار شود در معالجت شتاب نکند تا بیماریش را به حقیقت بشناسد. پس بداوی تداوی بجایگاه ضرورت کند چنانکه4بعضی از استادان گفتند که دست خود را از بسیار دارو کردن کوتاه کن تا شکره دراز[26 آ]زندگانی شود. و بهترین مداوای شکره را گوشتهاست که بشکاری آن بصحرا عادت کرده باشد و مزاج وی موافق گشته و هر مرغی را بر طبیعت خود نگاه دارد و فرق میان باز بچهپرور و وحشی و میان چرغ و شاهین تدبیر بلطف کند و بقدر آن که5مصلحت بیند. و باید که بازدار خمول و صبور باشد و پاکیزه در خدمت شکره. و چنان یاد حکایت کردن6که بهترین حیلتی بر مؤانست شکره که بشب بسیار بر دست دارد و سگ نزدیک باشد و آواز سماع مطبان شنود و باسم7تعلیم دهد و بطبل باز بیاموزد و احتراز کند از دروازۀ شهر درآید باز بطپد،دست در میان در ندارد و باز لجاج کند و بخواندن نیاید صبر باید کردن و حس مدارا تا خوی بد نگیرد و چون شکار نیک کند سیرش باید کرد تا طمع شکار کند و نگاهش باید داشت از چرک و خون و شکستن سر8و دم و گوشتهای ناموافق. و جهد کند تا شکره بیکار کند همیشه فربه باشد،اگر خوشخلق باشد. و پیوسته فربهش نگاه دارد اگر بدخور باشد[26 ب]که چون شکره فربه بود و بیمار شود بر آن علاج کردن و همه جهد آن باشد که هیچ عیب بر شکره رها نکند چون عاشق که نخواهد که هیچ عیب بر معشوق بیند و زمستان در تابخانه9دارد بیدود و (1). در اصل طبت-در نسخۀ اینجانب بطپد. ظاهرا لهجۀ(دال و تاء). (2). ناخوانا-در متن«بحکی»؟و در نسخۀ اینجانب بخکی؟شاید پختگی. (3). در نسخۀ اینجانب سرکه ولی سرکا صحیح است(برهان جامع). (4). در اصل جنانکی. (5). در اصل انکی. (6). به جای کردند. (7). در نسخۀ اینجانب باسب. (8). زیر سین سه نقطه(رسمالخط قدیم). (9). تابخانه یا تابخانه به دو معنی در فرهنگها آمده است:خانۀ گرم و سرد یعنی زمستانی و تابستانی (برهان جامع)ولی اینجا از زمینه مطلب معلوم میشود منظور خانۀ گرم زمستانی است که بخاری و وسیلۀ گرم کردن دارد زیرا میگوید بیدود باشد و در زمستان. تابستان در خانۀ خنک که باد سموم نباشد و بویهاء خوش به نزدیکش دارد. باب هژدهم-فرق میان طبیعت شکره گفتهاند که شکره در طبع و ترکیب و کیفیات و کمیات به یکدیگر نزدیکند و باز معتدلترست و از همه شکره لطیف ترکیبتر است و نازکطبع،خصوصا وحشی. باندک مایه عرض در مزاج او تغییر پدید میآید. بیماری وی اغلب از گرمی و تری باشد. داروی وی سهل باشد بقدر بزرگی جثۀ وی و قوتش باید دادن. اما باشه1همطبع باز است اما ضعیفترکیب است. داروی وی به قدرتش دهند. و اما شاهین بحری میل بگرمی و تری دارد. بیماری وی از بلغم بود. و اما شاهین کوهی گرمترست. مزاج وی بسردی گراید. اما[27 آ]گرم و ترست از همه. اما بومه2همطبع چرغ علوی است. اما اله در مزاج وی اختلاط غلیظ است و بدین سبب دیر گرسنه شود. و اما رمح3بدین قیاس همطبع اله است. اما اندک مایه لطیفترست،و الله اعلم. باب نوزدهم-در شناختن باز دلیر4 خاقان ملک ترک گفت باز دلیر موبد است،و نوشیروان گفت باز شکره نیک است. چون بر غرض خود قادر شود در کارها تأخیر نیم افکند و قیصر ملک روم گفت باز پادشاه خویشتن دلیرست چون شکار کند و بخورد دیگربار بر سر آن مردار نمیرود اگر[چه] سخت گرسنه باشد. و علماء عجم گفتن5باز مرغ سخت حمیت است از همه شکره. نه بینی که چون (1). باز و باشه هر دو فارسی است و ظاهرا از(وزه)پهلوی به منی پرنده که آن نیز از مصدر اوستانی(وز)به معنی پریدن گرفته شده است(حواشی برهان قاطع). (2). در اصل بوهه(بینقطه)و در نسخۀ اینجانب بوسه که صحیح آن بومه است(المنجد-الابجدی تصویر رجل الطائر ص 489 چاپ اول). ممکن است احتمال داد بوفه باشد ولی به طوری که در بازنامۀ ناصری (صحۀ 14 تا 16)دیده میشود بوف وسیلۀ یا طعمۀ شکار است نه مرغ شکاری. (3). در نسخۀ اینجانب رجح؟ (4). عنوان در حاشیه نوشته شده است ولی در مقدمۀ کتاب و فهرست ابواب نیز چنین است. (5). به جای گفتند. &%03007ZIFG030G% شکار کند بزرگ هیچ معاون نخواهد چنان که1چرغ و شاهین دو سه یک مرغ یا خرگوش شکار کنند،بل که باز تکیه بر قوت خویش کند. و نومایطش2گفت باز ملک جبارست. نه بینی که هرگز تعلیم نپذیرد چنان که3چرغ و شاهین بل هر چه در دل وی است از شجاعت خود میکند بیتعلیم در صحرا و در دشت. و ارسخالس گفت[27 ب]باز ضعیف تن است و قوی. دلیریش از بسیار حرارت غریزی وی است که دیگر شکره را نیست. جالینوس گوید که راست گفت سخالیس. نه بینی که مقام وی نزدیک آب بود و به زمستان شنا کند و پیوسته بولایت سردسیر باشد. و بعضی گفتند عالیهمت است. نه بینی که چون باشه که درخت نباشد وی جایگاه بلند طلبد تا بر آنجا آرام گیرد. و مختص رازی گفت که چون بمن رسید که مردم را بسه حالت تکبرش حاصل آید. یکی چون بر تخت مملکت نشیند و دیگر چون باز نیک بدست بگیرد و دیگر چون بر اسب4نیک نشیند،و الله تعالی اعلم. باب بیستم-چه مرغ است که بوی بعد شکره شکار توان کرد؟5 قصد کردن6ارباب این صنعت تا شکار کنند بمرغ که نه آن از جملۀ شکره باشد تا صنعت خود بنمایند و در شکار بدان فخر آوردند. پس تعلیم کردن7کلاغ سیاه را که بتازی غراب گویند تا کبک گیرد و خرگوش دارند و زاغ را که برومی کانولا گویند که مرغان خرد که در میان خارها باشند گیرد[28 آ]. پس چنان باید که بهترین این نوع بچه باشد که از لانه ستانند و پرورند. چون بزرگ شود پیوسته در خورش مرغان زنده دهند تا (1). جنانکی. (2). در نسخۀ اینجانب برماسطش. (3). ایضا جنانکی یعنی مثل یا آن چنان که. (4). زیر سین سه نقطه(رسمالخط قدیم). (5). توان کرد(رسمالخط). (6). به جای کردند. (7). ایضا کردند. زندهشناس شود. چون زنده را بشناخت آنگاه1تعلیم کندش بخواندن تا بیاموزد. چون این همه تعلیم کرد و تمام شد آنگاه بصحرا رود و سه روز سته2و مرغ زنده دهد، همچنان که شکره را تعلیم دهند تا بر شکار نیک سوار شود و پیوسته بمرغ زنده سیرش کند تا طمع کند و پیوسته طلب مرغ زنده کند. باب بیست و یکم-در تقدیر طعام شکره گفتند آموزندگان شکره که باید تدارک کردن3این مرغان را تا از حالی به حالی گردد و طبع ایشان تغییر کند از فربهی به لاغری،چنان که4اسبانرا خواهند که بدوانند. پس واجب باشد مربازداران را که5چون باز را بگیرند و سخت لاغر بود فربه کردن. آنگاه بقوت ریاضت کند تا بقوت فربهی ریاضت توان کرد خصوصا چون باز... 6باشد اول بهار در دام افتد. اگر اول باز فربهست فربه نکند تا گوشت یا گوشت خانگی نگیرد[28 ب]و الا هلاک شود و باید که یکبارگی لاغر شود که نه شکار تواند کردن و نه بخواندن تواند آمدن. پس در ابتدا تدبیر باید بقدر طعام شکره که قدر وقیه7گوشت گوسفند بیرگ و پی و از گوشت مرغان هم چندان و ازین قدر باز را زیادت نباید دادند8از بهر فربهی زیرا که لطیفطبع است. به کمتر چیزی مزاجش تغیر پذیرد. بهترین تدبیر آنست که به تلطف نگاه دارد و چون خواهند که ریاضت کند از وقیۀ گوشت ربعی کم کند و ربعی دیگر بعد سه روز و از خوابش منع کند و بسیار بر دستش ندارد. و چون دانستی که گوشتش سبک شد و شکار چنان میکند که تو خواستی و در خواندن زود اجابت میکند دیگر باره ربع وقیه را زیادت کند و لکن برداشتن بشب از وی کم کند و چون مدتی بدین بگذرت9و شکره کار بر مراد تو میکند آن ربع دیگ را زیادت (1). آنگاه(رسمالخط). (2). در عربی طعمۀ مرغان شکاری(برهان جامع). (3). به جای کردند. (4). در اصل جنانکی اسپانرا. (5). در اصل کی. (6). کلمهای ناخوانا نظیر رواجه؟ (7). به ضم اول یک دوازدهم رطل و تقریبا 214 گرم اندکی کمتر(المنجد)برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به رسالۀ مقداریه(فرهنگ ایرانزمین،جلد 10،ص 420). (8). شاید دادن. (9). به جای بگذرد(ابدال د و ت که در نثر قدیم نمونه زیاد دارد مانند راتکان و رادکان اسم آبادی نزدیک مشهد یا تایه و دایه که هنوز در لهجۀ مشهدی متداول است). کند و برداشتنش کم کند البته،خصوصا اگر شکره وحشی باشد. و چنان گفتند شکرهداران که چون شکره1را طعام دهند باید که بنشاند تا طعمه از حوصلهاش بدو بهره کمشود[29 آ]. آنگاه برگیرندش و هر روز دو بار برگیردش از سحر تا گاه طعامش و از پس نماز دیگر2تا گاه خواب مردم و طعامش ندهد تا ریمجه3نیندازد و چون حوصلهاش از فضلات پاک شود. و لازم کند مر بازدار را که طعام بقدر دهد که قوت هاضمۀ وی احتمال دهد. و نیز چندان اندک ندهد که شکره را ضعیف سازد خاصه به زمستان شبهای سرد و در آن چندان طعام باید داد که بعد از دو بهرۀ شب خزینهاش خالی شود و تا نزدیک سحرگاه، اگر شکره خوشخلق باشد و نیک اجابت میکند و کار بر مراد تو میکند. و چون طعام دهد از پی استخوان پاره تا باز بخورد و در هفته دو بار ریختن دهد از پرهای خرد و یا سه، و استخوان درشت چون گردن و ران و دو شاخ برین همه نیک بود و معده[ها]ش4پاک و رودهگانش5فراخ. بعضی گفتند شکره چون شکار کند و سیرش خواهد کردن شتاب نباید کردن تا شکار آرام گیرد و از دم6باز ایستد. زیرا که ازین فعل مرغ را علت[29 ب]بد پیدا میشود. پس چنان باید که چون شکار کند رهاش کند تا خود به آهستگی پرهای مرغ میکند و میخورد چنانکه7در صحرا میکند. اگر تعجیل کند در خوردن گویند که در گلوش دو سوراخ دارد یکی راه گوشتست و دیگر راه آب و نفس. اگر شتاب کند بخوردن لقمه در گذرگاه نفس رود و بیمار شود و بمیرد. (1). به خط متن و در حاشیه. (2). در متون قدیم از جمله تاریخ بیهقی زیاد آمده است و چون اهل تسنن نمازهار را جدا میخوانده و نماز عصر را بعد از ظهر میخواندهاند به آن نماز دیگر گفتهاند(فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی،ج 7). (3). در اصل بینقطه. و مکرر در این کتاب آمده است احتمال میرود ترکیبی از ریم با ه یا چه فارسی باشد. ؟. (4). معدهاش(رسمالخط). (5). معمولا رودگان و کلماتی نظیر آن بدون هاء نوشته میشود. در فرهنگها رودگان و رودکانی به معنی رودههای ضبط شده است. (برهان امع)و گاهی رودکانی به معنی مفرد روده نیز آمده است(ایضا). ولی در بعضی از نسخ قدیمیهای سکت یا غیرملفوظ در کلماتی نظیر«پردهگیان»در کتاب حفظ شده است(دیوان شمس طبسی به تصحیح بینش،ص 167). (6). یعنی نفس و پاه به اصطلاح امروز نفسنفس زدن. (7). در اصل جنانکی(مانند موارد متعدد قبلی). گفتم که این سخن راست نیست زیرا که در گذرگاه باد نشاید الا هم باد را که چیزی دیگر در شود،در حال آن جانور سقط شود بضرورت زیرا مجاری شش را نشاید جز باد تا بتوسط حرکت شش دل بر اعتدال بایستد. اگر چیزی دیگر کثیفتر از باد در شش رود باد را منع کند و نفس منقطع شود. پس در حال جانور هلاک شود و دلیل بدین1 تجربه است و یا گلو بسته که از وی منع نمیشود جز نفس و اگر آب و باد متفق بودندی بیکجا هرگز غریق نمردی و ماهی از باد هلاک نشدی. باب بیست و دوم-آموختن شکره بخواندن روایت میکند خاقان[30 آ]از علمای این علم که چون شکره اجابت نکند در خواندن سه سبب دارد:یکی آن است که جمام2شده باشد و فربه گشته. و دیگر بازدار غافل گشته باشد از برداشتن شکره. در وی وحشت پیدا شده باشد و یا علتی در مزاج وی حرکت کرده باشد و باز را منع کردن. پس جمام با وحشت آن است. بازدار را دیگر باره برداشتن بازکار فرماید و مؤانست دهد باز را بخود. اگر از علت باشد تدبیر آن علت باید کردن. و گفتهاند استادان سلف که باز نو را اول سه روز بگوشت باید خواندن و بعد از آن بمرغ. گاهی از درخت باید خواندن و گاهی از زمین تا عادت کند بآمدن و اگر وقتی کاهلی کند بآمدن ساعتی صبر باید کردن تا باز آرام گیرد و آنگاه3بخواند و مدارا کند تا باز بیاید. سیرش کند تا باز طمع کند بر طعام و بار دیگر زود اجابت کند و اگر نیاید،آنگاه2اگر کبوتر دارد یا مرغ بخواندش چون بیاید سیرش کند. و متفقاند اهل این علم که چون شکره پرواز کند و بخواندن[30 ب]رغبت نکند اگر کبوتر هست باری دو بیندازد. اگر فرود نیاید پس در پروازش نگاه دارد تا بر کجا نشیند. اما مدارا که گفتن4از بهر این علت که بخواندن نیاید بباید گفت تا دراج را خشک کند و بکوبد و هم چند ربع درمی در لقمه گوشت کند و بخوردش دهد و یا بساید نمک (1). برین هم میتوان خواند زیرا کاتب دال و راء را تقریبا به یک شکل نوشته است. (2). تصحیح قیاسی شد زیرا در نسخۀ لندن بدون نقطه حمام و در نسخۀ اینجانب جمامی است با نقطه وبا یاء. حمام به معنی کبوتر و رنگ تقریبا سیاه در اینجا مناسبتی ندارد و جمام با جمامی از ریشۀ جم عربی به معنی پری و انبوهی و به تعبیری ازدحام تا اندازهای میتواند مناسب باشد. به این ترتیب که بگوییم منظور ناراحت شدن باز از سر و صدا و جمعیت مردم است و آنچه در لهجۀ مشهدی«سور»میگویند یا مردمگریز. (3). آنگاه(رسمالخط که نمونه زیاد داشت). (4). به جای گفتند. عقیقی ربع درمی و بلقمه گوشت در خوردش دهد. پس هر علت که در شکم ویست دفع میکند. و یا بساید عرقالسوس1را و بکوبند و در رکوی2بربندد و در آب نهد یکشب و بامدادان بدست بمالد تا همه قوتش در آب بدر آید و آنگاه3گوش گاو خرد بکوبد و بنهد در آن آب و در خوردش دهد روز بدین صفت. و بعضی گفتند اگر حقنهاش4کند بنوشادر و زنجبیل و دارچینی بروغن گاو بهتر بود. و بعضی گفتهاند اگر شکره بدخو باشد که بازدارد بهر داشتن تقصیر نکند خصوصا بشب. و بستاند نافۀ اسب سیاه بقدر بقلی و در خوردش دهد و پیغورش بمالد. و بعضی گفتند[31 آ]بگیرد کبوتربچه و هیچ در خوردش ندهد جز آب چنان که5حوصلهاش پر شود و پشت و حلقش ببندد تا سقط شود و بامداد در خوردش دهد. گویند خوشخو گردد. باب بیست و سیم-در حیلتی که شکره حریص شود بر شکار روایت میکند مهدی ابن صرام از علمای شکره که چون نو بود و دم شکار نمیدارد باید که مسته6دهد شکره را هم از آن مرغی که قصد شکارش دارد. چون بر مسته دو بار سیر شود باز کاریگر را بر آن مرغ پراند یا زبون کند یا بگیردش و آنگاه این باز نو را در دنبال مرغ زبون کند تا بگیردش و بخورد و بعد از آن بشکارش برد. اگر شکار نکند آن روز هیچ ندهد. روز دیگر بشکار برد و بر آن مرغ پراند. چون بگیردش سیرش کند. دو سه بار چنان بکند،باز شکاری شود. و اگر باز شکاری است و آن روز کاهلی کرده باشد آن روز هیچ در خوردش ندهد البته اگر بدخو گردد. و اگر شکره صد مرغ بگیرد بیرغبت و بیرنج سیرش[31 ب]نکند و اگر یک مرغ برغبت گیرد و رنج بسیار حالی سیرش کند تا (1). سوس گیاهی است خشک مانند اسپست(یونجه)و انواع مختلف بری و بستانی(وحشی یا خودرو و شهری)دارد و از روغن آن برای درد سر به کار میرود(برهان جامع و بحر الجواهر)و در طب قدیم معروف بوده است. ولی عرق نباید به معنی مایع باشد از قبیل عرق بید زیرا در عبارت هست که بساید بنابراین احتمال میرود منظور ریشۀ سوس باشد. (2). ظاهرا ترکیبی است از رکو عربی به معنی کوزه(آنندراج)با یاء یعنی کوزهای. (3). آنگاه(رسمالخط). (4). به ضم اول داروی ریختنی(بحر الجواهر)ولی اینجا به معنی تنقیه است(المنجد). (5). در اصل جنانکی(رسمالخط). (6). به ضم میم در عربی به معنی طعمه(برهان جامع). همیشه جهد کند بشکار کردن بر طبع سیری. و گویند که سالی یکبار یا دو بار به مرغ آبی باز را سیر کند تا از دنبال کبک تیز پرد. و اگر بیشتر از دو بارش سیر کند به مرغ آبی کاهل شود و از دنبال کبک نکند،همیشه مرغ آبی را طلب کند. زیرا که مرغ آبی آسانترست و بیرنجتر باز را. گفتند که پیوسته شکره چون شکار کند باید که همانجا که شکار کند سیرش کنند. و چنان شنیدم از... 1که اهل کوهستان و عراق باز را چون تعلیم شکار کلنگ خواهند کرد بصحرا برند و کلنگ یا مرغ که خواهند شکارش کردن بر باز عرضه کند. چون بداند بازدار که کلنگ را دید در حالش سیرش کند. روزی چند بدین نسق دارد و آن گاه2مستهیل بعد از آن کلنگ را میپرداند. و باز را از دنبال میپراند و همچنان تا طمع کلنگ کند و کلنگ را بگیرد. گفتم این سخن مستهیل3بماند،زیرا که باز رنج شکار بر خود حمل کند از بیم گرسنگی[32 آ]. پس چون غرض وی بیرنج حاصل شود بیرغبت شکار نکند. و بدان که4همه جانوارن قوت فهم و تخیل دارند،خاصه شکره. نه بینی که چرغ را چون بر پوست5خرگوش سیر شود خرگوش را بیند آهنگ وی کند. پس شکره دانست که بیرنج و ناگرفتن سیریش حاصل میشود هرگز شکار نکند و رنج نبرد. و چنان گفتن6استادان روم که نباید شکره را طمع کردن بر مسته. اگر مسته بسیار در خوردش دهی زبون کس شود و رنج از پس شکار نبرد،و الله تعالی اعلم. باب بیست و چهارم-در حیلت شکره چون از کار روی بگرداند گفتند استادان که چون شکره مرغ را شکار میکند و آنگاه7از وی بترسد و روی از شکار بگرداند،چنان گفتند آزمودگان این صنعت که باید کبوتر بچۀ بزرگ را بستاند و (1). اسمی ناخوانا و بدون نقطه(سرف قوابلی؟)و در نسخۀ اینجانب نیست یعنی به این شکل است«و چنین شنیدم که همه اهل کوهستان و عراق». (2). آنگاه. (3). در نسخۀ لندن«مستحیل»که معنی مناسبی ندارد و در نسخۀ اینجانب«مستهیل»یعنی با مسامحه (المنجد). (4). بدانکی(رسمالخط). (5). کذا و نسخۀ اینجانب این قسمت را ندارد ولی معنی روشنی ندارد؟. (6). به جای گفتند. (7). آنگاه. بسرکۀ تیز حوصلهاش را پر کند و آن شب رهاش کند تا سرکه در رگهاش رود و آنگاه3 بامداد در خوردش دهد و آنگاه3روز دیگر بشکارش برد. و استادان روم چنان[32 ب]گفتند که باید سه لقمه گوشت در دیگی صرف بجوشاند همه شب و بامداد چون نزدیک شکارگاه رسد آن سه لقمه در خوردش دهد. دلیر شود و آن مرغ را شکار بیترس و بیم بود. و استادان عراق گفتند که زبان سگ1را بسایند و خشک کند و بگوشت در خوردش دهد و آن گیاهی است بر لب جوی مانند گندنا و نیز مانند برگ نی باریک. و بعضی گویند که مغز خر2در خوردش دهد و حبه مشک،دلیر شود. و هر دارویی که دهد بگوشت اسب دهد. و بعضی گفتهاند که سه دانه پلپل3در خوردش دهد بانگبین،و بر اثر وی سه لقمه دیگر شراب کهن دهد دلیر شود. و بعضی گفتهاند سبب این آن است که مرغان بزرگ شکار کند،آنگاه چون مرغ خرد شکار کند سیرش کند زبونگیر4شود و رنج بر خود ننهد تا شکار بزرگ کند،و الله تعالی اعلم. باب بیست و پنجم-[چون شکره کاهل شود بسبب نزاری و بیماری]5 چون شکره کاهل شود و نزار و از بیماری نشانی در تن[33 آ]نباشد،علاج وی آن است که بستاند سپست6تر و در آب بجوشاند شباروزی و اگر سپست خشک باشد بجوشاند و آن آب پیش باز نهد تا خود را بشوید و اگر خواهد بخورد و باین فربه نشود از (1). لسان الکلب حماض(بحر الجواهر)یعنی خیلی حامض است. (2). در اصل خرخال؟و ممکن است خرطال باشد به معنی تخمی گیاهی که میان گندم روید(برهان جامع). (3). فلفل. (4). کذا در اصل ولی درخور تأمل است ممکن است زبونگر باشد یا زمینگیر؟ (5). این باب عنوان ندارد و ظاهرا کاتب عنوان آن را ننوشته است. ولی چون عنوان بابها در فهرست اول کتاب ذکر شده است از آنجا استفاده و نقل شد. اما امکان دارد همان عبارت ابتدای باب«چون شکره... نباشد» عنوان باشد. (6). در متن سبست با باء است ولی صورت صحیح آن سپست یا اسپست است(در نسخههای قدیم معمولا پ و ب مثل هم نوشته میشود)به معنی یونجه(برهان جامع). در لهجۀ مشهدی سبیس میگویند و تر در اینجا به معنی تازه است. &%03008ZIFG030G% کاهلی. لقمۀ گوشت در آب انار ترش و شیرین1بجوشاند و در خوردش دهد و بعد دو ساعت سیرش کند از گوشت کبوتر بچه و یا خرگوش سودمند بود،و الله اعلم. باب بیست و ششم-در حیلت که چون شکره عادت بد گیرد بعضی گفتهاند چون باز عادت گرفت که چون از دنبال شکار2باشد چون درختی در پیش وی آید شکار رها کند و بر درخت نشیند و آن عیبی عظیم است. علاج وی آن است که روز باران یا سرمای بسیاری باشد آن روز باز را از دنبال شکار کند بجایگاه درختستان تا بر درخت نشیند،پرهاشتر شود و سرما یابد. بار دوم چنین نکند آن عادت ترک کند و دنبال شکار خود کند. باب بیست و هفتم-نشان خیانت شکره چنین گفتهاند استادان که چون شکره[33 ب]در هوا بخواندن نمیآید و نه بر کبوتر دلیل میکند که مستغنی است از فضلۀ طعام و یا از فربهی. باید که بازدار پیوسته بر حذر باشد ازین جه و علامات و علاج یاد کرده شود. و اما نشان فربهی از چشم شکره پیداست. پس واجب کند بازدار را که[باز را لاغر کند]3که چون شکره در هوا برود چهار نشان دارد. دو نشان آن است که امید باید داشتن که بازآید و دو نشان آن است که نیاید و یک نشان که نیاید آن است4که چون پرواز کند از حد بازدار دور نشود و پیوسته چرخ بر یکجای میزند و هر چند میگردد از سر بازدار بر یک جانب نمیرود. اما نشان دیگر آن است که چون پرواز کند دم را فراخ و گشاده دارد و میجنباند و پرها صفزده باشد و خود را میپوشاند و پویسته آهنگ بالا دارد و هر چند بضد این نشانهاست امید آن است که باز آید. پس بازدار این نشانها5گریختن بیند،چنان باید که شکره را بچشم نگاه دارد تا کجا نشیند آنگاه بخواندش. و استادان هند گفتند چون شکره از دست بازدار بطپد و از دست وی[34 آ]پریدن (1). در اصل بدون نقطه و در نسخۀ اینجانب شیرین و چون احتمال داده میشود که لهجه باشد نقل شد. شیرین که ترکیبی از شیر با ین است یای مجهول دارد و هنوز در دهات اطراف مشهد این واژه را به صورت اصلیاش با کسرۀ کشیده تلفظ میکنند. (2). بالای شکار اضافه کردهاند رفته(رفته باشد). (3). عبارت داخل[]در حاشیه نوشته شده است. (4). کاتب زیر سین سه نقطه گذاشته است. (5). باید به صورت اضافی خواند(نشانهای گریختن). گرفت1و روی سوی زمین کرد و چرخ زدن[گرفت]2بر دست بازدار آن نشان گریختن است. دیگر گفتند که چون بسیار پرواز میکند باید دمش را بستن تا نتواند فراشتن. و بعضی گفتند مکروه است بستن دم زیرا که اگر بگاه پریدن عقابش دریابد دمش بسته بود نتواند از چنگش جستن. گفتند ازین بهتر آنست که پرهای خود[که]3در بن دم است همه را بکند تا چون در پرواز شود بر بن دمش رسد و درد کند4پرواز نکند. بعضی گفتهاند پرهای گوشش باید کند که بهتر است. باب بیست و هشتم-در نشان آن که5چون در پرواز خواهد شدن روایت میکند خلیل ماوراءالنهری از معروفان اهل شکره که همه شکره بوقت بهار گشن6گیرد و جفت طلبد و هوس لانه کند. هر آینکه ایمن نباید بودن از گریختن وی. علاج آنست که پارۀ بیخ7سرخ در خوردش دهد و پارءه گوشت. شهوتش را بکشد و آن همت بدر خیزد و دیگر باره همت شکار کند و ازو ایمن شود. باب بیست و نهم-[34 ب]امتحان کردن شکره گفتهاند استادان یونان که چون خواهی که امتحان کنی شکره را که تن درست است (1). وجه افعال تغییر کرده است و نوعی التفات محسوب میشود ولی امروز مرسوم نیست. (2). در بالای سطر افزودهاند. (3). ایضا الحاقی یا اضافی بعدی. (4). دستکاری کردهاند و به زحمت خوانده میشود. در نسخۀ اینجانب«پرهای خورد که در بن دم دارد همه را بکند چنانکه گوشت پیدا شود. (5). انکی(رسمالخط و نظیر زیاد داشت). (6). در اصل گشنن؟ولی باید گشن به ضم اول باشد به معنی نر یا فحل(برهان جامع). در نسخۀ اینجانب ظاهرا کاتب مثل اغلب کتاب که وقتی کلمهای را نتوانستند بخوانند یا معنی آن را بفهمند حذف میکنند، حذف کرده و به این صورت درآورده است«در وقت بهار و جفت طلبد»و دلیل باقی گذاشتن و او است که به این شکل زائده شده است. (7). در نسخۀ اینجانب«آنست که قدری زرنیخ با گوشت»ولی نباید صحیح باشد زیرا زرنیخ ترکیب ارسنیک و سم مهلک است. [یا نه]1بستاند کبوتر بچۀ برپر نامده2و سیکی3کهن در خوردش دهد و آن شب رهاش کند تا در تن وی پراگنده شود و بامدادان در خوردش دهد. اگر هضمش کند تن درست است و اگر قی کند بیمار است. و خاقان گفت امتحان کردن شکره در خوردش دهد سه روز موش و یا گوشت کبک نر یا کبوتربچه و یا ماکیان سیاه فربه. و بعد سه روز تریاق خالص در خوردش دهد. هر چه در تن وی عیب است پیدا شود. و قیصر گفت بستاند گل سرخ را و از سینهاش تا مقعد بینداید4بطلی و آن شب رها کند تا خشک شود و بامداد پاکش کند و اگر ترست و خزینۀ باز سست5است بیمارست و اگر بر حال خود بود و صغیر6نشد باشد تن درست است. و بعضی گفتهاند بستاند انگژد7چند عدسی و با سیک8کهن بیامیزد و در خوردش دهد چنان که بویش در نیابد،حالی هر علتی که در تن شکره[35 آ]است پیدا شود. (1). الحاقی است یعنی مانند دیگر موارد خواننده یا صاحب نسخه اضافه کرده است. (2). یعنی هنوز پرش در نیامده یا به پرش(پریدن)در نیامده بود و هر دو معنی رواست. (3). کاتب زیر سین سه نقطه گذاشته است(رسمالخط قدیم). سیکی همان مثلث یا ثلثان عربی است که در طب قدیم به آن شراب مغسول میگفتهاند(بحر الجواهر). در وجه تسمیهاش گفتهاند چون باید آن قدر جوشاند که ثلث آن باقی بماند و دو ثلثش تبخیر شود مثلث یا سیک است و بعضی گفتهاند چون مخلوطی است از سه قسمت عصیر و یک قسمت آب به این جهت مثلث نامیده شده است(بحر الجواهر). ولی هروی مؤلف الجواهر اظهار نظر کرده که این اختلاف ناشی از مخلوط کردن معنی مثلث طبی است با مثلث فقهی. یعنی هر دو نظر در جای خود صحیح است. مثلث را به اعتبار پخته شدن میفختج نیز گفتهاند که معرب میپخته است(ایضا در بحرالجواهر)و چون در حرام بودن آن اتفاق نظر وجود نداشته و بعضی مجاز میدانستهاند در ادبیات فارسی مقامی دارد و شعرای قدیم مکرر از آن سخن گفتهاند. (4). در اصل بدون نقطه است و طبعا درست نمیشود خواند. ممکن است از اندودن باشد به معنی مالیدن و پر کردن و از همین مصدر ترکیبات متعددی مانند اندا و انداوه و اندایه و اندیش و اندیشگر در برهان جامع دیده میشود. مؤید این فرض کلمۀ طلی است که بعد از آن در متن آمده و به معنی چرب کردن و مالیدن داروهای رقیق است(بحر الجواهر). واژۀ عربی است و برای معانی مختلف آن میتوان به المنجد و سایر کتابهای لغت مراجعه کرد. (5). کاتب زیر سین به رسمالخط قدیم سه نقطه گذاشته است. (6). کذا در متن و قاعدتا باید«ضعیف»باشد. (7). انگژد و انگژه و انگوژه به معنی صمع درخت انگدان است(برهان جامع). انگدان یا انجدان معرب آن گیاهی است سفید یا سیاه که نوع سیاه آن مأکول نیست و صمغ آن که در عربی حلتیث میگویند در طب قدیم برای درمان خنازیر و درد مفاصل و بواسیر و به عنوان پادزهر سموم به کار میرفته است(بحر الجواهر). (8). ایضا زیر سین سهنقطه گذاشتهاند. و چنان گفتهاند از آزمودگان که مداوای شکره بلطف باید کرد و شتاب نباید کردن تا بجنباند1درد را بدارو تا نشناسد بیماری. و سبب کیفیات که چه بیماری است. چون این همه بدانست آنگاه2معالجه کند. باب سیام-در تندرستی شکره گفتند دانایان این صنعت که نتواند کسی بیماری شکره را شناختن تا حد تندرستی نشناسد. پس چون حیات تندرستی دانستی و شکل طبیعی بعد از آن دیدی که تغیر گرفت از آنچه بود مثال وی چنان است که همه شکره سحرگاه ریمج3افگنده باشد و خود پوشانیده و پرهاش را برگیرد و بیاراید و پیخال بیندازد و طعام برغبت خورد و طعام که در حوصلهاش باشد نرم بود و آنچه در خزینهاش باشد لونوی سفید بود و در میانه سیاهیش گرد باشد و هو دو استخوان زانوهاش بر اثر یکدیگر باشد و آن دو رگ که زیر ابروش باشد میان چشم و بینیش باشد باید که بر یک قاعده[35 ب]بود متناسب. و چنگالش پاکیزه بود و پرهاش هر یک بجای خود نشسته باشد،پنداری که روغن از وی میچکد و چشمانش روشن باشد و صافی،تن فربه بود. این همه علامت تدبیر طبیعی است و چون بینی ازین متغیر شده بدان که4بیماری در وی اثر کرده است. باب سی و یکم-نشان بیماری شکره گفتند که چون صفت کردیم احوال تندرستی شکره را لازم کند که نشانهای علت بگوییم که شکره را تلطف باید کردن تا بدلیل قاطع بیماری را بشناسد و علامتهای راست که یافتیم در کتب اهل صناعت از قول اهل یونان. و مرا خبر کردند تا علت مرغان در حال تغیر مزاج ایشان بشناسیم و برهان یاد کردن5و ابتدا از سر مرغان کردن تا بپای مرغ و از (1). نجباند و بجباند هر دو محمل دارد و شاید به صورت منفی بهتر باشد زیرا میخواهد بگوید تا وقتی از نوع بیماری اطلاع کافی به دست نیامده است دوا ندهند زیرا دوای بیجا خود عامل تحریک است و موجب بیماری میشود. (2). آنگاه(رسمالخط). (3). در نسخۀ اینجانب به صورتهای مختلف در موارد متعدد آمده است مثل ریمح و ریمیح. در نسخۀ لندن نیز ریمجه داشتیم. (4). بدانکی ولی همانطور که متذکر شد گاهی نیز کلمات مشابه با هاء نوشته شده است مثل آنچه در همین باب. (5). به جای کردند ولی قبل از آن کردند(مرا خبر کردند)بود؟ خداوند،خدای عز و جل معاونت جوستند1. بگفتن2بدان که3چون عرض بر مرغ پیدا شود و ندانند که سبب این حالت چیست باید که نظر کنند بر افعال طبیعی وی که بنظام هست[36 آ]یا نی؟مثال وی اگر خود را پوشاند و سر و گردن بجنباند بدان که4علت وی در سرست یا در گردن. و اگر طعام بشهوت نمیخورد علت وی در شکم است و یا در گلو و یا در حوصله. و اگر یک جانب از پیقور4بیاراید و دیگر بال را مسحه5نکند بدان که علت از این جانب است. و اگر ممتنع شود از افشاندن و پرها نامسحه کردن بدان که علت وی همه در تن وی است که منعش کرد از افعال طبیعی و هم در پریدنش پیدا شود،چون یکبال را گران جنباند از دیگر و یا چون خواهد گردیدن از آن جانب دشوار برگردد از دیگر جانب،بدان که علت بدان جانب است. استادان خوارزم گفتند که چون شکره را چشمش متغیر بینی و خزینهاش سست فرو آویخته و پرهاش هریک نه بر جای خویش و پنداری که بر پرهاش گرد نشسته است در بیماری وی بگمان6مباش که لابد بیماری پیدا خواهد شد. باب سی و دوم-نشان همه علل شکره گفتند حکماء یونان که معروف[36 ب]بودند بصنعت طب که متفقاند ملوک و حکماء شکره که بهترین معالجت شکره تلطف کردن است و مداوای نیکو و تدبیر برفق در شناختن بیماری و سبب علت پیدا شدن بامتحان و تجربها7که پیشینیان استنباط کردن از علم اوایل. جالینوس گوید از سخالس میگوید که جنبانیدن درد را بدارو خطاست تا استقصا نکند و خلط موذی را بشناسد و قصد آن خلط کند. گفت اسفلس در کتاب ما تقدم معروف سقراطیس و بسنده آمد این سقراط را و چون جالینوس بشنید متفق شد درین قول. گفت بیماری از سه مزاج باید شناخت حال بیماری: (1). به جای جستند. (2). به جای بگفتند. (3). بدانکی. (4). کذا با قاف ولی ظاهرا با غین است(برهان جامع)و در نسخۀ اینجانب تیغول؟. (5). ظاهرا از مسح عربی به معنی آراستن و صاف کردن مورد و پر(المنجد). (6). یعنی تردید نداشته باش. (7). تجربهها(رسمالخط و نظیر زیاد داشت). از سبب بیماری از هیأت و شکل طبیعی. گفتند ارباب شکره که بیماری مرغان هم از این سه وجه باید شناختن. مثال وی چون شکره را بینی که چشم بهم میزند ز بهم میکند و آب از وی میرود چون اشک، بدان که در چشمش بیماری است و یا چیزی در چشمش است و یا بالش آماسید و تا بر کند و از وی آب رود[37 آ]. و مثال پرهاش کندن و افکندن بیوقت یا استخوان شکستن و یا بند گشاش از جای بیرون جهد و چون تخمکی1که شهوت غذا میبرد و چون سنگ از وی بیماریها خیزد. و چون مرغی را بینی که طعام در حوصله دارد سخت و آنچه در خزینهاش باشد [نرم]2و خزینهاش سست و آویخته دارد بدان که بیمار خواهد شد. و مثال آب چشم و بینی و رعجه3و گوشت قی کردن و پرها بیوقت افگندن و پیخال بستن4این هم دلیل کند که بیمار خواهد شدن. باب سی و سیم-نشان بیماری از مضرت استادان گفتند که چون مرغ را بینی که بحجاب بعض چشم را میپوشاند و پایها را پیوست برمیگیرد و پرهای پشت برخاسته دارد بدان که سرما خورده است. و چون مرغ را بینی که چشمها بهم کرده دارد و بر سر کفتها5میمالد و هر دو چشم آماسیده دارد و گاهگاه دم بسته زند و هر دو رگ زیر ابرو میجهد و پلکهای چشم بر هم میزند و بود که بر چشم آماس نباشد و اما[37 ب]دم زند بدانکه6سنگ کرده است و یا درد سر دارد. چون مرغ را بینی که چشم بهم دارد و سر بسیار میگرداند هر سوی چون کسی که چیزی طلب دارد بدان که خونش غلبه کرد. و چون مرغ را بینی که دهان باز میکند و سر میخارد و میجنباند و دم بسته میزند و سینهاش میجهد و چون بپرد حال بر وی سختتر شود بدان که ربوه دارد و یا (1). به جای تخمه در لهجۀ تهرانی تخامه و در لهجۀ مشهدی پوده میگویند. (2). کلمۀ نرم را بعد اضافه کردهاند. (3). کذا در متن و نسخۀ اینجانب ندارد. رعج در عربی به معنی اضطراب است؟ (4). ظاهرا منظور یبوست است. (5). در نسخۀ اینجانب«کتفها»بنابراین قلب شده است از قبیل قفل و قلف. (6). بدانک(رسمالخط)در صورتی که اغلب دانکی بود. نفس در سر و یا در شکم. و اگر در شکم است علامت آن است که پیوسته نفس از پالش میکشد و این اغلب در زمستان باشد و یا از اثر بلغم. اما فرق میان ربوه1و بلغم و نفس آن است که تا مرغ آسوده باشد دم نزد و چون مانده شود آنگاه دم زند سخت و کفتها را میجنباند و زبان را بیرون میکشد تو پنداری که خفهاش میکند2و چون بیاساید دیگرباره ساکن شود،پیوسته دم زند آسوده و مانده3. و چون مرغ را بیند که عطسه زند بسیار و سر میافشاند بدان که دردش رسیده و یا کرد و یا سوراخ پیغوراش بسته[38 آ]شده از حرکت. و اگر عطسه میدهد و سر میخارد و دهان،بدان که4در دهان یا در زیر زبان ریش دارد. و اگر عطسه میدهد و پلکها چشم بر هم میزند بدان که درد سرش از بادست. و چون مرغ را بینی که پس میکند و برکندۀ راست نمیتواند نشستن و از کتف5 دم میزند و تن میخارد و نمیتواند خود را افشاندن بدان که صدمه رسیده است. و چون مرغ را بینی که بالش سست آویخته دارد بدان که در بالش باد و یا آسیب رسیده است. و فرق کردن6میان باد و آسیب. و اگر از باد بود گاهگاه جمع کند بال بر خود و دیگرباره سست شود. و اگر از آسیب بود پیوسته آویخته دارد و سست خود را نتواند افشاندن. و چون گوشت خورد گوشت را سست کند و بر یک پای نتواند استادن. و چون مرغ را که دم سست کرده باشد و گردن نیز و زبانش سفید شده و چشمش پژمرده و خویشتن را بسته دارد،و اگر آن حرکت کند و بر میان قفاش برخاسته[38 ب] دارد و کنار پرها در بر دم آویخته،بدان که7تب دارد. و چون مرغ را بینی که پشت گوژ کرده باشد و تن سست و پرها آویخته بدان که8 در پشت باد دارد. (1). در متن ربوه ولی صحیح ربوه است. (2). ظاهرا میکنند. (3). در اینجا(بشود)اضافه کردهاند ولی با توجه به سبک کتاب لازم نیست چون مثل آسوده صفت است و معطوف به هم. (4). کذا نه به شکل قدیم،بدانکی. (5). کذا نه کفت چنان که قبلا آمده بود و این نیز مؤید فرض استنساخ از روی نسخۀ قدیمی است که کاتب در عین رعایت سلیقۀ خود تحت تأثیر رسمالخط آن نسخۀ قدیمی واقع شده است یا برعکس. (6). به جای کردند. (7). بدان که در اصل بدانک(رسمالخط). (8). در اصل بدانکی(نمونهای از تلون سلیقه در رسمالخط). &%03009ZIFG030G% و چون مرغ را بینی که چشمش تنگ شده و صافی بیغش و هیچ و نبیند بدان که2 آب سیاه در چشمش فرود آمده باشد. و چون مرغ را بینی که چشم سرخ کرده باشد و آماس گرفته بدان که1درد چشم دارد. و چون مرغ را بینی که چشمصافی باشد و هیچ عیب نباشد و لیکن دست چون نزدیک چشمش بجنبانی برمد بدان که2سبل3دارد. و چون مرغ را بینی که حوصلهاش برپا شد بیطعام بدان که در حوصلهاش باد است. و چون مرغ را بینی که خویشتن بسیار خارد بدان که شپش دارد. و چون مرغ را بینی که از گلوش آواز میآید بیاختیار بدان که خزف4در گلو دارد. و چون مرغ را بینی که... 5بسیار بر هم میزند بدان که خوره دارد. و چون مرغ را بینی که دم مزند از شپش و پیغور باز نمیکند و هیچ[39 آ]روی نمیگردان بدان که6از ماندگی است. و چون مرغ را بینی که گوشت راست میخورد و خرد پارهپاره میاندازد بدان که تخمه7است. و اگر خواهی که حقیقت شود ترا که تخمه است یا نه،مرغ را بجنبان تا بپرد و آنگاه8دهانش ببوی اگر میگندد پس تخمه است. (1). کذا و چنان که ملاحظه میشود یک واژه با سه املاء مختلف در یک صفحه نوشته شده است. (2). در اصل بدانکی و این شکل بیشتر از سایر اشکال دیده میشود. (3). به فتحتین مرض معروف چشم(برهان جامع)-پردهای که بر اثر ورم عرق در ملتحمه عارض میشود و ممکن است در قرنیه نیز تولید گردد(بحر الجواهر). (4). در نسخۀ اینجانب خرق که در عربی به معنی سوراخ و منفذ و قطعه و امثال اینهاس و طبعا با زمینۀ مطلب مناسبتی ندارد. (5). در نسخۀ لندن«بسه»؟و در نسخۀ اینجانب کلمهای شبیه«تیر»؟که در هر حال مبهم و قابل تأمل است. ضمنا به جای خوره در متن خون بود که به قرینه باب بعد تصحیح شد. احتمال میرود«بسته»باشد زیرا در باب بعد این کلمه تکرار شده است و در آنجا بسته است. (6). در اصل بدانک و قبلا دربارۀ رسمالخط این کلمه توضیح داده شد. (7). تخامه یا به لهجۀ مشهدی پوده که موقع باد گلو بوی نامطبوی شبیه تخممرغ فاسد بر اثر سوءهضم استشمام میشود. (8). در اصل آنگاه(رسمالخط). و چون مرغ را بینی که سر1از جانب راست مینماید و گاهگاه میرمد و پرهاش و دم وقتوقت کژ میکند و آب بسیار میخورد و چشمهاش پژمرده است و یکی بالایش را آویخته دارد و چشم را دراز کشیده دارد بدان که درد جگر باشد. و چون مرغ را بینی که وقت پیخال انداختن باد از وی جهد بدان که2در شکمش باد است. و چون مرغ را بینی که از دست بازدار بطپد3میلرزد بدان که ریخ دارد هنوز نیفگنده است. و چون مرغ را بینی که در کفش آماس و یا در رانش،بدان که بادست. و چون مرغ را بینی که پرها برمیکند بدان که آن از بدی بازدار است که غافل شده و تیمارش نمیدارد[39 ب]. اگر پرهای رانش میکند از ملالت سنگ است که در شکم دارد. اگر پرهای ساقش میکند در پای آماس دارد. و چون پیخال اندازد برمد و زیر کندره4مینگرد بدان که در شکم کرم دارد. باب سیوچهارم-نشان بیماری شکره از تن وی استادان همه متفقاند که ثقل از تن شکره بیرون آید. گفت چون مرغ را بینی که چشم بر هم میکند و آب از وی میرود بدان که5درد چشم دارد. و چون مرغ را بینی که زردی در بن بیقور دارد متغیر و از دهانش آب رود و از چشمش و عطسه دهد بدان که زکام دارد. و چون مرغ را بینی که از سوراخ بینیاش آب رود بدان که دردش رسیده است. و چون مرغ را بینی که طعام را قی کند و ریمج سست کند و گندیده افگند و بعد ریمجه سر میپوشاند بدان که بلغم دارد. و چون مرغ را بینی که نفس سخت میزند و دهان باز نمیکند و آب از سوراخ (1). در نسخۀ اینجانب«لب». (2). در اصل بدانکه. (3). در نسخۀ اینجانب«و اگر باز بر دست بازدار چون میطپد میلرزد». (4). کندره به فتح کاف و دال مرغکی است که در آب آشیانه سازد(برهان جامع). در نسخۀ لندن زیر کندره با خط نستعلیق نوشتهاند یعنی جکس. و در برهان جامع جکس جای نشمین باز معنی شده است. (5). چنان که اشاره شد به اشکال مختلف نوشته شده است بنابراین برای جلوگیری از تکرار و اطاله بدون ذکر اختلاف بعد از این به شکل معمولی یعنی«بدان که»ضبط میشود. بینیاش میرود و سینهاش میجهد بدان که پیخال نمیتواند انداختن. و چون مرغ را بینی[40 آ]که پیخالش خونآمیز بود و یا همرنگ خون،بدان که آسیباش رسیده است یا صدمه. و یا چون مرغ را بینی که در ریمجش کرم باشد بدان که در حوصلهاش کرم است. و چون مرغ را بینی که طعام را قی کند و آن قی گنده باشد بدان که تخمه است. و چون مرغ را بینی که پرها میافگند بیوقت و بن پر خود را آلوده باشد بدان که 9 خوره دارد. و چون مرغ را بینی که چنگال در دهان میکند و میخارد تا خونآلوده شود بدان که در دهانش خوره دارد و طعام نخورد. و چون مرغ را بینی که پیخال زرد میاندازد و یا هم چون ریم و دم را برمیگیرد بسیار و آهنگ شکار نمیکند بدان که اصطرام1دارد. و چون مرغ را بینی که پیخال سبز اندازد و پارهپاره،بدان که دبرش2تنگ شده است. و چون مرغ را بینی که پیخال اندازد و سفیدیش بزردی زند و سیاهی بیشتر باشد بدان که تخمه است. و چون مرغ را بینی که پیخال اندازد و در وی خون باشد بدان که خویشتن را بسته دارد. و چون دست بر شکمش نهد و پرهایش شکمش[40 ب]بر پای کند3بدان که در شکم ریش دارد. باب سی و پنجم-نشان مرگ شکره گفتند خداوندان آزمایش که چون مرغ را بینی که در وقت بیماری که بنشیند پیوسته بر زمین نشیند نشان مرگش است. (1). در نسخۀ اینجانب اصطارم؟زوزنی اصطرام را پای خرما بریدن معنی کرده است که مناسبتی با مرغ شکاری ندارد و در المنجد نیز اصطرم اشبی اقتطعه معنی شده است و در هر حال مبهم است. (2). به معنای بیماری ذاتالجنب. (3). در نسخۀ اینجانب»و چون بر شکمش دست بر شکمش نهی بوهای بریانی کند و بلرزد در شکمش ریش باشد». و چون مرغ را بینی که پیخال سبز اندازد و زنجاری1نشان مرگ است. و چون مرغ را بینی که بیماری نفس دارد یا ربوه و هر روز لاغر میشود نشان مرگ است. و چون مرغ را بینی که سرمازده باشد و پرهای سینهاش بر پای خاسته و چشم بحجاب پوشانیده،در آب میشود و میلرزد نشان مرگ است. و اگر با این بیماری پیغور پاک میکند و زود بهم میکند و آروغ از گلوش برمیآید در حال بمیرد. و چون مرغ را بینی که نقرس دارد و لاغر میشود نشان مرگش بود. و چون مرغ را بینی که بیماری سل دارد و پیخالش زرد باشد نشان مرگ بود. و چون مرغ را بینی که قی کند و دم کژ میکند و بالش میکشد و میگردد نشان مرگش بود. و چون مرغ را بینی که تندرست است[41 آ]و نیکمنظر،پنداری که از کریج این ساعت بیرون آمده است و چشمش سرخ چون خون و میجوشد و مرغ بسیار حرکت میکند و میطپد چون پرکنده ره باشد بر روی بازدار میجهد و پنداری که روی بازدار خواهد خورد از فربه داری آن باز را بگریزد و اگر لاغر کنی بمیرد. باب سی و ششم-در فربه کردن شکره گفتند استادن یونان که ضعیفی شکره از بسیاری اسباب است. یکی آن است که بازدار مشتغل میشود و تیمار شکره نمیکند. دیگر آن است که تندرست باشد و بنشاط و لیکن طعام بد دهند،تن را قوت ندهد. و دیگر آن است که تخمه میشود و لاغر میشود و از رنج بسیار و از صدمه و گرما و سرما. و این همه را اسباب و علامات و معالجات در هر باب گفته شود. اما بهترین گوشتها که فربه کند شکره را گوشت کبوتر بچۀ بزرگ که2هنوز نپریده باشد و گوشت گوسفند فربه و یا در آب گرم نهاده و گوش ماکیان سیاه و سمانه3و سگبچه4و کرکبچه5و گنجشکان بآب سرد و گوشت[41 ب]گوسفند بروغن جوز6و (1). در نسخۀ اینجانب«زنگاری». (2). در اصل کی. (3). نام مرغ پودنه که بلدرچین باشد(برهان جامع). (4). در اصل بدون نقطه و در نسخۀ اینجانب خوک بچه. (5). بدون نقطه و به قیاس احتمال داده شده که گرگبچه باشد. (6). جوز،کوز،همان گردو است و در لهجۀ مشهدی نیز باقی مانده است. پزشکبچگان1. و اما هندوان گوشت قمری را اختیار کنند و یونانیان کبک و تیهو را اختیار کنند. و حذر باید کرد از گوشت کبوتر کهن و خروس و گوشت گاو و گوشتهای سرد. و اگر با این همه فربه نشود و بیماری سل ندارد علاجش آن اس که هلیلۀ زرد را خرد بکوبد و با زیت بیامیزد و در خوردش2هد،مقدار درمسنگ3و نیم. و سه روز رهاش کند،آنگه4مداوا نکند باشد از دهانش کرم بیرون آید. و بعضی گفتند که زردۀ خایه و زیت بر گوشت مالد و در خوردش دهد و یا مغز سر ماکیان بخوردش دهد. و گویند گشنیز کوفته بدهد و شیر گوسفند. و بعضی گفتند چون فربه نمیشود و نمیمیرد و از مداوای ان عاجز شوی نیم نخود انگزد5در گلوش کند و بر اثرش آب بریز با بوی انکزه6 به شکره7نرسد بیهوش گردد. باب سیوهفتم-در لاغر کردن شکره گفتند بستانند شش8گوسفند و پاکش بشویند و خردل را بکوبند و به گوشت در خوردش[42 آ]دهد. بعد از آن که گرسنهاش بدارد لقمه گوشت در خوردش دهد و لقمۀ گوشت گاو. گفتند موش بزرگ که از لاغری مرده باشد در خوردش دهد لاغر شود. (1). با دو فتحه مرغ جغد و بوم(برهان جامع). (2). کذا در نسخۀ اینجانب و در نسخۀ لندن«خردش»و ممکن است گویشی از خورد باشد کما این که در شعر قدیم فارسی خورد گاهی خرد شده است. (3). درمسنگ(درمسنگ)یعنی به وزن یک درم. درم که فارسی شده درهم است معادل 6 دانگ و هر دانگ 2 قیراط است(فرهنگ فارسی دکتر معین)و چون قیراط تقریبا 0/2 گرم است یک درم معادله 2/4 گرم میشود (فرهنگ اصطلاحات علمی،انتشارات بنیاد فرهنگ). چون درم واحد پول هم بوده است افزودن سنگ برای رفع التباس این دو نوع درم بسیار لازم و مفید است. (4). آنگاه(رسمالخط). (5). در نسخۀ اینجانب انکژد. انگژد و اکژ و انگوژه به معنی صمع درخت انگدان است(برهان جامع)که معربش انجدان میشود. (6). همان انگژه است با تلفظ و املای دیگر یعنی انکوژه برهان جامع. (7). در اصل بشکره(رسمالخط). (8). جگر. باب سیوهشتم-وصف کریج1و تدبیر آن بدان که ترکان و هندوان و عراقیان و شامیان و اهل خراسان ترتیب معین ندارند در کریج دادن شکره،چرا چنان که2یونانیان دارند بل هر کسی را چنانکه رای افتد کریج میدهند. بعض شکره را در خانه یکه3میکنند و برگ گردکان در دبرش مینهند و طعام بر حصیر مینهند و آب در پیش شکره مینهند. و بعضی نشیمن در میان خانه میزنند و زیرش ریگ میریزند گوشت بر نشیمین میبندن4. و بعضی بر یک جانب نشیمین جو میکارند تا سبز شود و گوشت بر آنجا مینهند. و بعضی هر روز در کریجخانه میروند و در خورد میدهند. بعضی برکنده در کریج[میگذارند]5. و اما همه متفقاند که آب همیشه در پیش شکره نهند،الا دیدم در کتاب عباس شیرازی6که البته نباید که بر سر شکره آب رسد. الا چون از پر افگندن فارغ شود[42 ب] آنگاه آب در پیش7نهند تا تن بشوید. و اگر نه پیش از آن که فارغ نگشته باشد از پر افگندن آب بکاسۀ کوچک نهد تا بخورد،نتواند تن شستن. زیرا آب سرد پر را سخت کند. و اما یونانیان کریجخانه معلق کنند بر چهار ستون و همه خانه را بتختها میبندند و در وی دو کندره میکنند. و شکره در خانه میکنند و بجایگاهی کنند که آفتاب درو میتابد و تختۀ دراز میتراشند و در آن سر پهن همچون صلیب و گوشت را بر ریسمان کتان بر آن تخته میبندن8و در کریج میبندن پیش شکره و بنزدیک تخت و در کریج (1). در مورد این واژه قبلا بحث شد(یادداشت 9)ظاهرا محل نگاهداری و تربیت مرغ شکاری است یعنی به ضم اول و به معنی خانۀ کوچک(برهان جامع)اما آمدن کریج با فعل دادن و یا خانه(کریجخانه)بهذهن متبادر میکند که شاید کرنج به ضم اول به معنی برنج باشد(ایضا جامع). (2). در اصل جنانکی. (3). یعنی رها و شاید یللی عامیانه از آن گرفته شده باشد. (4). به جای میبندند. (5). به خط نستعلیق در حاشیه اضافه شده است. (6). در نسخۀ اینجانب«عباس رازی و حسن سامانی». (7). ظاهرا پیشش یا پیش او. (8). کذا به جای میبندند. [خانه]1میبندن و ساعتی رها میکنند و هرچه بخورد باقی را بدر میکشند و بعد نماز دیگر طعام را دگرباره بر شکره عرضه کند2. و اما در ولایت3... در شهر ذهبیه4بر جانب سند بیشههای5بسیار است بنزدیک ترکستان که در وی آدمی گرم گردد. و در وی شکار بسیار باشد از هر نوع چون تیهو و دراج و کبک و از مرغابی[و]چون کردگدن و شیر و سمند و خربط6. و از مرغان بیشه چون فاخته و قمری و مانند آن،و از مرغان بزرگ کلنگ و خرجال7و طاوس. گفتند آهو که نافۀ مشک دارد[43 آ]هم در آنجا میگردن8. پس چون بدانستند که پرهاش تمام شد و وقت شکار آمد هرکس طرح خود میستد و در آن بیشه میرفتند و مینهادن9تا شکار شکره میکردن. هر که باز گرفتی آن برد،از آن که رسم ایشان چنان بود در شکره. و چنان روایت میکنند در کتب که امروز همین رسم دارند. باب سی و نهم-در کریجخانه چگونه بود چنان یاد کردن که چون کریج اختیار خواهد کردن نظر باید کردن بهترین خانه که در وی گرد و باد سموم نرسد و جای نمناک نباشد و از مردم دور باشد تا شکره مشغول مردم نباشد و آفتاب گاه باشد بامداد و شبانگاه. (1). کلمۀ خانه را بعد افزودهاند و این مؤید فرض ماست که کریج صحیح است به معنی محل نگاهداری و دست آموز کردن مرغان شکاری. (2). ظاهرا کند زیرا همه فعلها جمع است مگر این که التفات بگیریم و فاعل بازدار باشد. (3). کلمهای ناخوانا نظیر«شقفیر»؟و در نسخۀ اینجانب«ما اهل چین در ولایت حسنیه»؟ (4). منسوب به چادرهای طلایی فرمانروایان آنجا،شامل بخش جنوبی روسیه و سیبری جنوبی(المنجد فی الادب و العلوم). (5). بیشهها که کاتب به رسم قدیمهای سکت آخر را در جمع حذف کرده است و نظیر زیاد دارد. (6). یعنی بط بزرگ. (7). خرچال بر وزن چنگال مرغی است بزرگ از جنس هوبره که به ترکی توغدری گویند و بعضی گفته بکودرنگ است و ترکان دقداق گویند و بعضی سرخاب و میش مرغ گفته(برهان جامع). (8). به جای میگردند و در حاشیه تصحیح کردهاند(باشد). (9). چون استعمال مصدر به جای سوم شخص جمع نظیر زیاد دارد برای احتراز از تکرار دیگر در این یادداشتها ذکر نمیشود و خوانندگان خود متوجه خواهند شد. &%03010ZIFG030G% و چون شکره را در کریج خواهند کردن اگر آشیانی یست1و اگر وحشی. و اکثر کریج را وقتش آخر نیسان2است. و بعضی گفتند که آخر ایارست3. و شامیان گویند که کریج را وقعت معین نیست،بل قدر آن که مرغ ابتدا کند افگندن پر. و چون خواهد که باز را کریج دهد هر روز شکارش فرماید کردن تا از شکاره مانده شود. آنگاه فربه کندش بر شکار[43 ب]و پیش از آن که در کریج نهدش اسهالش کند بروغن گاو و شکر سفید و یا بصبر4و شکر و از پیغور و چنگالش هر چه زیادت است و پرهای دم و نافش بعد از آن که از کریج بدر آید راست میکنند. باب چهلم-تدبیر که زود از کریج بیرون آید گفتند که چون شکره را در کریج کرد گوشت خارپشت در خوردش دهد پاک زده از رگ و پیه،و گوشت گوسفند به روغن تخم کدو و سه روزه سگبچه که چشم باز نکرده باشد و گوشت خوک و گربه که پاک کرده از رگ و پی و پیه،و موش دشتی و گوشت گوسفند به روغن گاو و شکر و گوشت گوسفند به شیر خر. و بعضی گفتهاند پوست مار کوفته به گوشت دو لقمه بدهد و یا گوشت مار آبی خشک کرده در سایه. و اهل عراق گویند خواهی که شکره پرها زود افگند و در کریج دیر نکشد از گوشت سمانه سیرش کند باری چند تا فربه شود. و بعضی گفتند صفدع5دو سه«بار»در خوردش دهد و زاغ خرد و بعضی سنگ پشت دشتی6[44 آ]در خوردش دهد و چون دید که پرهای بسیاری میافگند هر روز (1). آشیانی است(رسمالخط)و کاتب زیر سین«یست»سه نقطه گذاشته است. آشیانی در برابر وحشی است یعنی اهلی و دستآموز یا شهری. (2). در لهجۀ مشهدی نیسون و منظور ماه هفتم رومی است که تقریبا از 23 روز گذشته از نوروز شروع میشود(برهان جامع)و چون آغاز بهار و خانه باران است و آب باران بهاری در طب عوام اهمیت داشته آب نیسان در فولکلور ایران نقش قابل ملاحظهای دارد. (3). ماه سوم از ماههای رومی(ایضا جامع). (4). صبر عصارۀ جامد نباتی است شبیه سوس به رنگ بین زرد و قرمز که انواع مختلفی داشته و در طب قدیم موارد استعمال متعددی داشته است(بحر الجواهر)از جمله به عنوان ضماد برای سرباز کردن دمل به کار میرفته است. (5). کذا؟(بیگمان صفدع است که معنی قورباعه دارد. ایرج افشار). (6). در خط بینش دستی بود به دشتی تبدیل شد(ایرج افشار). گوشت به روغن1کنجد در خوردش دهد تا پرهاش نرم شود و برآید و فربه2و تا شکننده نباشد. و حکمای یونان گفتند که چندان که توانند دارو بکند مگر شکره را از بهر افگندن پر زیرا که مخاطره بود که بیم هلاک باشد. و اگر بزید بدخو شود او از بسیار دارو که مزاجش را متغیر گرداند و پرهاش خشک باشد و شکننده زیرا که بیرون میآید از امر طبیعی. پس گفتند بهترین معالج کریج آن است که هر روز گوشت از لون دیگر در خوردش دهد،چون کبوتر بچه و هدهد و گنجشکان از هر لون و سگبچه و گوشت گوسفند به روغن زیت و یا جوز و گوشت خروس و گوشت آهو و گوشت خوک و سگبچۀ چشم باز نکرده و کبک و ماکیان و گوشت اسب. باز را در همه مدت دوبار کریج ندهند و اما شاهین و چرغ را پیوسته باید دادند3. باب چهل و یکم-تدبیر که از کریج چون بیرون آید گفتند که چون خواهند خامی شکره بیرون آید و فربهیش کمتر شود تا شکار [44 ب]کند و در خواند اجابت کند و زیر طاعت باشد بستاند شش گوسفند و پارهپاره کند و پاک بشوید تا هیچ خون در وی نماند،آنگاه در خوردش دهد و بسیار بر دست دارد و خوابش منع کند و ریمچه بسیار دهد. باب چهل و دوم-در درد سر شکره از بلغم گفتند که دردسر که از بلغم بود نشانش آن بود که چون ریمچه اندازد سر بسیار افشانت4و ریمچهاش سست بود و گنده. و چون دهن باز کند اثر بلغم پیدا بود که رویش آماسیده باشد و از چشم و بینیش آب رود و نفس بسته زند و نفس دیردیر کشد. علاجش آن است که در خانۀ گرمش بندد و زهرۀ خروس به آب گرم در خوردش دهد و در سوراخ (1). در اینجا به معنی(با)میدهد و در متون قدیم نظیر زیاد دارد. (2). (و فربه)را خط زدهاند و ظاهرا زائد است. (3). ظاهرا دادن. اما ممکن است از اختصاصات کتاب باشد. (4). به جای افشاند(ابدال دال و تاء مثل دایه و تایه). بینیش چکاند به روغن یاسمن،و یا بستاند سنبل کوفته و در سوراخ1بینیش دمد. و یا بستاند از مویز درمسنگی کوفته و در لقمۀ گوشت در خوردش دهد و در سوراخ رهاش کند تا قی کند همه بلغم را. و بعد از آن آب در[45 آ]بینی شکره نهد تا بخورد و آن گاه سیرش کند از گوشت گوسفند و کبوتر کهن یا گوشت گوسفند به انگبین و روغن جوز و یا روغن یاسمن و یا مومیا در خوردش دهد. و بعضی گفتهاند که انگیژد در خوردش دهد چنان که بوی شکره درنیابد،چند عدسی و یا داغش بر جانب پیغور و یا در میان سرش. و بعضی گفتند جند بیدستر2و صبر در خوردش دهد چند عدسی3. و بستاند هفت دانه سوبرق4در خوردش دهد و به لقمۀ گوشت و رهاش کند تا قی کند از هر علت و بعد از آن سیرش کند از کبوتر کهن یا خرگوش و یا از گوشت اسب و یا گنجشگان و ریمچۀ بزرگ دهد و هر گوشتی که5دهد به سنگی کهن6دهد. باب چهل و سیم-دردسر شکره از خشکی چون شکره را درد سر باشد از خشکی،نشانش آن باشد که طعام نیک خورد هضم کند و آب بخورد و در پیخالش هیچ تغییرنباشد الا چون بر کندره نشیند سر فرود افگنده دارد و چشم بر هم نهاده همچون متفکران و پرهاش برخاسته باشد. و بود که در چشم اندک[45 ب]آماسی بود و کفتها7همیجنباند. گاهگاه در میان دو بال میکند و گردن سست دار و سر میگرداند و میخارد. و اگر سر کژ دارد درد از جانب کژ بود. علاج وی آن است که بستاند زهرۀ خروس و به آب سرد بیامیزد ودر خوردش دهد گوشت ماکیان و یا گوشت بره و خوکبچه. و هر گوشت که دهد به روغن تخم کدو (1). بعد(و در سوراخ)را خط زدهاند و ظاهرا زائد است. (2). جند یا گند به معنی بیضه و بیدستر به قول بعضی همان قندز و نوعی سمور است که در طلب قدیم متداول بوده و موارد استعمال متعدد داشته است(بحر الجواهر). مؤلف برهان جامع می نویسد بیدستر سگ آبی است. (3). در نسخۀ لندن محو شده و درست خوانده نمیشود و در نسخۀ اینجانب«برابر عدس»بنابراین تصحیح قیاسی شد و چند در اینجا با کسره اضافه باید خوانده شود. (4). کذا در هر دو نسخه؟ (5). در اصل«کی». (6). کلمهای است شبیه وزن که به علت سیاه شدن درست خانده نمیشود. در نسخۀ اینجانب«و هر گوشت که دهد با سبک کهن دهد». (7). قبلا توضیح داده شد قلب کتف(کتفها). دهد و شیر دختر در سوراخ بینیش چکاند. روغن بنفشه به شیر دختر و گلاب و به آب [حی]1العالم و روغن کدو و در خانۀ خشک بندد. باب چهل و چهارم-درد سر شکره از باد خشک نشانش آن است که پلکها و چشم همیشه بر هم میزند و سر بر سر کفت2 میمالد و اندک مایه آب از چشمش بیرون میآید و بالها را میجنباند و عطسه بسیار میدهد. همیشه سر و بینیش میخارد. علاج وی آن است که بستاند زفت رومی و به سرکۀ تیز بساید تا قوام گیرد چون انگبین و آنگاه در سوراخ بینش چکاند دو سه بار[46 آ]و آنگاه طعامش دهد گوشت گوسفند با انگبین. و بعضی گفتند که بهترین دارو آن است که بستاند گیاهی را که نامش... 3است و بکوبد و آبش را بگیرد و گوشت گوسفند در وی کند. پارهپاره در خوردش دهد و یا گوشت بوم در خوردش دهد،یا موش خرد. مهدی ابن اصرام گفت بستاند بن رازیانه و بکوبد و آبش را بگیرد و گوشت گوسفند پاره4چند در وی افگند و در خوردش دهد بعد از آن که ماندهاش کرده باشد و آسایش گرفته و بعد از آن به گوشت کبوتر سیرش کند یا از سگبچه. و بعضی گفتهاند گوشت به شکر طبر زد5باید دادن و در خانۀ گرمش بندد. باب چهل و پنجم-درد سر شکره از باد و بلغم گفتند چون درد سر شکره از باد و بلغم باشد نشانش آن است که همه نشانها که در باب اول یاد کردیم در وی باشد و چشمش آماسیده باشد و عطسه بسیار دهد و از چشم و بینیش آب رود و پرهاش برخاسته باشد بداند که زکام دارد. (1). در نسخۀ لندن سیاه شدهاست و درست خوانده نمیشود و در نسخۀ اینجانب«حی العالم»؟ (2). ایضا قلب کتف. (3). در نسخۀ لندن بدون نقطه و ناخوانا شبیه بیزک؟و درنسخۀ اینجانب«بیز»؟در برهان جامع بیرزد و بیرزه و بیرزی به معنی نوعی صمع دارویی است و ممکنن است ضبط نسخهها تحریف شدۀ آن باشد. (4). قاعدتا[پارهای]. (5). طبرزد و طبرزن و طبرزل شکر سفید سفت شده است(برهان جامع). علاج[46 ب]وی آن است که بستاند مویز و پلپل کوفته و به انگبین بسر شد1و بر زبان و لبهاش مالد و بعد نیمروز گوشت بوم در خوردش دهد. و گویند بستاند روغن غار2که به رومی اوبولیش گویند و گرم کند و بمالد بر پیقورش و در آفتابش نشاند،و یا بستاند زنجبیل کوفته بقدر نیم نخود و در خوردش دهد و در بینیش مالد و سیکی کهن و اندک مایه پلپل و بعد ازآن گوشت کلاغ سیاه بزرگ در خوردش دهد گرم یا مغزش و یا بستاند دوگانه پلپل کوفته در سوراخ بینیش دهد و بعد از آن در خوردش دهد کبوتر کهن. و بعضی گفتهاند گوشت سگبچه در خوردش دهد و در خانۀ گرمش بندد. باب چهل و ششم-دردسر شکره از نفس گفتند که نفس که در شکره باشد از خشکی این را اسباب بسیار است:یکی از دو دست و یکی از گرد. و یا از صدمه و یا از ماندگی و یا از بسیار پریدن. و نشانش آن است که پیقور باز کند و دم زند و کفتها را بجنباند و پرهای پهلو در روی و نفس سخت زند[47 آ]و عطسه دهد خشک. علاج وی آن است که از شکار باطل صیانت کند و در خانه بنشاند که گذرگاه باد خشک نباشد. و گوشت گوسفند به روغن شیره دهد و اسهالش فرماید کردن به شیره و شکر طبر زد و یا بستاند کتیرا و در آب بجوشاند و به گوشت ماکیان در خوردش دهد و جهد کند تا شکره فربه شود درین بیماری. آنگاه مومیا به روغن تخم کدو یا روغن پنبه و یا شیر دختر3در خوردش دهد و در خوردش دهد به شیر خر گوشت ماکیان. و چون از هم درماند تریاق در خوردش دهد و در بینیش چکاند به روغن بنفشه و شیر دختر و یا افیون و یا آب سرد و هر گوشت که در خوردش هد با آب تخم کدو و تخم خیار بپالایت4 و آنگاه در خوردش دهد. (1). کذا در هر دو نسخه از مصدر سرشتن یعنی عجین کردن و از همین ریشه است سریش. (2). درخت بزرگی است که در بیابان میروید و دانهاش به شکل فندق کوچکی است و از آن روغن غار میگیرند. (3). در نسخۀ اینجانب«دختران». (4). بپالاید(ابدال دال و تاء). باب چهل و هفتم-درد سر شکره از نفس و بلغم گفت چون درد سرش از سردی و بلغم باشد نشانش آن است که چون عطسه دهد آب از بینیش بیرون آید و چون ریمچه افگندهمه بلغم باشد و شکره مانند مست شود و همه نشانها1که در باب[47 ب]اول گفتیم در وی پیدا باشد. علاج وی آن است که شکره را از شکار باطل کند و در خانۀ گرم بربندد و مومنا2 به روغن سوسن در خوردش دهد با طین ارمنی3به روغن زنبق و با زیت و شراب کهن و یا تریاق به شراب کهن و لقمۀ گوشت خرگوش که از همه داروها بهتر است. و یا در خوردش دهد فلونیا4به گوشت خرگوش یا کبوتر کهن یا گوشت اسب. و بعضی گفتند باید که هم چند نخودی... 5در خوردش دهد همه بلغم را قی کند و از بس که عطسه کند از بینیش آب بدر آید. اگر نیک شود جند بیدستر به روغن گل در بینیش چکاند... بعد از آن بردو جانب پیقور وی داغ نهد و درمیان سرش و لبهاش زیت گرم بمالد،اگر نیک شود و اگر نه در خوردش دهد عود الوسخ6که به ترکی اکر گویند به روغن شیره و اگر نیک نشود بیماری سل7دارد. باب چهل و هشتم-نشان حص در شکره چون حص در شکره باشد و سبس،آن باشد که شکمش بسته بود. استادان[48 آ] (1). جمع نشان ولی احتمال میرود جمع نشانه باشد که کاتب به رسم خورد دوها را ادغام کرده است. (2). در موارد دیگر مومیا ضبط شده بود و چون احتمال میرفت لهجه باشد به صورت مذکور در متن نقل شد. در لهجۀ مشهدی هم مومنا میگویند. مومیا یا مومیایی به طوی که در کتاب طبی قدیم نظیر بحر الجواهر نوشتهاند قیر معدنی سیاه و مسکن درد بوده است. هر وی مینویسد بسیار عزیز الوجود و کمیاب بوده و ملوک به عنوان تحفه نگاه میداشتهاند و مصریها نیز مردگان را مومیایی میکردهاند که فاسد نشود(بحر الجواهر). ولی قرائن دلالت دارد از ترکیبات نفتی بوده است. (3). معروف به گل ارمنی سرخ تیرهرنگ و قابض که در طب قدیم برای بعضی از بیماریها به ویژه اسهال به کار میرفته است(مخزن الادویه)و ظاهرا همان کائولن است. (4). یا افلونیا معجون مسکن منسوب به افلون پزشک رومی(بحر الجواهر). (5). ناخوانا و بدون نقطه ولی احتمال میرود حلبیب یا حلتیت باشد زیرا حلبیب دوایی است شبیه سورنجان(ریشۀ گیاهی مخصوص)سفید و حلتیت صمغ انجدان است(بحر الجواهر)و چون از انگزد که همان انجدان باشد مکرر در بابهای گذشته یاد شده است احتمال بیشتر به حلتیت میرود. (6). نقطه ندارد و به قیاس خوانده شد. الوسخ محرکه موم سیاه(بحر الجواهر)و نسخۀ اینجانب ندارد. (7). نسخۀ اینجانب سبل یا سیل(به تلفظ عامیانه که در مشهد به ویژه دهات هنوز گفته میشود). این علم گفتند که ابتداء این بیماری آن است که باد در شکمش بجنبد از سبب سردی که در شکره کار کرده باشد و از طعامهای سرد و یا از تخمگی سردی در معدۀ وی غلبه کند و قوت هاضمه ضعیف کند. هر آینه پیخال وی خشک شود همچون سنگ و از آن آسیب بخار بر سرش رود و این بیماری بر آدمی1باشد. گویند درد سر از بخار معده خیزد اسهال فرمایند. نشان وی آن است که چشم شکره تنگ شود و کفتش و چشم بر سر کفت میمالد و پلکهای چشم بر هم مزند و پیخال پارهپاره میاندازد و در وقت پیخال دبرش میخارد و بانگ میکند و گرد برگرد چشم آماس دارد و هر دو رگ که در زیر ابو دارد پیوسته میجهد. علاج وی آن است که دو سه بارش اسهال کند بشکر و پانید2و صبر و روغن گاو. بعد از آن داغش3کند بر هر دو رگ که میجهد و در میان سرش از پس قفاش باید نهادن و چون طعمه دهد گوشت را پارهپاره سازد و سپند را کوفته در گوشت[همراه]4 کند و یا بستاند صبر سقوطری5و هلیلۀ کابلی و خردل و به انگبین بسر شد6و بر لبهای شکره[48 ب]مالد و در خوردش دهد به گوشت گوسفند و ورغن زیت و جوز. باب چهل و نهم-درد چشم شکره چون درد چشمش باشد و یا چیزی افتد نشانش آن است که به حجاب چشم را میپوشاند و از وی7آب میرود و بود که آماسیده باشد. علاج وی آن است که بگیرد بنجشک صحرایی و بکشد و خونش را گرم در چشمش چکانت8 و یا بستاند نمک اندرانی9ربع درمی و روعناس10درمسنگی و بکوبد (1). اضافه کردهاند«نیز»یعنی بر آدمی نیز باشد. (2). معرب النفانیذ و آن نوعی شکر قرمز است که در طب قدیم مورد استعمال داشته(بحر الجواهر). (3). آخر الدواء الکی مثل معروف و گویای اهمیت داغ کردن در قدیم. (4). کلمۀ همراه را بعد اضافه کردهاند. (5). نوع مرغوب صبر و به رنگ زرد(بحر الجواهر). (6). در نسخۀ اینجانب بسریشد ولی قبلا بسر شد نیز بود. (7). استعمال ضمیر ذوی العقول برای غیر ذوی العقول که در قدیم رایج بوده است مثل شعر شمس طبسی: «چنگ در باغ طرب کیست نهالی همه پوست»(دیوان شمس طبسی چاپ زوار مشهد به تصحیح اینجانب ص 113). (8). چکاند(ابدال دال و تاء)که در بعضی از لهجهها زبانهای فارسی رایج بوده است نظیر کنیت به جای کنید در لهجۀ بخارایی(تاریخ بخارا،چاپ بنیاد فرهنگ،ص 67). (9). در بحرالجواهر ملح اندرانی منسوب به اندران قریهای از ناحیۀ یمن. (10). در نسخۀ اینجانب«روناس»و در برهان جامع«روغناس». روناس و روین و رویناس و روینک وẒ&%03011ZIFG030G% چون سرمه و در چشمش کشد دو سه بار. باب پنجاهم-در علاج آب سیاه آمدن در چشم شکره1 چون در چشم شکره آب سیاه آید علامتش آن است که چشم شکره تنگ شود و صافی و هیچ نه بیند. علاج وی آن است که بگیرد هدهد و بکشد و خونش در چشمش چکاند و در خانۀ تاریک بندد و زعفران در خوردش دهد به گوشت کوبتر و در هفته یک بار گوشت دهد به شیر خر و شکر طبر زد. و اگر در زمستان باشد به انگبین. و یا بگیرد بنجشک دشتی و خونش را با زهرۀ کلنگ بیامیزد و در چشمش کشد. و بعضی[49 آ]گفتهاند بستانند نمک اندرانی ربع درمی و سنبل هم چندان2. و زعفران و شکر و نبات،از هر یکی نیم درم و از زهرها هر لون که باشد درمسنگی و دانگی مشک. همه را بکوبد و چون سرمه در چشمش کشد. باب پنجاه و یکم-چون سفیدی در چشم شکره افتد3 چون سفیدی در چشم شکره افتد بستاند انگبین و شیر دختر و اندک مایه زنجار4 خالص در چشمش کشد. و یا بستاند سنبل و آب سرد و در چشمش کشد. و یا بستاند شکر نبات و مغز بچه خوک و در چشمش کشد. و یا دهنۀ5فرنگی در چشم شکره کشد. و یا بستاند توتیا هندی و سرطان چینی و اقلیماء6ذهبی و اسپنج7محرق و سرگین و Ẓروغناس همه صورتهای مختلف یک واژه هستند و آن بیخ گیاهی است سرخ که برای رنگرزی به کار میرفته است و هنوز در قالیبافی رایج است و جوهر آن را در شمی آلیزارین مینامند. (1). این عنوان از فهرست اول کتاب اخذ شد. (2). هم چندآن هم میشوند خواند. (3). ایضا از فهرست اول کتاب اخذ شد. (4). معرب زنگار و قبلا آمده بود. (5). دهنج فرندی(به کسر تین)از فرنگ آورند و چون بر آن نقش شمشیر باشد به تازی فرندی گویند (مخزن الادویه). فرند معرب پرند به معنی شمشیر یا جوهر شمشیر نظیر رد مورچه و غبار و سیف فرزند مثل است برای بینظیر بودن(المنجد الابجدی). (6). در بحر الجواهر اقلیمیاء فضه یا ذهب به معنی جرمی که هنگام ذوب بالا میآید. (7). در نسخۀ اینجانب سپنج. در بحر الجواهر اسفنج جشم دریایی نرم. مامیران1و نمک اندرانی و نوشادر از هر یکی درمسنگی بکوبد و قیراطی مشک تبتی،و چون سرمه کشد در چشمش. باب پنجاه و دوم-درد گوش شکره2 گفتند چون درد گوش باشد شکره را نشانش آن است که هم سر کژ دارد از جانبی که گوشش درد دارد و آن گوش را میخارد و باشد که ریم از گوش بدر میآید. زیرا که نیک نمیشنود، علاج وی آن است که بستاند پیه خرس[49 ب]و بر آتش نرم بگدازد و هم چندان نفط سفید بیامزد و در گوش چکاند قطرۀ3بعد قطرۀ،داروش کند. تا روز دیگر همچنان سه قطره چکاند همچنان بعد روزی و در خانۀ تاریک بندد و در خوردش دهد ماکیان و کبک و بنچشک. و بعضی گفتهاند بدل نفط روغن گل4باید کرد اگر تابستان باشد. باب پنجاه و سیم-چون زبان شکره خشک میشود5 نشانش آن است که دم پیوسته میزند و زبان بیرون میکند و پیقور باز میکند و چون دهان باز کند نظر کند اندرون گلوش زرد بیند و باشد که در لبش و در زیر زبانش ریش پیدا بود. و چون اندرون گلوش سفید شود و به زردی گراید بیماری سختتر بود. علاج وی آن است که اگر ریش بود پاکش کند به پنبه و آنگاه بستاند کافور قنصوری ربع درمی و در آب سرد کند و شیر دختر در خوردش دهد و بعد از ساعتی سیرش کند از گوشت بره یا از کبوتر بچۀ خرد و یا از بچۀ ماکیان و یا از خوکبچه. و گفتند بستاند سفیدی6تخم ماکیان و هر گوشت که در خوردش[50 آ]دهد بدان بمالد و در بینیش چکاند روغن بنفشه و شیر دختر و در خانۀ خشک بندد و خانه را آب زند و برگ بید در زیرش نهد. (1). ریشه چوبی دقاق(کندر)که دارای انواع مختلفی نظیر چینی و خراسانی بود و برای درد چشم به کار میرفته است(بحر الجواهر). (2). عنوان از فهرست اول کتاب گرفته شده است. (3). قطرهای(رسمالخط). (4). گل یعنی گل سرخ یا رز و در متون قدیم مطلق گل منظور گل سرخ است(روضة الورد در شمارۀ 24 نامه آستان قدس و تعلیقات دیوان شمس طبسی به اهتمام اینجانب ص 35). (5). ممکن است جمله سؤالی باشد. (6). به اصطلاح امروز سفیده. باب پنجاه و چهارم-چون در دهانش ریش پیدا شود علاج وی آن است که بستاند مازو و جلنار و خر(؟)بکوبد و آن ریش را به پنبه پاک کند و آنگاه بروغن بنفشه و یا روغن کدو بمالد و آن دارو بر سر کند. و آب پیوسته در پیش شکره بنهد و طعامش بود از گوش بره یا بزغاله و یا خوکبچه و یا بچه ماکیان. و اگر نیک نشود بجای مازو زرنیخ سرخ. باب پنجاه و پنجم-چون در دهان شکره قلاع باشد گفتند چون بیماری وی قلاع باشد ریش دردهانش پیدا بود و همچون گاورس1و هرچه خورد قی کند. علاج وی آن است که آن ریش را پاک کند تا جایگاه وی سرخ شود و روغن بنفشه بمالد و طعامش از بنچشکان دشتی دهد و هر روز ریمجش دهد و پیوسته روغن بنفشه مالد. و چون این ریش که در دهان دارد به حوصلهاش2پیوسته شود هیچ مداوای سود نکند و نشانش[50 ب]آن است که هر چه بخورد در حال قی کند و یا از خوردن بازماند و هیچ نخورد تا بمیرد. باب پنجاه و ششم-بیماری خوره در دهان و گلوی شکره گفتند چون در گلوش3خوره بود علامتش آن است که پیقور بر هم میزند چون لقلق. و سیاهی که در دهان دارد سفید شود. علاج وی آن است که بستاند پلپل کوفته در دهانش مالد سه روز و یا بستاند آب ترب و پلپل کوفته در دهانش مالد. و یا پلپل به روغن مشمش و نوشادر و روغن گاو بمالد. و یا بستاند زرنیخ کوفته و در دهانش مالد و یا بستاند نمک اندرانی و پلپل سفید به روغن گاو مالد و یا بستاند نشادر دو درم و زرنیخ زرد درمسنگی،بورق4ارمنی نیم درم. و چون (1). دانهای است. (2). چینهدان(برهان جامع). ضمنا احتمال میرود ریمجه یا ریمج از ریم به معنی آهوی سفید یا آهوبره آمده باشد(آنندراج). (3). کذا در اصل و بعد خط زده و اصلاح کردهاند(چون در دهان شکره خوره بود). (4). بورق به فتح معرب بوره نظیر نمک که در کنار آبها و جویها دیده میشود و نوع ارمنی آن بهتر و معروفتر است(بحرالجواهر). از این توضیح معلوم میشود منظور رسوبهای آهکی است که مخلوطی از نمکهای کلسیم و منیزیم هستند. بکار برد چندان بساید1که پشتش کارد بردارد و بروغن شیره2در دهان مالد،آنگاه به سرکه بشوید. و یا بستاند ریوند چینی و نیل و بکوبد و بشیر دختر بسر شد و در دهانش مالد سه بار. اگر نیک نشود داغش کند بروغن مشمش3. بر سر چوبی پنبه پیچد و روغن گرم کند و آن چوب بروغن[51 آ]فرو هلد و جای خوره داغ کند و اگرش درشتی داغ کند بر دو جانب پیغور از خوره ایمن باشد. باب پنجاه[و]هفتم-بیماری خراق در گلوی شکره گفت چون در گلوش خراق باشد نشانش آن است که از گلوش آواز میآید و رگ زبانش آماسیده بود. و بود که ریش بود. علاج وی آن است که بساید خاکستری را و نیم درمسنگ رازیانه4کوفته به آب سرد بیامیزد و رها کند تا آب صافی شود. آنگاه آن آب که صافی گشته باشد گوشت گوسفند فربه در وی پاره کند و در خوردش دهد سه روز. یا بستاند گوشت گوسفند فربه و بر آتش گرم کند تا رنگ گوشت سفید شود و در خوردش دهد بروغن گل. و بعضی گفتند که بستاند کافور قنصوری نیم حبه،دولقمه گوشت در خوردش دهد و یا بستاند شراب تلخ و گلاب و آب پر سیاوشان بر آن جایگاه که آماسیده باشد بمالد و بستاند آب دختر خانۀ بالغه گشته چون روی،معتدل مزاج و گاه ناشتا در خوردش دهد به گوشت خوک. باب پنجاه[و]هشتم[51 ب]-بیماری دهان و گردن شکره گفت چون خوره در گردن شکره باشد نشانش آن است که چون طعام خورد گوشت سست کند و نتواند گردن چپ و راست گردانیدن و خویشتن را ضعیف افشاند و گردن نجنباند و چشم گشاده دارد و بر هم زند. علاج وی آن است که در خانۀ تاریک بندد و بستاند از ریحان و اکلیل الملک5 (1). در نسخۀ لندن بدون نقطه ولی در نسخۀ اینجانب بساید. (2). بعد اضافه کردهاند«دختر»یعنی شیر دختر. ضمنا به در«بروغن»به سبک قدیم معنی«با»بدارد و به اصطلاح بای معیت است. (3). مشمش به کسر تین یا بر وزن جعفر زردآلو است(بحرالجواهر). (4). بادیان که معربش رازیانح است(آنندراج). (5). اکلیل به معنی تاج است ولی اکلیل الملک اسم گلی است شبیه تاج و هلالی به رنگ سفید یا رزد و شاید نظیر تاج خروس فعلی(بحرالجواهر). و بادرنج و بجوشاند و آب در طاس کند و در زیر شکره[دارد]1تا بخار بر شکره رود و مومیا و شراب کهن در خوردش دهد و گوشت گوسفند فربه را به انگبین[در]4طعامش دهد. یا بنچشکان و یا کبوتر بروغن جوز یا زیت،و یا بستاند روغن بادام تلخ و شرین و زعفران به گوشت در خوردش دهد گرم. و یا در خوردش دهد طین مختوم2بروغن گل. باب پنجاه و نهم-چون کرم در حوصلۀ شکره باشد نشانش آن است که بیطعام میگذارند و گردن دراز میکند و بود که3دفعش کرم باشد و یا در ریمجش. علاج وی آن است که بستاند[52 آ]شلغم و فواره4اش کند و بر سر آتش نرم نهد تا پزد و آب آن بر شود و گوشت گوسفند را به آن آب پاره کند و در خوردش دهد و پار5 قطران در خوردش دهد بیک لقمه گوشت و بعضی گفتند بستاند پری6و به انگبین بیالاید و در گلوی شکره فرو برد و شخد7 و چون برکشد کرم باین8برآید و لکن مخاطره است،اما آزموده است. باب ششصدم-چون باد در حوصلهاش باشد نشانش آن است که بیطعام حوصلهاش پر باشد و گردن بسیار جنباند. علاج وی آن است که شکر و پانید9و زنجبیل بلقمۀ گوشت در خوردش دهد. و یا (1). بعد اضافه کردهاند. (2). در نسخۀ لندن«محتوم»ولی چنان که قبلا اشاره شد صحیح مختوم است و آن گلی است قرمز رنگ و خوشبوی که به زبان میچسبد و از محلی به اسم بحیره استخراج میگردد(شاید دریاچهها)و خواص قابل ملاحظهای دارد(بحر الجواهر). (3). اضافه کردهاند(در)یعنی در دفعش. (4). فواره بالضم و التخفیف،سرجوش دییگ(بحر الجواهر). (5). اصلاح کردهاند(پارهها)-شاید«پاره»یا«پارهای». (6). پر مشدد است و در متون قدیم مکرر دیده شده است. ر ک فرهنگ لغات قرآن از انتشارات آستان قدس 7 و 52. (7). شخ و شخیدن و شخودن در فرهنگها آمده است(برهان جامع)ولی شخد از مصدر شخدن میآید و ظاهرا به معنی محکم کشیدن است. (8). درخور تأمل است و ممکن است«بابن»یا«تابن»باشد. (9). قبلا اشاره شد پانید و فانیذ(معرب آن)به معنی شکر سرخ است. در خوردش دهد روغن جوز هندی به کبوتر بچۀ بزرگ و یا به گوشت خرگوش و یا بنچشکان. و یا بستاند ربع درمی رازیانه و سدس درمی سنبل و بکوبد و در خوردش دهد [و]دو روز انگبین در خوردش دهد. باب شصت و یکم-چون گرمازده باشد گفت چون شکره را گرما زده باشد نشانش[52 ب]آن است که مرغ راست1و دهان پیوسته گشاده دارد و وقتوقت میجنباند و پرهاش بر خود چسبیده دارد و پرهای قفاش برخاسته بود و پرهای سینهاش متغیر گشته باشد و طعام کم خورد و بر آب خوردن حریض باشد و هر روز لاغر میشود و پوست بالای چشم سست آویخته دارد. علاجش آن است که بستاند خرچنگ و خرد بشکند و در دیگ کند و آنگاه بجوشاند تا قوت همه در آب شود. آنگاه آب را در طشت نهد در خانۀ تاریک و شکره را بر سر غربال تا هم بخار به شکره رسد. دو سه بار چنان کند و در خانۀ خشک تاریک بندد و پاره کافور در آب کند و در پیش شکره نهد و از آن آب در سوراخ بینیش چکاند و طعامش دهد گوشت خوکبچه و یا ماکیان و یا تیهو و دراج. و در آب که شکره میخورد نبات کند و تباشیر2و گلاب. در بینی شکره روغن بنفشه به گلاب و شیر دختر چکاند. و اگر نیک نشود داروهای سرد که اندرین کتاب یاد کردم در خوردش دهد. و الله تعالی اعلم. [53 آ] باب شصت و دوم-چون شکه سرما خورده باشد نشانش آن است که شکره بالها بر خود چیده دارد و خویشتن را بسته دارد و یک پای خود برمیگیرد3و هر دو پای نزدیک یکدیگر مینهد و خویشتن بسیار میافشاند و پرهاء پشت برخاسته دارد و چشمش پرآب میشود و پلها4چشم بر هم میزند و بود که بحجاب هم چشم میپوشد. علاجش آن است که در خانۀ گرم بندد و آتش بیدود پیش وی نهد از دور و پاره (1). در نسخۀ لندن کلمهای است بینقطه نظیر«بیند»؟و در نسخۀ اینجانب«پرد». (2). تباشیر و معرب آن طباشیر به اختلاف روایت از گل نخل و یا گل نخل هندی و یا استخوان فیل به دست میآید و مقوی قلب و معده و درمان ی و اورام و چشم و لثه و دندان و غیره است(بحر الجواهر). (3). کذا می متصل. (4). کذا-پلکها. لادن و کندر بر آتش نهد و گوشت گوسفند گرمگرم در خوردش[دهد]1و زیت مغسول2 در بینیش چکاند و روغن گاو بگوشت گرم در خوردش دهد. و یا بستاند مرغ هر چه باشد و بکشد و خونش گرم در گلوش کند. و یا بگیرد کبوتربچه و در چنگ شکره نهد و تا از خون و گوشت وی گرمگرم بخورد. و بعضی گفتند بهترین علاج آنست که در خانۀ کوچک بندد و سنگ را گرم کند چنان که سرخ شود و آنگاه سیکی صرف3بر آن سنگ زند تا خانه پربخار شود[53 ب]و آنگاه در خوردش دهد. و چنان دیدم در کتاب نصر بن لیث که پنج باز داشت و براه میرفت. چون به شهر رسید همه را سرما زده بود. یکی را کبوتر بچه داده بود آن باز[ماند]و باقی سقط شد. گفت شکمشان را بشکافتم آماس شده بود و سیر گشته. و بعضی گفتند بهترین همه داروها انگژد است بقدر[نیم]4درهم در خوردش دهد،چنان که بوی و طعم انگژد در نیابد. باب شصت و سیم-چون سدر5باشد شکره را و این را در میان مردم طاعون گویند. نشانش آن است که چشم بر هم مینهد و گردن دراز کند و سر میگرداند چپ و راست بر مثال کسی که چیزی طلبد و چنگال بر دست بازدار آهسته بر همی میزند و روزگار درازی گیرد و چون رها کند دیگرباره زود میگیرد و سبب این بیماری زیادت خون است و افراط رطوبت دموی. علاجش آن است که آن دو رگ را که میان پشت سر است که مردم آن را تاسلین خوانند و دست بر دو رگ نهد تا کدام قویتر حرکت میکند. آن رگ را بزند[54 آ]خون بدر آید بقدر6فربهی و قوت شکره. اگر مثلا بر هر دو جانب باشد دو رگ بزند و اگر از باریکی نتواند گشادن زیر انگشت بزرگش از جانب کف شکافد تا خون بیرون آید. آن گاه (1). افزودهاند. (2)الزیت المغسول هو الذی یضرب فی الماء الغذب و یوخذ عنه(بحر الجواهر)یعنی روغن زیتون پالوده و مصفا که خوب شسته باشند. (3). شراب بیآب و هرچند خالص(بحر الجواهر)و اینجا مقصود نبیذ خالص است. (4). کلمۀ نیم را بعد اضافه کردهاند و چنان که دیدیم از این قبلی اضافات نسخۀ لندن زیاد دارد. (5). در نسخۀ اینجانب«سدره». (6)یعنی متناسب با وضع مزاجی مرغ شکاری. بستاند عناب و پر سیاوشان و بکوبد و آبش بگیرد و گوشت ماکیان یا تیهو یا دراج یا فروخ در وی پاره کند و در خوردش دهد و پیوسته آب در پیش وی نهد و در خانۀ خنکش بندد. و الله تعالی اعلم. باب شصت[و]چهارم-چون رنجور شود شکره از ماندگی نشانش آن است که دو بال را آویخته دارد و طعام ضعیف خورد و نتواند خویشتن را افشاند و دم سخت زند و نتواند بیقور خویشتن باز کردن و تن بسیار خارد و چشم متغیر شود. علاج وی آن است که پارۀ مومیا و طین مختوم2در خوردش دهد. و آب گرم کند چنانک در باب درد پشت یاد کردم. و در خانۀ تاریک و گرم بندد اگر زمستان باشد. اگر تابستان باشد در خانۀ خنک. و بستاند عرقالسوس3را و در آب نیک[54 ب]بجوشاند و آن آب را بگیرد و در خوردش دهد و بعد نیم روز سیرش کند از گوشت گوسفند با آب گرم و یا کبوتر بچه و یا بنجشک و یا گوشت گوسفند به سیکی کهن و یا انگبین. و طعام کمتر کند. باب شصت[و]پنجم-شکره را دود رسیه باشد یا گرد نشانش آن است از سوراخ بینیش تیزاب بیرون آید و دم بسته میزند و عطسه میزند. علاجش آن است که روغن بنفشه و شیر دختر در سوارخ بینیش کند. آنگاه بعد روزی سیکی کهن در وی دهد و گوشت گوسفند به شراب کهن در خوردش دهد و یا انگبین. باب شصت[و]ششم-چون شکره دم بسته زند گفت چون تن درست باشد و فربه و هیچ نشان بیماری در وی نباشد جز آنک (1). در هر دو نسخه با(ح)و در نسخۀ لندن مشدد ولی صحیح فروخ با(خ9است. جمع فرخ به معنی بچۀ پرنده به طور عام(المنجد). (2). در نسخۀ لندن محتوم و قبلا توضیح داده شد مختوم صحیح است. (3). یعنی عرق سوس مثل عرق بید. و سوس به ضم(المنجد)گیاهی است با برگهای پهن که چندان بویی ندارد(مجمع)با گلهای مخصوص و عمر طولانی که در خاورمیانه زیاد میروید و در طب مورد استعمال دارد. (المنجد). &%03012ZIFG030G% چون بپرد دم سخت زند بیرون از عادت خود و باشد که دور نتواند پریدن از بس که دم زند و دهان باز کند. علاجش آن است که هیچ کاری نفرماید و از جایش نجنباد و سه بار اسهالش کند به شکر پانید و صبر و مسکه1و یا انگبین[55 آ]مدبر2که در کتاب یاد کردم. و بعد از آن بستاند سکاله3مردم که آفتاب4خشک شده باشد و5آهن از هر یک درم سنگ و بکوبد چون سرمه و سه لقمه گوشت در خوردش دهد. و بعد از آن نیم سیرش کند از کبوتر و ماکیان و روز دیگر داروش نکند تا در خوردش همچنان کند تا سه روز این دارو در خوردش دهد. باب شصت[و]هفتم-اصطرام6شکره چون اصطرام شکره آدمی باشد ذاتالجنب گویند. نشانش آن است که شکره را بیند هر روز لاغرتر میشود و پرهای پهلوش و آن7سینهاش برچیده دارد و نتواند راست ایستادن و پیخالش سست باشد،به سیاهی گراید و طعم پیخالش شور بود و بر طعام حریص بود و زود سیر شود و گوشت پارهپاره کند و میاندازد و پیوسته بر آن پهلو مایل دارد که دردش کند. و نشاط شکره بگسلت8. و چون کس دست بر آن پهلوش نهد پرهای آن جانب بر پای خیزد و پای آن جانب گران برمیدارد. و چون پهلوی راست باشد توهم مخاطره باشد. علاج وی آنست که[55 ب]بستاند افسنتین9مقدار ربع درمی و بلقمۀ گوشت در (1). در لهجۀ مشهدی به معنی کرده است و هنوز در دهات خراسان فطیر و مسکه جزو غذاهای رایج است. (2). کذا در نسخۀ اینجانب و در نسخۀ لندن(و تدبیر که)ولی دستکاری شده است. (3). سکاله یا سگاله(به ضم اول)فضلۀ سگ(برهان جامع)و اینجا به قرینه مردم به معنی عام به کار رفته است. (4). اضافه کردهاند«در»یعنی در آفتاب. (5). کلمهای بدون نقطه و ناخوانا به احتمال بعید ممکن است خم باشد(خماهن)که سنگی است و مؤلف بحر الجواهر خماهان نیز ضبط کرده است. (6). ذات الجنب. (7). باید با اضافه خواند یعنی پرهای سینه. (8). به جای بگسلد(نظیر زیاد داشت). (9). گیاهی است شبیه برگ صعتر و تلخ و قابض(بحر الجواهر). خوردش دهد و آن گاه بعد نیمروز آب نیمگرم بر وی عرض1کند تا بخورد و بعد از آن سیرش کند از ماکیان فربه،و یا پیه2خوکبچه یا خونش،و یا در خوردش دهد خون مردم که از حجامت باشد و پیش از آن که آبش رسد و بعد نیم روز سیرش کند از گوشت گوسفند به آب گرم. و یا بستاند زهره3بوم و آن کبک و در خوردش دهد سه روز و این آزموده است. و بعضی گفتند بستاند انگیژد چند4باقلی و به سیکی کهن حل کند و در خوردی مرغی از ماکیان دهد و آن شب رها کند بامداد بکشد و در خوردش دهد به قدر طعامش و روز دیگر بدهد ازین گوشت تا روز دیگر همچنان کند تا سه روز طعام ازین بخورد. و بعضی گفتند بستاند زهرۀ کلاغ سیاه و خونش و زرنیخ سرخ ربع درمی و روغن شیره،همه را بیامیزد و بر آتش نهد. پاره5قوام گیرد چون انگبین،آنگاه بگوشت گوسفند در خوردش دهد. باب شصت[و]هشتم-چون بیماری سل باشد نشانش آن است که هر روز لاغرتر میشود و خویشتن بسیار خارد و نشاط کند و شکار کند و بر طعام[56 آ]حریص باشد. اما زود سیر شود و نیک هضم نمیکند. اگر بسیار خورد قی میکند و نیز هرچند که میخورد لاغرتر میشود و آب بسیار خورد و چون مانده شود نشاط و خوردش بریده شود و در پیخالش زردی پیدا شود و رگهای سرخ پیدا شود همچون خون،هیچ معالجت نمیماند. علاج وی آن است که از رنج و ماندگی منع کند و در خانه پاکیزه بندد و حبۀ تریاق بلقمۀ گوشت ماکیان در خوردش دهد و بعد سه ساعت سیرش کند از گوشت خوکبچه و یا کبوتربچه و یا سگبچه که هنوز چشم باز نکرده باشد و وقت وقت طعامش دهد به روغن شیره و روغن جوز به گوشت و از طعام کمتر کند و یا خوردش دهد ربعی درمی فلونیا6بلقمۀ گوشت و نگاه داد باقی و بعد ساعتی آب نیمگرم در پیش شکره نهد و بعد نیمروز سیرش کند از گوشت گوسفند به آب گرم و روغن جوز و شیره. و یا در خوردش (1). در نسخۀ اینجانب«عرضه». (2). در نسخۀ لندن بدون نقطه و در نسخۀ اینجانب«یا گوشت خوک»فقط و به حدس بعید«تنه»؟ (3). به عربی مراره کیسۀ صفرا. (4). یعنی به اندازه با به قدر باقلا. (5)پارهای یعنی کمی. (6). یا افلونیا و قبلا توضیح داده شد. دهد گوشت گوساله به روغن جوز،و یا گوشت و شیر گاو و هر روز شیرج1در خوردش دهد بطعام و چنان باید که طعامش را در آب گرم افگند تا رنگ گوشت متغیر شود از گرمی آب و در خوردش دهد... 2سگبچه[56 ب]و یا فروخ3. و یا بستاند شلغم و سرش را فواره برگیرد و بر آتش نهد تا آب شلغم در آن چاهک جمع شود. آن گاه گوشت گوسفند در وی پاره کند و در خوردش دهد و در خانۀ خشک بندد تا پیخالش بیند. اگر سفید بود نشان نیک بود و اگر از همه مداوی عاجز شود بستاند خون طمثزنان،بیامیزد و در خوردش دهد. این از همه بهتر است و آزموده و البته طعامش پر ندهد تا در معدهاش ترش نشود. اندکاندک دهد و آب پیوسته در پیش وی نهاده باشد و طعام تازهتازه دهد. و الله تعالی اعلم. باب شصت[و]نهم-چون از صدمه آسیب رسیده باشد نشانش آن است چون بر کندره4باشد گرم نشیند و نشاط وی بگسلد. و چون نفس سخت زند پیخال وی خونآلود بود و طعام بد خورد. علاج وی آن است بستاند برگ مرد5و برگ مشک بید و از همه ریاحین شاخی در آب بجوشاند و آب را در طشت کند و غربال بر سر... 6نهد و شکره را به غربال بندد تا هم بخار بوی رسد. آنگاه مومیا و طین مختوم7بدو لقمه گوشت گوسفند در خوردش دهد و در خانۀ گرم[75 آ]و تاریک بندد و بر پشت شکره گاهگاه از آن آب گرم میفشاند. و بعضی گفتند که مغز هدهد در خوردش دهد و یا پیه خوک تازه و یا ریوند8 چینی به شراب کهن بگوشت گوسفند و یا به انگبین9شهد. (1). معرب شیره(بحرالجواهر)ولی شیره مکرر در این کتاب ذکر شده است. (2). کلمهای بدون نقطه و در نسخۀ اینجانب«بر»؟شاید«نیز». (3). در نسخۀ لندن فروچه؟ولی صحیح فروخ است. (4). قبلا توضیح داده شد. (5). در نسخۀ اینجانب«بر کنرده کج نشیند». (6). نسخۀ اینجانب ندارد ولی منظور همان مورد یا درخت آس است که به علت سبزی همیشگی در آیین مزدیسنا اهمیت خاص داشته است. (7). باز هم بدون نقطه«محتوم». این احتمال بعید هم داده میشود که کاتب به پیروی از لهجۀ خود خا را حاء نوشته باشد مثل خور و حور. (8). داروی مسهل معروف یا بیخ ریباس(آنندراج). (9). انگبین به معین عسل و شهد نیز به همین معنی است(برهان جامع)و شهد به معنی اخص است (آنندراج). باب هفتادم-بیماری که خویشتن بسیار افشاند شکره بیرون از عادت علاج وی آن است که دو روز روغن گاو به گوشت در خوردش دهد و روز سیوم زبانش بیرون کشد و دو سوراخ که در[بن]1زبانش است از چهار قطره روغن شیره چکاند و بعد ساعتی یک قطرۀ دیگر. آنگاه روز چهارم بستاند صبر و حنظل همه را بکوبد و به گوشت موش[خرد]2در خوردش دهد. و از دارو چندان که دو بار بسر کار بر گیرد و به گوشت گوسفند فربه در خوردش دهد و روز دیگر گوشت کبوتر. و جهد کند تا شکره فربه شود. و بعضی گفتند بستاند کبوتربچه و هیچ در خوردش ندهد بجز آب و انگبین و آن گاه روز سیوم بکشد و در خوردش دهد. باب هفتاد و یکم-چون پی شکره سست شود و چون پژمرده بود استرخاء العصب[75 ب]گویند. نشانش آن است که شکره را پشت ببندد و بال آویخته دارد و در پریدن کاهل باشد و چون طعام خورد گوشت را سست کند. علاج وی آن است که گوشت خر در خوردش دهد و انگبین شهد و مومیا را به گوشت خر،و هیچ آبش ندهد و در خانۀ تاریک بندد و نجنباند. باب هفتاد و دوم-چون باد در تن شکره مستولی باشد نشانش آن است که هم تن وی چون خون باشد. دم و بال[را]3وقتوقت گره کند و چشمانش را گشاده دارد که هیچ بر هم نزند. علاج وی آن است که بستاند نیل و انیسون4و در جامۀ کتان بندد و در روغن افگند و پاره شش گوسفند و بجوشاند تا همه خوب بروغن آید. آنگاه آن جامه5را بفشارد و بیندازد و روغن را سرد کند و در خوردش دهد دو روز و هیچ چیز دیگر در خوردش ندهد. روز سیم گنجشک در خوردش[دهد]با خونش. و همه آلت شکمش بدهد و یا سگبچه در خوردش دهد و حبۀ زنجبیل را با انگبین،و یا شراب جوشانیده به (1). اضافه شده ولی به همان خط متن. (2). بعد زیاد کردهاند. (3). ایضا. (4). بادیان رومی گرم و خشک(بحر الجواهر). در لهجۀ مشهدی«الیسون». (5). در اصل انجامه(رسمالخط). رازیانه1و در خانۀ گرمش بندد. باب هفتاد و سوم2-[76 آ]در قی کردن شکره گفت چون قی کند این بیماری را اسباب است و هر یک را در باب که هست وصف کردهام. اما آنچه تخمگی باشد از چهار سبب است:یکی آن است که طعامش سه3هنگام دهد و آن در معدهاش ترش شود و بامدادان طعام دهد پیش از آن که معدهاش از فضلات پاک شود و یا طعامش دهد زیادت از عادت. و یا پیه در خوردش دهد. نشانش آن است که رنگ گوشت که قی کرده باشد متغیر و گندیده باشد و پرهای سرش بر خود چیده داد و دم سخت بزند و در طعام حریض شود و گوشت پارهپاره میکند و میاندازد و زود سیر شود و چون بوی دهانش گندیده باشد و ترش تخمگی از وی میآید و پیخالش متغیر باشد. علاجش آن است که در خانۀ خالی تاریک بندد تا تخمگی از وی برود و معدهاش پاک شود و پیخالش صافی گردد و نشاطش پیدا آید و شهوت صادق وی حرکت کند و پیخالش به حال طبیعی بازآید و چشم وی روشن شود و طعام به طبع خودش بستاند. پاره مصطکی بر زنجبیل و دارچینی[76 ب]کوفته و سه لقمه گوشت تازه در خوردش دهد و بعد نیمروز4طعامش دهد. اگر آن سه لقمه گوشت که داده است دیگرباره قی کند طعامش ندهد. پس بستاند خاک از دیوار مطبح که دود خورده باشد و به آب نهد و بجنباند5و رها کند تا آب صافی شود. آنگاه لقمۀ چند گوشت در وی پاره کند و در خوردش دهد. و یا بستاند گوشت گوسفند به شیر گوسفند و در خوردش دهد. و یا بستاند... 6و نعناع جمله درمسنگی و بکوبد و در جامۀ کتان بندد و در آب گرم نهد و نیک بمالد تا قوت همه در آب شود. آنگاه لقمۀ چند گوشت در وی پاره کند و در خوردش دهد و از جوارشی7که درین کتاب یاد کردم همه در خوردش دهد و از آن گوشت که قی (1). اضافه کردهاند«دهد»ولی ضرورتی ندارد. (2). چنان که اشاره شد واژۀ سوم را کاتب به صورتهای مختلف نوشته است-سیم و سوم و سیوم. (3)شاید بیه(بی)زیرا سه هنگام دادن غذا معنی روشنی ندارد و باعث ناراحتی نمیشود. (4). یعنی ظهر. (5). یعنی به هم بزند. (6). کلمهای ناخوانا-در نسخۀ اینجانب عود و مشک. (7). قبلا اشاره شده معرب گوارش است یه معنی هاضم غذا. کرد در آن مدت در خوردش ندهد مگر بعد مدت دیگر. باب هفتاد[و]چهارم-چون از صدمه قی کند پس هر آینه قوت طبیعی به دردسر مشغول شود و هضم طعام نکند،پس بضرورت قی کند. نشانش آن است که[77 آ]قی کند بر حال خود بود. و چون شکره نشسته باشد خود را کج دارد و پر بسیار خارد و دم بسته زند و نتواند خود را افشاندن و نشاط1وی نباشد و آب نخورد2. علاج وی آن است که گرسنهاش دارد و در خانۀ تاریک بندد و آنگه3بسه لقمه گوشت مومنا4و طین مختوم در خوردش دهد. چو نان بگذراند ساعتی نیم طعامش دهد از گوشت گنجشکان و یا کبوتربچۀ فربه،و یا گوشت اسب تازه،و یا از خرگوش تازه،و یا از گوشت گوسفند تازۀ گرم5. باب هفتاد و پنجم-چون قی کند از ماندگی پس قوت طبیعی مشغول شود به تدبیر تن و از هضم باز ماند. نشان وی آن است که رنگ قی متغیر نباشد و دم بسیار زند و دهان باز کند. علاجش آن است که گرسنهاش کند تا آن وقت که تن وی بیاساید آنگاه بسه لقمه گوشت پارۀ نازک و مصطکی6و شکر و نبات و اندکی مومیا7در خوردش دهد. چون آن را بگذارد بعد دو ساعت نیم طعامش دهد یا در خوردش دهد گوشت به شیر دختر یا شیر خر8. (1). اضافه کردهاند«در»ولی لازم نیست. (2). در نسخۀ لندن نقطه ندارد و بخورد هم خوانده میشود ولی نخورد صحیح است و در نسخۀ اینجانب نیز نخورد است. (3). در اصل«انگه»(رسمالخط). (4). در لهجۀ مشهدی هم مومنا میگویند و منظور مومیاست یا مومیایی(بحر الجواهر). (5). اضافه کردهاند«بدهد»ولی به همین شکل جمله تمام و کامل است. زیرا فعل(دهد)که در اول آمده همه را در بر میگیرد. (6). یا مصطکا به فتح و ضم علک یا صمغ رومی گرم و خشک و از داروهای معروف قدیم(بحر الجواهر). (7). واژۀ مومیا مکرر در این کتاب آمده است و در یک مورد چنان که اشاره شد مومناست. این مورد را میتوان به دو شکل توجیه کرد:یکی فرع کم بودن نقطه که علی الرسم در نسخههای خطی قدیمی دیده میشود و دیگر لهچهای که در مشهد مومنا یا مومنایی میگویند. (8). شیر الاغ در قدیم برای تقویت و حتی سل به کار میرفت. باب هفتاد و ششم-[77 ب]قی از کرم گفت چون قی کند از کرم که در جغرش1باشد نشان وی آن ست طعام میگذارند و دهان بسیار باز میکند و گردن دراز میکند. و چون قی کند باشد که در قیش کرم باشد و سبب قی وی آن است که چون کرم بجنبد در جغرش از ملالت قی کند. علاج2در باب کرم که در جغرش باشد یاد کردم مداوی همان است بعد گرسنگی. باب هفتاد[و]هفتم-قی از گرما چون قی کند از گرما طعام در جغرش ترش شود از قوت گرما و تا قوت طبیعی مشغول شود به دفع بیماری و از هضم غافل شود. نشانش آن است رنگ قی چون رنگ گوشت پخته بود و بوی ترش. و شکره دهن باز کند و دم زند و جسم پژمرده دارد و آب بسیار خورد. علاجش آن ست که در خانۀ خشک بندد و آب در پیش وی نهد و در آن آب پاره گلاب و طباشیر کنند3. و بعد گرسنگی سه لقمه گوشت گوسفند پاره به نبات و گلاب در خوردش دهد یا به شیر دختر. و چون آن را هضم کند بعد ساعت بیک نیم طعامش دهد از گوشت تازه و یا از خوکبچه و یا از فروخ[78 آ]ماکیان فربه. باب هفتاد و هشتم-قی از سرما گفت چون قی کند از سرما،سبب وی آن است که شکره سرما خورده باشد. حرارت فوت کند از بهر دفع سرما. پس هر آینه باطن تن از حرارات خالی شود و هضم ضعیف شود. نشان وی آن است که رنگ قی سرخ باشد و هیچ بوی ندارد و پرهای قفاش برخاسته بود و خود را چیده دارد و چشم بر هم مینهد و پر4آب میشود و آب نخورد و بر طعام کمتر. (1). کلمهای ناخوانا نظیر جغرش که بعد(در)هم اضافه کردهاند و شده است در جغرش و در نسخۀ لندن در نفرش؟که به کلی بیمعنی است. بدون تردید همان ژاغر یا جاغر به معنی چینهدان است(برهان جامع). (2). در بالای علاج کلمۀ(آن)را اضافه کردهاند ولی با سبک کتاب بدون آن بهتر است. (3). قاعدتا باید مفرد باشد(به قیاس)ولی ممکن است حمل بر الفات گردد. (4). نقطه ندارد و میتوان(بر)نیز خواند یعنی به طرف آب میرود و نمیخورد اما در نسخۀ اینجانب عبارت به صورت(و آب از چشم وی برود و آب نخورد)آمده است بنابراین«پر»مرجح به نظر رسید. &%03013ZIFG030G% گویند علاجش آن است که در خانۀ گرم1و گرسنهاش کند و آنگاه سه لقمه گوشت به شراب کهن و نیم حبه عود کوفته در خوردش دهد و یا بستاند عود... 2که بترکی اکر3گویند و بکوبد و بسه لقمه گوشت پاره در خوردش دهد و یا در خوردش دهد سه لقمه گوشت با انگبین و چون آن را هضم کند بعد دو ساعت4نیم طعامش دهد از گوشت کبوتربچه و یا کبک و گنجشکان و یا گوشت گوسفند به آب گرم و یا سگبچه پاک کرده از پی5. باب هفتاد و نهم-[78 ب]چون قی کند از طعام6 گفت چون قی کند از طعام بد چون گوشت دو سه روزه باشد و تغییر گشته و یا گوشت گاو یا گوشت بز و هر چه بدین ماند. هر آینه مدبره از وی نفرت کند دردش کند. نشانش آن است که چون قی کند بر حال باشد و گوشت که خورده باشد هیچ معدهاش بر وی کار نکرده باشد و هیچ تغییر نهکند7و آب نخورد و بر طعامش حریص باشد. علاج وی آن است که گرسنهاش کند. آنگاه سه لقمه گوشت تازه نازک به حبه مصطکی و شکر طبرزد در خوردش دهد و چون آن را بگذراند بعد دو ساعت طعامش دهد از کبوتربچه یا فروخ. باب هشتادم-چون قی کند از موی و یا از نی باریک گفت چون قی کند از موی و یا از نی باریک و سبب وی آن است که در بن زبانش پیچیده باشد و شکره قصد آن کند تا از آن خلاص یابد. سر برفشاند و طعام از گلو بدر آید. نشانش آن است که سر بسیار افشاند و عطسه دهد و به چنگال پیغورش را میخارد و هیچ دیگر ندارد. (1). افزودهاند بندد یعنی در خانۀ گرم بندد و گرسنهاش کند اما بدون«بندد»نیز عبارت رساست. (2). کلمهای ناخوانا نظیر الوج. و در نسخۀ اینجانب فقط عود. تصور میرود همان الوج باشد که در بحرالجواهر به فتح ضبط شده و هروی مؤلف کتاب آن را نوعی گیاه که در حوضها و جویها میروید و ریشه میدواند دانسته است و مینویسد«فارسیه برج». (3). برج به فتحتین نام رستنی که به ترک اکر و به عربی وج گویند(برهان جامع). (4). واوی اضافه کردهاند که به خیال خود جمله اصلح شود ولی واو لازم نیست زیرا این ترکیب(نیم طعام دادن)که ظاهرا به معنی دادن غذای مختصر در برابر غذای کامل و سیرکننده است در این کتاب مکرر آمده و همان است که ما میگوییم«نیمسیر». (5). در نسخۀ اینجانب«رگ پی»و پی اینجا به معنی ریشۀ گوشت است یا به معنی حقیقی عصب. (6). بدون عنوان است و این عنوان از فهرست ابتدای کتاب اقتباس شده است. (7). کذا و بعد اصلاح کردهاند«نکند»(رسمالخط). علاج وی آن است که بن زبانش طلب کند هر چه در وی[79 آ]پیچیده1باشد بیرون آورد و شکره را رها کند تا از سر افشاندن بیاساید. آنگه گوشت تازه و نازک نیم طعامش دهد از تتمۀ آن گوشت که قی کرده باشد. باب هشتاد و یکم-چون از طعام خوردن بازماند علاج وی آن است که بستاند هلیلۀ سیاه حبۀ2نیمکوفته و به زیت بشرسد3و در گلوش کند بر گوشت. آنگاه اگر طعام طلب کند بعد نیمروز نیمه طعامش دهد از گوشت خوک و ماکیان فربه و بستاند عود و مصطکی و از همه نیم درم سنگ کوفته و در لقمۀ گوشت در خوردش دهد و یا نیم حبه کبریت زرد4میباید دادن به سه لقمه گوشت و بعد نیم روز آب بر وی عرضه کند و بعد آب ساعتی نیم طعاماش دهد،نیک شود و شهوتش قوی گردد. باب هشتاد و دوم-چون معدۀ شکره ضعیف شود طعام تا سحرگاه در جغرش بماند و نگذارد بدان که در شکم علت دارد. چنان یاد کردن استادان روم که طعام را از حوصلهاش دور باید کردن و رهاش[79 ب]کند تا سخت گرسنه شود. آنگه گوشت خوک گرم کرده در خوردش دهد به روغن گاو. و بعضی گفتند هم از علت ایشان بستاند کبوتربچۀ بزرگ و در خوردش دهد شراب کهن و آن شبانهروز رهاش کند باز پگاه5در خوردش دهد. باب هشتاد و سیم-چون شکره لاغر شود و پرهای خود را میکند بدان که بر تن وی خشکی6غلبه کرد و خارش پیدا شود. علاج وی آن است که هر جای را که پرها کنده باشد بروغن گل بمالد و شکره را از (1). کذا(رسمالخط). (2). ظاهرا حبهای. (3). قلب بسر شد از سرشتن. (4). کبریت گوگرد است(بحرالجواهر)و شاید منظور از کبریت زرد گل گوگرد باشد (5). پگاه و پگه به فتح اولی یعنی صبح زود(برهان جامع). (6). در نسخۀ اینجانب«خون»؟ گوشتهای گرم و تازه در خوردش دهد به روغن جوز و به شیره و شیر بز یا روغن پنبه1و نیک تیمارش کند تا فربه شود. باب هشتاد و چهارم-چون شکره متغیر شود و نمیتوان دانست که سبب آن چیست تدبیر آن است که تلطف کند به طعامش چون گوشت گوسفند گرم و گنجشک به زمستان و اسهال کند به شیر و شکر تابستان و طعامش دهد از فروخ و کبوتربچه و یا گوشت بره و بعد سه روز از جوارش که درین کتاب یاد کردم در خوردش[80 آ]دهد و به زمستان اسهالش کند به انگبین مدبر که در کتاب یاد کردم و اگر نیک نشود آنگاه اگر شکره شکار میکند و یا طلب کند و اگر نکند راست شکارش فرماید کردن. چون حال بر وی بگردد مزاجش تغییر شود و علت وی پیدا شود با لاین2معالجه کند و اگر نیک نشود آنگاه شکره را در خانۀ تاریک خالی رها کند و اگر باز باشد کبک با فروخ در پیش وی افگند تا بخورد چنان که در صحرا میکند. باشد که نیک شود. باب هشتاد و پنجم-چون بر شکره شپش پیدا شود نشان وی آن است که خود را بسیار خارد و هر ساعت خود را میپوشاند و ضعیف شود و چون بر آفتاباش3دارد تا سپشش گرم شود همه شپش بر سر پرهای وی پیدا شود. علاج وی آن است که پنبۀ نو بر گردن وی پیچد و سه کلوخ نهد تا سخت گرم شود. آنگاه بر آن کلوخ در وی4سیکی زند تا بخارش برآید و شکره را بر آن بخار دارد و همه شپش در آن پنبه رود. و یا مشک خالص بر گردنش بندد هم شپش بمیرد. و یا بستاند تخم حنظل چند کوک5 و در آب جوشاند تا هم قوت آن در آب رود و آنگاه آن[80 ب] آب را در طشت کند تا سرد شود و شکره را در وی نهد تا خود را بشوید. و یا بستاند (1). منظور روغن پنبهدانه است. (2). ممکن است به معنی فوقانی باشد ولی چنین ترکیبی بسیار شاذ به نظر میرسد و درخور تأمل است. بالاین مثل زیرین و به جای فوق عربی یا فوقالذکر. (3). به جای آفتابش با ضمیر متصل و ممکن است رسمالخط باشد برای نشان دادن تلفظ کلمه. (4). در وی را بعد خط زدهاند یعنی لازم نیست. (5). کوک با واو مجهول کاهو که به عربی خس گویند(برهان جامع). در شعر ظهیر فاریابی کوک و کنا داروی خواب(منوم)معرفی شده است. «زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد»(دیوان چاپ مشهد،ص 109). شیح1ارمنی و چون سرمه بکوبد و هم پرهاش بمالد و یا رزنیخ همچنان کند. و یا بستاند قسط2و بکوبد و آبش بزیر بغلش و گردنش بمالد. باب هشتاد و ششم-[در بیماری شکره از جراحت و علاج آن]3 گفت چون بیماری ثقب4[در]وی پیدا شود یاد کردن آن تا دانند که سبب این بیماری آن است که چون در لانه باشد و از بهر طعام جنگ کند باشد که یکدیگر را مجروح کنند و بر فساد دهان او جرح بسته شود و اندرون ناسور بماند میان گوشت و پوست. و چون در دست بازدار افتد و کارش فرماید و گوشتهای مختلف[برو داده]5 شود حال بر وی بگردد. و باشد که آن ریش را ریم بسیار شود. اگر پوست را سوراخ کند و بدراند و اگر نه اندرون سوراخ کند و ریم و خونش در شکم رود و هلاک شود. نشان وی آن است که از آن ریش وی زرداب بیرون آید. و اگر پوست وی سخت باشد هیچ اثری از وی[ظاهر]6نکند. اما شکره بیک[روز]7چندان تغییر یابد که از دیگر بیماریها[81 آ]به ماهی چنان نشود. علاج وی آن است که سه روز موش در خوردش دهد به شیر بز و روز چهارم در خوردش دهد گوشت گوسفند به روغن نرگس و یا روغن یاسمن بسپنده و نیم درم سنگ خاک سرخ که کوزهگران کوزه بدان رنگ میکنند. و یا بستاند حلتیت8و در سرکۀ تیز بجوشاند و در خورد کبوتر بزرگ دهد و آن شب رها کند بامداد مرده باشد. پوست وی باز کند و در خورد شکره دهد. سه روز چنان کند،به سه کبوتر نیکو شود. (1). به کسر در منه و نوعی گیاه طبی که ترکی و ارمنی دارد. (بحر الجواهر). (2). بهضم دوای چوبی معروف با دو نوع شیرین و تلخ(بحر الجواهر). (3). عنوان در حاشیه نوشته شده است. (4). در نسخۀ اینجانب«تعب»ولی چون صحبت از جراحت است همان ثقب عربی به معنی سوراخ مناسبتر به نظر میرسد. (5). در حاشیه نوشته شده است. (6). بعد اضافه شده است. (7). ایضا. (8). حلتیت به کسر انگزد یا صمغ انجدان(بحر الجواهر). باب هشتاد و هفتم-چون شکره مجروح شود1 گفت چون شکره مجروح شود از ان که خود را بر درخت[زند]2و یا با یکدیگر جنگ کنند و یا زخمخورده باشد از مرغ بزرگ. علاج وی آن است که اگر جرح فراخ باشد بدوزد و به مرهم جالینوس مداوی کند به روغن گل و اگر نیز خشک دارو بر جرح کند هر روز روغن مالد و یا خشک داروی نیز جرح کند،چنانک هنوز جرح تازه باشد. باب هشتاد و هشتم-چون کام شکره سفید شود بگیرد شکره را و کامش به روغن پنبه و پارۀ پنبه تا همرنگ خون شود و یا[81 ب] بستاند نوشادر و صبر از هر یکی جزوی و کامش بدان پاک کند. آنگاه پاره کافور قنصوری بر وی مالد و آب از وی منع کند نیکو شود. باب هشتاد و نهم-در بیماری خوره چون خوره بر شکره افتد نشان وی آن است که پر بیفگند بیوقت. و این بیماری دو نوع است:یکی از آن است که چون پر بیفکند بن پر زرد باشد و گندیده و جایگاه پر بخارد و خون بدر آید و این نوع سهل است. و نوع دیگر آن است که چون پر بیفتد خونآلوده باشد و چون بر سر جایش پر برآید دیگر باره بیفتد و این صعب است. علاج وی آن است که بستاند زهرۀ گاو و خشک پیه بز و بورق ارمنی از هر یکی جزوی،بکوبد و آن جایگاه را حجامت کند به آبگینه تا خون برآید و آنگاه به سرکه بشوید و دارو بر وی کند. و یا بستاند بورۀ3ارمنی و زرنیخ4سرخ و زهرۀ خشک و عنزروت5سرخ از هر یکی جزوی و خرد بکوبد و به سرکۀ تر بسر شد و آن جای را که پر افتاده بود به سوزن زند و دارو بر سر نهد. و یا بستاند بورۀ ارمنی و زنجار،خرد بساید. آن گاه آن جایگاه به سرکه نیکو بشوید و دارو بر سر نهد و سه بار[82 آ]باید کردن. و یا (1). بدون عنوان است و این عنوان از فهرست ابواب اول کتاب نقل شد. ضمنا میتوان جمله را سؤالی خواند. (2). در حاشیه نوشته شده است. (3). و معرب آن بورق. قبلا آمده بود ر ک یادداشت. (4). در نسخۀ اینجانب زرنیخ. زرنیح سولفور ارسنیک و زرنیخ سرخ نوع طبیعی و متبلور آن(فرهنگ اصطلاحات علمی انتشارات بنیاد فرهنگ). (5). یا انزروت(بحر الجواهر). بستاند پوست انار ترش و خرد بساید و بر آنجا بمالد و بعد از آن که به سرکه شسته باشد. و یا بستاند شش سوزن و به یک جای بندد و آنجای را نیک بزند تا خون وی بدر آید. آن گاه به سرکۀ تیز و نمک دروست1بشوید. آنگاه بستاند مازو و بزرگ درخت آلو و خرد بساید و بر آن جای نهد برگ آلو را خشک باید کرد. باب نودم-در بیماری باد چون در بال شکره باد باشد نشانش آن است که وقتی بالش را آویخته دارد و جمع کند و خود را سست افشاند و در پریدن کاهل پرد و کژ پرد. علاجش آن است که در خوردش دهد گوشت کبوتربچۀ بزرگ و فراش توک2بچه به روغن بادام تلخ و دارچین و انیسو3و اندکی فانیذ4. و طعامش دهد به بنجشکان،به روغن جوز و یا جوز هندی با روغن یا... 5روغن خروع6. باب نود و یکم-[چون بال شکره را آسیبی رسیده باشد]7 چون بال شکره را آسیبی رسید باشد که از رنج و یا صدمه و یا از درد دیگر، نشان وی آن است که پیوسته بال را آویخته دارد و خود را سست افشاند و نتواند پردن و نه بر یک پای[82 ب]استادن و طعام را سست خورد. علاجش آن است که در خانۀ گرم و تاریک بندد و یا چشمش بدوزد. مومیا و گل الانی8در خوردش دهد به روغن زیت مغسول و اندک مایه تخم سپندان. آن بال را مداوی کند چنان که در باب پشت9گفتیم. و جهد کند تا هیچ شکره را نجنباند و گوشت (1). درست(لهجه یا رسمالخط). (2). فراشتو یا فراشتوک یعنی پرستو و به قولی وطواط(برهان جامع)که در مشهد(چلچله)میگویند. در نسخۀ اینجانب پرشنگ که ظاهرا پرشتک یا پرستک باید باشد. (3). بادیان رومی(بحر الجواهر)و در نسخۀ اینجانب«افیون». (4). نوعی شکر سرخ(بحر الجواهر)و قبلا آمده است. (5). کلمهای بدون نقطه و ناخوانا. (6). بید انجیر(بحر الجواهر). (7). در نسخۀ لندن بدون عنوان است. (8). در نسخۀ اینجانب«آلانی». آلان محلی در آذربایجان و ترکستان است(برهان جامع). (9). منظور باب(95)است یعنی چهار باب بعد. کبوتر بچه دهد یا بنجشکان و یا گوشت گوسفند و یا گوشت خرگوش. اگر نیک نشود پس رگی که میان بالش است برند تا خون بدر آید. آنگاه آن جایگاه را بدمد و نمک بمالد. باب نود و دوم-چون کرم در تن شکره پیدا شود نشان وی آن است که چون پر بیفگند کرم در بن پر پیدا شود. علاجش آنست که بستاند سفیدی تخم ماکیان و به سرکه1و شیر بیامیزد و بر آنجا مالد. و یا بستاند برگ شفتالوی ترک و بکوبد و آبش بگیرد و بر آنجا مالد. و بستاند نوشادر و سرکۀ تیز و بر آنجا مالد. و گفت زرمهر خرداد که بستاند2زعفران و زرنیخ سرخ از هر یکی جزوی و خرد بکوبد و به زیب بسر شید3و در بن پرهاش بمالد و این[83 آ]آزموده است. باب نود و سیم... 4 باب نود و چهارم-خوره که در گوشت شکره افتد که بن پرها در وی باشد نشانش پیداست. علاجش آن است که پرهای خود را همه بکند چنان که5گوشت وی پیدا شود و شیر خر بمالد چنان که خون از وی بیرون آید. آنگاه بستاند مازو و پوست انار ترش و خرد بساید و به سرکۀ تیز بر آنجا مالد و در خوردش دهد گوشت و شیر گوسفند و بنجشکان بلند6و یا گوشت خوک،نیکو شود. (1). در اینجا کاتب به را جدا نوشته است ولی عموما متصل است. (2). در اصل(و زعفران)ولی واو زائد است. (3). در اصل بدون نقطه نظیر بسرشید. (4). در نسخۀ لندن یعنی نسخۀ اصل عنوان این باب در متن(خوره که در پر شکره افتد)است یعنی شبیه عنوان باب 89 و بعد عین مطالب باب قبلی یعنی باب 92 را کاتب نقل کرده است و در واقع مطالب دو باب 92 و 93 یکی است و در نسخۀ اینجانب متأسفانه این باب نیست و باب 93 عنوان(در بیماری شکره)دارد و بنابراین نمیتوان استفاده کرد. (5). در یک سطر کاتب چنان که را به دو شکل نوشته است اولی(چنانک)و دومی(چنانکی). (6). در اصل بینقطه و درخور تأمل است؟... &%03014ZIFG030G% باب نود و پنجم-در درد پشت شکره[83 ب]و باد در پشت شکره گفت چون در پشت شکره باد باشد نشان وی آن است که پشت را گوژ دارد و دم راست و چون پیخال اندازد آواز باد آید از وی. علاجش آن است که در خوردش دهد کبوتر بچۀ بلند و یا سگبچه و بنچشکان به شکر فانیذ و یا شکر سرخ و زنجبیل و انیسون و رازیانه1از هر یکی حبه و پرهیز کند از ماکیان و هر گوشت که سرد باشد و بستاند روغن جوز و یا روغن خروع2و گوشت در وی بجوشاند و در خوردش دهد و یا روغن3بادام تلخ و در خانۀ تاریک و گرم بندد. باب نود و ششم-در نفس شکره چون نفس در شم شکره پیدا شود[آن]4بیماری را سبب بسیارست از صدمه و از رنج و بلغم. نشان وی آن است که نفس سخت زند و نافگاه وی پیوسته میجهد. و چون دهان باز کند خیو بیند5همچون سریش و آن نشانهای دیگر که در باب نفس اول گفتیم در تن پیدا شود. علاجش آن است که در خوردش دهد[پلپل]6بدو لقمه گوشت و صبر کند تا قی کند بلغم که در شکم دارد. بعد قی دو ساعت طعامش دهد از گوشت کبوتربچۀ بزرگ و یا کبک[84 آ]و یا خرگوش و یا موش به روغن یاسمن و یا روغن نرگس و در خانۀ گرم بندد و یا در خوردش دهد فلونیا پارسی7. و بعد نیم روز طعامش دهد از گوشت که یاد کردیم. و یا بستاند زنجبیل و نوشادر و صبر و سرگین سگ که استخوان خورده باشد و همه را خرد بساید و به شیر گوسفند بسرشید8و از وی جبها کند و هر یکی چند پلپلش9در (1). معرب آن رازیانج که بادیان هم میگویند و دارای دو نوع بری(یعنی خودرو یا وحشی)و بستانی (شهری و تربیت شده)است و در طب قدیم موارد استعمال متعدد داشته است(بحر الجواهر). (2). قبلا در یادداشت 547 توضیح داده شده است. (3). یا و با هر دو جایز است و در نسخه نقطه ندارد. (4). بعد اضافه کردهاند. (5). بر وزن کدو و دیو به معنی لعاب دهن(برهان جامع). (6). در حاشیه. (7). در نسخۀ اینجانب فلونیای فارسی-در نسخۀ لندن کاتب زیر سین به رسم قدیم سهنقطه گذاشته و (پ)را نیز با سه نقطه نوشته است. (8). در نسخۀ اینجانب«بسریشد»بنابراین احتمال میرود نوعی لهجه و یا قلب باشد. (9). یعنی به اندازۀ دانۀ فلفل. این طور به نظر میردس که(حبها)باید جمع حبه باشد که کاتب به رسم خودẒ خوردش دهد چهار حب چون گرسنه شود به چهار لقمه گوشت[تا قی کند]1و صبر کند. آنگاه بعد دو ساعت از قی در خوردش دهد از گوشت که یاد کردیم. و روز دیگر داروش ندهد تا روز دیگر پنج حب سه لقمه گوشت. و همچنین برین نسق میکند2تا به دوازده حب رسد و طعامش دهد فراشتک3بچه به روغن شیره و یا گوشت کلاغ. اگر پیخالش نرم شود نفس زدنش کمتر شود. و اگر نی بستاند ترب و خرد بکوبد. به آب گرم بیامیزد و در گلوش کند تا قی کند و آنگاه بعد نیمروز طعامش دهد از گوشت چنان که یاد کردیم. و یا بستاند قرنفل نیمحبه و پانید قدر مثقال در خوردش دهد به شیر گوسفند و بعد نیم روز و در خوردش دهد بنچشکان و یا کبوتر. استادان روم گفتند که حبه تریاق[84 ب]بهترست از همه به شراب کهن و گوشت که یاد کردیم به روغن که گفتیم. باب نود و هفتم-در ربوه4شکره چون ربوه در شکره پیدا شود علت هم از نفس است،از خشکی. نشان وی آن است که خود را بسته دارد و هیچ چیز بر وی پیدا نبود تا آسوده شود. و چون بپرد و حرکت کند علت بر وی بجنبد و دم تیز زند و دهان باز کند و زبان بیرون کشد و دوشها بجنباند از بس که دم زند. و چون آسوده شود دیگر باره آرام گیرد. علاجش آن است که بستاند انار شیرین و سرش ببرد و روغن بنفشه در وی کند و بر آتش نرم نهد تا بپزد و آنگاه انار را بیفشارد و آبش بستاند و در وی گوشت بره کند یا بزغاله و در خوردش دهد. و یا بستاند صبر سقوطری5نیمسوخته کند و خرد بساید و به سه لقمه گوشت کبوتر در خوردش دهد. و بعد نیمروز سیرش کند و پیش وی آب نهد. و Ẓدر حالت جمع یک ها را ساقط کرده است ولی تکرار کلمۀ حب بعد از آن نشان میدهد که حبها جمع حب است نه حبه. در عین حال در آخر همین باب حب نیز آمده است. (1). در حاشیه نوشته شده است. (2). در اصل میکند یعنی می استمرار متصل به فعل ولی چون در موارد متعدد جدا نوشته شده بود به پیروی از شیوۀ متداول امروز،همه جا منفصل نوشتم. (3). یعنی پرستو. (4). یادداشت 17 و در اینجا در نسخۀ اینجانب ضبط واژه صحیح است(ربوه). (5). نوع مرغوب و عالی صبر. یا بستاند آب قارورۀ1دختر دوشیزه2دون البلوغ و خوبمنظر و ظریفشکل و تندرست و آن روز هنوز چیزی نخورده بود و در وی گوشت کبوتربچه[85 آ]یا فروخ تازه و در خوردش دهد بنچشکان دشتی و چندان که تواند. یا گوشت بره با.... 3به روغن بنفشه در خوردش دهد. باب نود و هشتم-ربوه شکره از بلغم چون ربوهاش باشد از بلغم نشان وی آن است که در باب اول گفتیم. چون دهانش باز کند بلغم بیند همچون ریسمان کشنده در گلوش. و چون انگشت در دهاناش کند خیوش چون لعاب بذر قطونا4باشد و از چشمش آب میرود. علاجش آن است که بستاند عنزروت و شکر فانیذ و گل سرخ از هر یکی جزوی و از زرنیخ سرخ نیم جزو و خرد بساید و به سه لقمه گوشت و شیر گوسفند در خوردش دهد و در پیش وی آب نهد و بعد دو ساعت اگر طعامش دهد از کبوتر بزرگ یا کبک یا خرگوش. و اگر نیک نشود در خوردش دهد انگبین مدبر که درین کتاب یاد کردم به قدر فندق بزرگ گوشت5. باب نود و نهم-چون پیخال شکره سنگ شود چون بیمار شود که پیخال6سنگ شود و آنرا بتازی حص گویند و آن از سردی باشد و یا از تخمگی بسیار و چون7[85 ب]بر مردم پیدا شود قولنج گویند. و نشان وی آن (1). قاروره به معنی شیشه است ولی در طب قدیم عبارت از شیشۀ مدوری بوده است به شکل مثانه که در آن ادرار بیمار را جمع میکردهاند تا طبیب با نگاه و از روی رنگ و خصوصیات ظاهری ادرار بیمار تشخیص بدهد. و اغلب بنابر قاعدۀ حال و محل به ادرار نیز قاروره میگفتهاند(بحر الجواهر)و در این بازنامه مؤلف با آوردن کلمۀ آب قبل از قاروره در واقع این واژه را در معنی اصلی و صحیح خود به کار برده است. (2). نابالغ یا هنوز به بلوغ نرسیده و در نسخۀ اینجانب«دختر دوشیزه تندرست ». (3). در اصل خورانک؟خوران روده ستور(آنندراج)و تناسب زیادی ندارد. (4). قطونا نباتی است دارای برگ و شاخۀ بلند(بحر الجواهر). (5). در نسخۀ اینجانب«بقدر نیم فندق بیگوشت در خوردش دهد»و عدد باب 94 است نه 99 و به طور کلی از باب 50 به بعد دو نسخه در عدد ابواب با هم اختلاف دارند. (6). بالای سنگ اضافه کردهاند«شکره»و عبارت بدین صورت درآمده است(که پیخال شکره سنگ شود... ). (7). در حاشیه این ورق چند بار این بیت را نوشتهاند«ای غبار خاک پایت توتیای چشم من-کمترین گردی ز کویت خونبهای چشم من». است که چشم شکره تنگ شود و مقعدش پیوسته میخارت1و دم میجنباند و چون پیخال اندازد بانگ کند و باشد که دم بسته زند و از پیخالش در پرهای زیردمش چفسیده2 باشد. علاجش آن است که فانیذ در خوردش دهد به شیر گوسفند و اسهالش کند به خرفۀ3سفید و زنجبیل و وج4و طعامش دهد بنچشکان دشتی و سگبچه به روغن جوز و یا زیت مغسول. و چون پیخال سنگ باشد مداوی[او]5دشوار باشد. باید که در خانۀ تاریک بندد و در خوردش دهد ماکیان فربه و مسکه و شکر فانیذ و یا بستاند تخم کرفس و بنگ و آب ترب از هر یکی هفت دانه و از پلپل دو دانه و بکوبد و به روغن گاو حقنهاش کند. و یا بستاند صبر سقوطری و پارۀ جگر و زهرۀ گوسفند و همه را در زهره کند و در خوردش دهد. و آنگاه بستاند روغن گاو و پلپل و نوشادر و حقنهاش کند. و یا بستاند اصل السوس و خرد بساید و در ظرفی بکند و آب[اند]6رونش کند. آنگاه[86 آ]رهاش کند شباروزی7. پس بیفشادر و آبش بستاند و گرم کند و گوشت گاو در وی زیره کند و سه چهار پاره در خوردش دهد. و یا بستاند شکرۀ سفید و هلیلۀ زرد از هر یکی جزوی. و این آزموده است و یا بستاند بیخ موش و در خوردش دهد به روغن شیره سه روز. اگر نیک نشود پس به روغن خروع8در خوردش دهد چنان که تواند به گوشت. این دارو از همه بهترست. و بعضی گفتند که از گوشت خوک فربه نمک سود بساید و شافش کند و چون در مقعدش نهد به انگشت نگاه دارد. و یا بستاند انگزد به قدر نخودی و در خوردش دهد و جهد کند که بوی انگزد به دماغش نرسد و اگر نه مست شود. و چون در خوردش دهد و آب در پیش شکره بنهد گویند که در ساعت سنگ بیفتند. و آنگه کبوتربچه در خوردش (1). میخارد. (2). چسبیده و مولوی نیز چفس و برمچفس و برچفسیدهای گفته است(لغات و تعبیرات مثنوی دکتر گوهرین ج 4 ص 58). (3). خرفه بر وزن سبزی پرپهن معروف که در عربی بقلۀ الحمقاء و البقلة الرجله یا بقلة الزهراء گویند و آن را متبرک میدانستهاند و در طب قدیم برای درمان اورام به کار میرفته است(برهان جامع و بحر الجواهر و المنجد). در لهج مشهدی به ضم خاء تلظ میشود. (4). به فتح نباتی که در حوضها و جویها ریشه میدواند و قبلا نیز آمده بود(بحر الجواهر). (5). کلمۀ او را بعد اضافه کردهاند. (6). اند را افزودهاند و شاید در اصل(درونش)بوده است. (7). شبانروز یا شبانهروز. (8). بید انجیر(بحر الجواهر). دهد. و یا بستاند آن گیاهی که مانند سیخ1است که از وی جاروب کنند،نامش در کتاب هندوان رمند گویند و اهل عراق زنبور2خوانند. و گیاهی دیگر هست که ابزک گویند. اگر تواند بکوبد و آبش[86 ب]بستاند و سیکی از وی بجوشاند و آبشان بستاند و گوشت در وی پاره کند و رها کند. بعد دو ساعت آنگاه در خوردش دهد چندان که سیر شود. و اگر نیک نشود در خوردش دهد روغن ترب گیرد و یا بستاند تخم کراث3و جرجیر4و تخم ترب و آب کرفس و انگزد و نمک و از بورق ارمنی نیم جزو. همه را خرد بساید و با انگبین بسرشید و فتیل5کند همچون نخود بزرگ و در مقعدش کند. و یا در خوردش دهد قرنفل کوفته بدو لقمۀ گوشت. و بعضی استادان شکم شکره میشکافند چنان که خروس را خادم6کنند. و به دست پردۀ مستقیم را میگیرند7و سنگ را بیرون میکنند. باب صدم-در درد جگر شکره چون درد جگرش پیدا شود نشان وی آن است که چشم شکره پژمرده بود و پایش را سست دارد و در غفلت میرید و آب بسیار خورد و دم زند و پیغورش را از جانب راست میخارد و سر فرو افکنده دارد و زردی چشم وی به سیاهی گراید و چشم بر هم میزند و پیخالش پارهپاره بود و به زردی زند. علاج وی آن است که بستاند و آبش[67 آ]بگیرد و صافی کند و پارهای ریوند چینی خالص بیامیزد و گوشت ماکیان در وی پاره کند و یا گوشت بزغاله و یا خوک در خوردش دهد. و یا بستاند شکر صرف و آبش را بتاند و یک شب زیر آسمان نهد و پارهای صندل و نیل در وی نهد و آنگه گوشت را که یاد کردم در وی پاره کند و در خوردش دهد. و یا بستاند خطمی سفید و همچنان که آب سیکی صرف را بستاند. (1). در نسخۀ لندن بدون نقطه و در نسخۀ اینجانب شخ. رویهمرفته مورد تأمل است شاید سپنج باشد به این اعتبار که بوتۀ آن نظیر و شبیه بوتۀ سپنج یا سپند بوده است. در لهجۀ مشهدی به سپند،سپنج میگویند. (2). ایضا مورد تأمل است. (3). درختی است کوهی با شاخههای نرم که شیرۀ آن را برای جذام مفید دانستهاند(مخزن الادویه). (4). به کسر که به اختلاف نظر تخم کتان یا تخم سپندان یا ترتیزک دانستهاند(بحر الجواهر). (5). نسخۀ اینجانب فتیله. (6). در نسخۀ اینجانب«خاد میکند»و منظور این است همانطور که در خانهها خادم یعنی خدمتگزاران شکم خروس را میشکافند به اصطلاح جراحی. (7). در اصل متصل. افسنتین1بوزن نیم درم و در یک لقمه گوشت گوسفند در خوردش دهد و هر چند تواند جگر خرگوش و کبک و زهره یکجا در خوردش دهد. باب صد و یکم-چون در شکم شکره خوره بود چون در شکم شکره خوره بود نشان وی آن است که پیخالش پارهپاره بود و پیوسته شکم را میخارد و در پریدن کامل پرد. و چون دست بر شکمش نهی پرهای شکمش بر پای خیزد و خود را در هم چیند و بلرزد و بود که پیخالش خونآلوده بود. علاج وی آن است که بستاند نوشادر به قدر نخودی و از... 2. و زنجبیل هم را خرد بساید و تیز در شکمش دهد و یا بستاند نوشادر سفید و هلیلۀ زرد از هر یکی چند[67 ب]نخودی و از خردل بیست دانه بستاند و آنگاه به روغن گاو سرشتد و فتیله کند و در مقعدش کند. و اگر در شکمش ریش بود نشان وی آن است که در پیخالش خون بود. علاج وی آن است که بستاند زرنیخ سرخ و با انگبین به گوشت دو لقمه در خوردش دهد و زنجبیل و چون آن را بگذارند در خوردش دهد گوشت ماکیان به روغن گل. باب صد و دوم-باد در شکم شکره چون باد در شکم شکره پیدا شود نشان وی آن است که قرقره از شکم وی بشوند و پیخال پارهپاره بود و خشک. علاج وی آن است که در خوردش دهد گوشت کبوتربچه به روغن جوز و دو دانه رازیانۀ کوفته. و یا در خوردش دهد صرف سیکی و زنجبیل سه روز. و یا در خرودش دهد گوشت آهو و یا آن خرگوش به روغن زیت مغسول. و چون طعام دهد سه دانه رازیانه و همچند آن3انیسون کوفته در طعامش کند. باب صد و سیم-کرم در شکم شکره چون در شکم شکره کرم باشد یان سه نوع است:یکی کرم سفید بود خر،چون کرم درد برافتد. و دو خرد و سرخ و این نوع در مقعدش بود گرد بر گرد سفرهاش. و دیگر (1). گیاهی شبیه برگ صعتر و تلخ(بحر الجواهر). (2). کلمهای بینقطه و ناخوانا که خط زدهاند. (3). در اصل بدون مد-همچندان. سرخ[68 آ]و دراز. این در رودهاش بود. نشان وی آن است که پرهای شکم و ران را میکند و در پای وی آماس پیدا شود بالای کف. و چون پیخال میافگند میرید و زیر نشیمن نگاه میکند و باشد که در پیخالش وقت وقت کرم مییابد و مقعدش میخارد و قرقره از شکمش میشوند. علاج وی آن است که در خوردش دهد دو لقمه گوشت صرف گوسفند. و یا بستاند آب انار ترش و در وی گوشت پارهکند و در خوردش دهد سه روز. و یا بستاند گندم سفید. خرد بساید و در پوست موش در خوردش دهد. چون ریمجش به روغن شیره روزی بعد روز. و یا بستاند از ترنج و تخم کدو بیست دانه و پوست از وی باز کند. آنگه خرد بساید و هم را بدو لقمه گوشت در خوردش دهد و در آفتاب نشاند و آب در پیش وی نهد. چون آب خورد همه گرمها بیفکند. و یا بستاند قرنفل و یک لقمه گوشت در خوردش دهد. و یا بستاند نخود سفید و خر بساید و آنگه بسه لقمه گوشت انگبین بمالد و آن نخود کوفته بر وی مالد و در خوردش دهد. و این آزموده است. و اهل عراق چنان گویند که بستاند جوز[68 ب]هندی کهن و آرد گندم خالص و با هم بکوبد و به آب بسرشتد1و آنگه بفشارد و آبشان بگیرد و گوشت در وی پاره کند و در خوردش دهد. و یا بستاند هلیلۀ زرد کابلی جزوی و از کتیرا نیم جزو و همه را خرد بساید و با شیر بسرشتد و به گوشت در خوردش دهد. و چنان گفت ابن عیسی که بستاند اتریج2بیست دانه و بیخ ارمنی و انگبیم3و دو دانه ترمس4و پنج دانه شونیز5و همه را خرد بساید و به انگبین بسرشتد و در خوردش پی گوشت دهد و این نیکوتر است. باب صد و چهارم-چون در شکم شکره علت بود چون در شکم شکره علت بود که پیخالش ریم بود علاجش آن است که بستاند (1). کذا و با آن که شین نقطه ندارد تردید نیست که بسرشتد است اما در موارد قبیلی بسرشید بود؟ (2). در اصل بینقطه-شاید همان اترج باشد معرب ترنج که در طب قدیم به عنوان خشک و گرم در معالجۀ بعضی امراض به کار میرفته است. (3). ظاهرا انگبین؟نون و میم به هم تبدیل میشود ولی در موارد قبلی همهجا انگبین بود. (4). به ضم باقلا(بحر الجواهر). (5). به ضم سیاهدانه(بحر الجواهر). &%03015ZIFG030G% زعفران و زرنیخ و مقل1ازرق و عنزروت از هر یکی حبه و همه را خرد بساید الا مقل و عنزروت بر آتش و انگبین بسرشتد،حل کند و همه را بیامیزد و به گوش پاره در خوردش دهد دانگی سه روز و گوشت را به روغن بجوشاند و حقنهاش کند به روغن گاو و اسفیداج2و زردی تخم ماکیان و گل سرخ کوفته. و گفتند در خوردش دهد مغز سر گوسفند ماده گرم به گوشت کبوتر. باب صد و پنجم-در درد شکم شکره[69 آ] چون درد شکم بود از سرما نشان وی آنست که پیخالش پارهپاره بود و به زردی گراید و شکره بر خود پیچد و هم چون مست باشد و بال او سست آویخته باشد و قی کند و هم اندر آن ساعت که خورده3باشد و بود که بخورد. و اگر پیخالش به سرخی زند درد قویتر بود. علاجش آنست که خون کبوتر و گوشت گرم در خوردش دهد یا روغن گاو گرم کرده در خوردش دهد. به گوشت کبوتر بچه و یا شیر گوسفند گرم کرده با گوشت بدهد،و یا بستاند زردۀ بیضه ماکیان و گرم کند به شراب کهن و زیت در خوردش دهد به سه لقمه گوشت سه روز. و یا بستاند نیل کوفته و بیامیزد به شراب کهن و در خوردش دهد سه روز مقدار نیم کفچه4گرم. باب صد و ششم-کرم در میان گوشت و پوست شکره چون کرم میان گوشت و پوست شکره بودنشان وی آن است که شکم را میخارد و ناگاه میجهد و پای در نشیمن میزند و پرهای نافش میکند. علاجش آن است که پرهای نافش بکند چنان که هیچ پر نماند و آن جایگاه را به ناخن[69 ب]بخارد و بستاند به آب سپنج و به آب قسط تلخ5و یا به آب قیصوم 6و آنگاه (1). به ضم صمغی شبیه کندر و یا میوۀ درخت بقل که دوم هم میگویند(بحر الجواهر). (2). به کسر معرب سفیده و خاکستر قلع(بحر الجواهر). (3). در اصل«خرده»بدون واو و قبلا نیز نظیر داشت. ر ک:یادداشت. (4). کلمهای ناخوانا و در نسخه این جانب«و سه روز هر روز بقدر نیمکفچه طعام با گوشت در خوردش دهد»-کفچه یا کپچه قاشق بزرگ(برهان جامع). (5). قسط به ضم اول عود هندی(قاموس)و چوبی که به عنوان گرم و خشم در طب قدیم به کار میرفته و بوی مخصوصی داشته است. اضافۀ تلخ برای این است که قسط شیرین هم بوده است که به آن رومی میگفتهاند(بحر الجواهر). (6). به فتح بوی مادران(بحر الجواهر). به قطران بمالد،بامدادان بسرشتد به سرکه. و یا بستاند بورق و نمک و خردل و به سرکۀ کهن بسرشتد و بر آنجا بمالد و اگر نیک نشود بدان که گران است. پس بستاند شونیز و بکوبد و به زیت مالد و آنگاه بشوید به آب گرم و صابون و بمالد زردۀ تخم ماکیان و زیت و حبۀ نمک. باب صد و هفتم-چون شکره پر1میکند چون پر شکره میترکد بگیرد پرهاش را بشکافد و گرهای2سفید و خشک در میان پرها باشد بیرون کند و بر جای[آن]زرنیخ به شراب سرشته پر کند و به ریسمان ببندد. و در بعضی کتب یافتیم گفت بستانید انار شیرین و گوشت در وی پاره کند و قرنفل بر وی پراگند و سه روز در خوردش دهد. یا قطران در بن پرهاش مالد. و گفتند اهل اسکندریه که از همه داروها سرکه بهترست به گوشت در خوردش دهید3و در بن پرها مالد سه روز. باب صد و هشتم-چون شکره پر کند چون شکره پر برکند و بر نیاید علاجش آن است بستاند نمک اندرانی و در بن پر پراگند سه روز. آنگه پاک کند[70 آ]و بر آنجا پیه خوک پراگند. و یا بستاند پیه ماکیان بینمک و جای پر پراگند و یک دانه جو در آن سوراخ نهد که پر میروید. باب صد و نهم-چون پر شکره ناقص برآید چون پر شکره ناقص برآید و خواهی که با قاعدۀ اول شود علاجش آن است که زرمهر خرداد[گفت]پیه خروس و بر آن پر پراگنده مقصود برآید. (1). مشدد و قبلا نیز اشاره شده(یادداشت 2،صفحۀ 102)و این نشان میدهد با وجودی که شهرت دارد فارسی تشدید ندارد قدما بعضی از کلمات را مشدد مینوشتهاند(فرهنگ لغات قرآن،انتشارات آستان قدس ص 7 و ص 53). (2). ظاهرا گرهها(رسمالخط)اگرچه میتوان جمع گر گرفت. (3). نقطه ندارد و به قرینۀ بستانید و این که معمولا فعل خطابی مفرد میآید«دهید»خوانده شد ولی ممکن است دهنده باشد به حدس ضعیف. باب صد و دهم-چون پر شکره کژ برآید چون پر شکره کژ برآید و یا پیچیده و شکننده،بدان که1از ضعف شکره باشد که در تن وی پیه نباشد که پر نرم برآید و قوت تن نیک نبود. علاجش آن است که در خوردش دهد کبوتربچۀ بلند2و بنجشکان و مرغان دشتی و پراشتک بچه و یا گوشت گوسفند به روغن جوز و یا زیت مغسول. و پر کژ و پیچیده را علاج آن است که آن پر را به روغن شیره مالد چنان که نرم شود و آنگاه رهاش کند تا روغن بخورد. آنگه بامدادان آب بجوشاند و در جوش آب کند و راستش کند و آنگاه به صابون بشوید. و یا بستاند شیر گوسفند و آن پر را به شیر تر کند بار چند تا نرم شود. آنگاه بستاند خطمی و در آب بجوشاند و آن[70 ب]پر را در آن آب جوشان زند و راستش کند و پرهیز کند تا آب گرم در بن پر نرسد. باب صد و یازدهم-چون پر شکره بیوقت افتد3 گفتند استادان روم بستاند زیت و در کورۀ مس سرخ کند و هفت روز در زیر خاک کند و بعد از آن بمالد آن جای را که پر میافتد. باب صد و دوازدهم-چون دبر شکره تنگ شود نشانش آن است که پیخال پارهپاره بود و سبز و پیوسته به پیقور مقعدش را میخارد و بن دمش را4،و آب بسیار خورد. علاجش آن است که مقعدش را به روغن شیره یا زیت بمالد و بستاند نقد5و زیت و شیر و بجوشاند و شاف کند همچو نخود و بر وی نهد و در خوردش دهد زیت... 6. و یا (1). در اصل بدانک و نظیر زیاد داشت. (2). این کلمه به صورت صفت برای کبوتر بچه در این کتاب مکر آمده است و قاعدة باید به معنی دیگری غیر از طویل یا دراز و مرتفع و نظایر اینها باشد. در نسخۀ اینجانب به صورتهای مختلفی مانند پلید و پلمید آمده و در اینجا نیز پلمید است؟در فرهنگهای موجود ندیدم. (3). نسخۀ لندن عنوان ندارد ولی همین عبارت را در سر صفحه کاتب نوشته است که به قرار فهرست اول کتاب عنوان این باب است. (4). در حاشیه اضافه کردهاند«نیز میخارد». (5). به ضم کذا ولی مناسبتی با زمینۀ مطلب ندارد زیرا نقد را مؤلف بحر الجواهر سکرجه معنی کرده است و آن واحدی است در حدود پنج مثقال. مگر نقل را کاسه معنی کنیم و به اصطلاح حال و محل. (6). کلمهای است که پاک و محو شده است. بستاند چند دانه گندم و بکارد و دو چندان دود که بر سقف مطبح چفسیده بود و به انگبین بسرشتد و از وی فتیل کند و بر وی شاف نهد به روغن بمالد و در مقعدش کند و بجنباند. باب صد و سیزدهم-چون کرم در مقعد شکره افتد چون کرم در مقعد شکره بود نشانش آن است که کونش را میخارد و بود که بر نشیمن میساید و سر بسیار جنباند. علاج[71 آ]وی آن است که بستاند تربد1و خرد بساید و بسه لقمه گوشت در خوردش دهد سه روز. یا بستاند زیره و بکوبد نیک و شب در آب نهد و بامدادان آب را صافی کند و حقنش2کند. و یا در خوردش دهد به گوشت3. و بعضی گفتند مغز بز کوهی در خوردش دهد به گوشت. باب صد و چهاردهم-چون شکم[بسته شود]4 چون شکم شکره بسته شود و نتواند پیخال انداختن نشان وی آن است که دم بسته زند و سینهاش میجهد و میلرزد و لب بسیار جنباند. علاج وی آن است که بستاند روغن گاو و شکر سفید و یک حبه صبر در خوردش دهد و چون دو ساعت شود آب در پیش وی نهد و بعد از آب در خوردش دهد کبوتر بلند و یا گوشت خوک. و یا در خوردش دهد شیر و شکر بدل گوسفند و یا اسهالش دهد با مدبر5که درین کتاب یاد کردم. باب صد و پنازدهم-در بواسیره شکره چون شکره را بواسیر بود نشان وی آن است که پیخال وی زرد بود و در وی رگهای خون باشد. (1). به ضم اول و سوم دارویی به شکل چوب و به اصطلاح طب قدیم خشبی(بحر الجواهر). (2). حقنهاش(رسم الخط). (3). بای معیت و نظیر زیاد داشت. (4). عنوان ندارد یعنی ناقص است و از فهرست اول کتاب نقل شد. (5). مثل سرکۀ مدبر. علاجش آن است که حقنهاش کند به روغن کتان و یا روغن بنجشک بر کونش بمالد و در[71 ب]خوردش دهد کبوتر بچۀ بلند و یا گوشت ماکیان و یا گوشت خوک و بنچشکان. باب صد و شانزدهم-در سجح1شکره چون سجح شکره پیدا شود نشان وی آن است که پیخال وی همه خون بود. علاج وی آن است که بستاند توبال2را و خرد بساید و سه لقمه گوشت کبوتر بلند در خوردش دهد و یا گوشت گوسفند. و بعد دو ساعت سیرش کند از گوشت خوک بچه و یا کبک و یا بنجشکان دشتی. و یا حقنه کند به خون سیاووشان3و آب گیاه تراوشان4و روغن گل و زردۀ تخم ماکیان و کاغذ سوخته. باب صد و هفدهم-آماس بر پای شکره چون پای شکره آماس گیرد و بترکد و آب زرد از وی میرود علاجش آن است که بستاند عاقر قرحا5و صبر سقوطری و دو شبانهروز در آب بجوشاند و آن آب را بر پایش مالد و در خوردش دهد گوشت گوسفند و یا خوکبچه و یا سگبچه. باب صد و هژدهم-در نقرس شکره چون در پای شکره نقرس پیدا شود نشانش آن است که کفش آماس گیرد و بر نشیمن نتواند نشستن و انگشتانش سخت[72 آ]آماسیده باشد و پیوسته میلرزد و چون مخلبهاش6با هم آید پیوسته تکیه بر سینه زند و طعام نخورد. بدان که نقرس از حد گذشته است و باشد که چنان انگشتانش بیاماسد و راست بایستد. علاجش آن است که از شکار کردن باطل کند و در خانۀ تاریک نهد و ضمادش (1). یعنی کم گوشتی. (2). به ضم افکنده آهن و نیز گفتهاند تو بال النحاس(بحر الجواهر). (3). دارویی سرخ رنگ که به عربی دم الاخوین گویند و بعضی چوب بقم گفتهاند. وجه تسمیۀ آن این است که میگویند چون افراسیاب سیاووش را کشت در جایی که خون او ریخته شد این گیاه روئید(برهان جامع) و این البته غیر از پر سیاووشان است. (4). در فرهنگهای مربوط ندیدم. (5). عاقر قرحای مصری طرخون کوهی گرم و خشک(بحر الجواهر). (6). جمع مخلب عربی به معنی پنگال و ناخن مرغ(المنجد). کند. اگر آماس گرم بود بستاند صندل و عدس پوستکنده و رعناس1و قیر2ارمنی و شاف مامیثا3و همه را خرد بساید و بهخ آب حی العالم4بسرشتد و آب گشنیز تر و گلاب و به آب هندبا5و سفیدۀ تخم ماکیان و دو روز ضماد کند. و اگر نیک نشود بستاند گیاهی که آن را الحمام6گویند و باد آورد و طحلب7و به گلاب و آب گشنیز تر بسرشتد و ضماد کند دو روز و طعامش دهد از مرغان دشتی و یا از گوشت خوک. یا بستاند سپست8اگر تر باشد و یا خشک،بجوشاند و آب را در طشت کند و شکره را بر غربال نشاند تا بخار آب بر پای او رسد تا غایت که آب سرد شود،آب گرم زیاد میکند تا همچنان دو ساعت بخار بر پای شکره رسد و بعد از آن انگبین بر پای شکره مالد تا آماس کمتر شود و نرم گردد [72 ب]به غایت و آنگه به آبگینه یا به آهن ببرد آماس را. و چون آب زرد بیرون آید آنگاه صبر و صمغ عربی و سپیدی تخممرغ و زعفران و خون ماکیان در کاسه کند و بر آتش نرم گرم کند و بر پایش ضماد کند. و یا بستاند صبر و خون کبوتر و زرنیخ سرخ و زهرۀ گاو از هر یکی جزوی بساید به نفط سیاه بسرشتد و ضماد کند. و بعضی گفتهاند از ماکیان سیاه فربه خون بگیرد و بستاند حضض مکی و گل و بکوبد و به آن خون بیامیزد و بر آماس ضماد کند. و یا بستاند پیه باز نر و زعفران و پیه را بگدازد و چون پارهای سرد شود زعفران در وی آمیزد و بر آماس مالد و آن روز رها کند و بعد از آن روز دیگر باز چنان کند تا سه روز. و یا بستاند کتیره و کندر9سفید جزوی و خرد بساید و به سرکۀ کهن بسرشتد و آن شب رها کند تا مخمر شود و بامداد بساید در هاون تا مرهم شود و بر آماس ضماد کند و این آزموده است. و اگر آماس نرم شد و درو10 (1). شاید زغنار به معنی روناس(آنندراج). (2). قار یا قیل که بعضی زفت رطب(تازه و نرم)دانستهاند(بحر الجواهر). (3). بینقطه و ظاهرا مامیثاست گیاهی طبی با برگهای پهن مایل به زردی(بحر الجواهر). (4). نباتی که همیشه سبز و خرم است و در فارسی همیشک جوان خوانند(آنندراج). (5). کاسنی(بحر الجواهر). (6). به ضمتین عصارۀ درخت معروفی که دارای دو نوع مکی و هندی است(بحر الجواهر). (7). به ضم طاء چیز سبزی که بر روی آب میباشد(خزه)و یا به قول بعضی افکندۀ چغر«قورباغه» (بحر الجواهر). (8). ظاهرا اسپست یا یونجه. در لهجۀ مشهدی سبیس میگویند و محلی به اسم سبیسنی نیز در حومۀ مشهد هست. (9). در اصل بعد از کندر واوی هست که خط زدهاند. (10). در او(رسمالخط)و ضمیر او راجع است به آماس. ریم است باید که به نیشتر تیز بزند تا ریم بیرون آید. بعد از آن مداواش کند به مرهمی که درین کتاب یاد کردم. و اگر آماس[73 آ]هنوز سخت باشد بستاند برگ چغندر را و بجوشاند و بر آماس ضماد کند گرمگرم. باری چند بعد آن بمالد به روغن گاو تا نرم شود. و طعامش دهد کبوتربچه و بنجشکان دشتی و یا خوک. اگر نیک نشود داغ کند بر جای آماس نیکو شود. باب صد و نوزدهم-باد در پای شکره چون باد در پای شکره پیدا شود یا در رانش نشانش آن است که پای را آویخته دارد و هیچ چیز بر پای نگیرد و پیوسته رگهای آن پای چون زه کمان کشیده باشد و بود که آماسیده بود. علاجش آن است که بستاند سنبل و حلبه1و با ترنج2و اکلیل ملک و سداب3و بجوشاند و بر پایش بمالد. و یا در طشت کند و غربال،چنانک در باب نقرس یاد کرده شد تا بخار بر پای وی برسد. و طعامش دهد بنچشکان دشتی به روغن جوز و کبوتربچه به روغن بادام تلخ و گوشتهای گرم به شکر فانیذ بدهد. باب صد و بیستم-شکستن پای شکره چون پای شکره بشکند و یا از جای برآید4علاجش آن است که بستاند... 5و ماش و طین ارمنی از هر یکی جزوی و جزو[73 ب]خطمی و اقاقیا از هر یکی جزوی بکوبد و بسرشتد،نشیننده مرد برو ضماد کند بر جای کتان البسه چنان کند که جایی با الم و مجروح نشود. و یا بستاند پوست و خون سیاووشان و اقاقیان و خرد بکوبد و به شراب6 کهن بسرشتد و ضماد کند به جامۀ کتان و جهد کند تا بند ریسمان بر جای الم نیفتد تا (1). شاید همان دوایی است که در مشهد به آن خرفه یا خلفه میگویند. (2). مورد تأمل است چون درست خوانده نمیشود؟شاید مصحف یا لهجهای از بادرنج. (3). سداب یا سذاب گیاه خشک و طبی معروف(حشیش)دارای دو نوع بری و بستانی(یعنی شهری و کوهی)که خشک و تر یعنی تازه آن در طب قدیم به کار میرفته است(بحر الجواهر). و در شعر فارسی نیز گاهی مورد تمثل بوده است چنان که رودکی گوید. {Sاگر سداب بکارند و از تو یاد کنند#سداب مردی در تن فزون شود چو سدابS} (4). به اصطلاح امروز در رفتن. (5). کلمهای ناخوانا. (6). کذا به جداست. مجروح نشود و به خلل آید. و یا بستاند تخم تمرهندی و خردل و بساید چون سرمه و پاره آرد گرفته به شراب بیزد و آتش نرم کند تا همچون سریش شود و بر آنجا ضماد کند. و در خوردش دهد مومیا و طین مختوم و گوشت کبوتر و گوشت... دهد. پاره زیت مغسول مالد و آنگاه بدهد. باب صد و بیست و یکم-در آماس کف شکره چون کف شکره آماس گیرد یا کعبش گفتند علماء روم علاجش آن است که بستاند کندر1سفید و آبگینه و خرد بساید و به زهرۀ بز نر و سفیدۀ تخم ماکیان بسرشتد و به جامۀ کتان ضماد کند. باب صد و بیست و دوم-در سوزنک بر روی شکره چون سوزنک بر روی شکره یا بر پای شکره پیدا شود علاج وی آن است که اسهالش کند با انگبین مدبر درین کتاب یاد[74 آ]کردم و طعامش بنجشکان دشتی و کبوتربچه و گوشت گوسفند گرم دهد و بستاند موم و بر آتش نرم بگدازد و بر آن ریش مالد سه روز. بعد از آن بمالد قطران سه روز. و یا بستاند صبر و مرو،خرد بساید و به سرکه بسرشتد و بر آنجا مالد و بعد از آن بمالد روغن زردۀ ماکیان. و یا بستاند مازو و نمک اندرانی و خرد بساید و بر آن ریش پراگند و یا بستاند زنجار و اقاقیا و خرد بساید و به سرکۀ تیز بسرشتد و بر آنجا مالد. و یا بمالد به شیر و پلپل کوفته بهم. و بعد از آن گفتند این علت را به سردی و تری2باید تداوی کردن. پس اسهال این به شیر و شکر طبرزد باید کردن،به شیردختر و روغن بنفشه و شیر و گلاب و بر آنجا مالد و طعامش دهد گوشت بره و یا خوک بچه و یا فروغ و یا کبک. و یا بستاند روغن بنفشه و شیر گاو و آب گشنیز و بر آن جای3مالد و دیدم که داغش کردند. باب صد و بیست و سیم-بر پای کشره چیزی برآید چون بر پای شکره چیزی برآید چنان که بر دست مردم برآید علاجش آن است (1). کندرو که بعد واو را خط زدهاند. (2). در اصل مشدد. (3). در اصل«انجای». &%03016ZIFG030G% که بستاند گردۀ1گوسفند و بشکافد و بر نمک کند و در کاسه کند و در زیر ستارگان نهد یک شب. بامداد آن را که[74 ب]در کاسه جمع شده باشد بر آنجا مالد،آزموده است. باب صد و بیست و چهارم-پر خود کندن شکره چون شکره پر خود کند چنان که بعضی مردم ریش میکنند و از وی صبر ندارد علاجش آن است که گفت عطریف از قول خاقان که بستاند شکر سفید و شیر گوسفند و در خوردش دهد سه روز. یا در خوردش دهد قرنفل کوفته به گوشت،بعد سه روز. و یا بستاند شلغم و میانش تهی کند و روغن گاو پر کند و بر آتش نرم نهد تا پخته شود و سرد کند و در خوردش دهد پی گوشت. و گفت لاریوس ملک علاجش آن است که در خوردش دهد سرکۀ جوشانیده. و بعضی گفتند بهترین حیلت مرین علت را آن است که بستاند صبر و حضض و مرو و زعفران و به سرکۀ تیز بسرشتد و پرش مالد روزی چند. هر روز چون قصد آن کند که پر را ببرد و یا بکند،تلخی دارو در دهانش رود،باری چند از تلخی دارو ترکش کند و این معقول است. گفت سوفیتوس ملک اسکندریه،داروی این علت بستاند روغن بلسان و در بن پرها مالد و یا به قطران. و گفت زرمهر خرداد[75 آ]بستاند روغن... 2و روغن جوز و در بن پرهاش مالد نیکو شود. باب صد و بیست و پنجم-شکست چنگال شکره چون چنگال شکره بشکند بستاند چربک3و استخوان که در میانش بود بدو کند و آن شکسته را چنان راست کند که در میان آن رود. و بستاند مصطکی و بکوبد و در (1). گرده به ضم تیره پشت و عضلات سر کتف(فرهنگ عامیانۀ جمالزاده). در فرهنگهای رسمی نیست و در لهجۀ مشهدی(دل و گرده)مترادف با جرأت به کار میرود. (2). کلمهای ناخوانا. (3). چند معنی دارد:چربی کم و کاغذ یا حریر نازک چرب مخصوص نقاشی(بوم)و نان نازک چرب به اصطلاح روغن جوشی(برهان جامع)ولی هیچ کدام از این معانی با عبارت متن که میگوید استخوان(به معنی معمولی یا هسته)وسطش را بشکنند تناسبی ندارد. شاید خرک به معنی خرمایش خشک یا جربک مصغر جرب به معنی دراج باشد؟احتمال دیگر این است که خربق(خربک)باشد به معنی قاتل الکلب گیاه طبی و سمی قدیمی(بحر الجواهر). در نسخۀ اینجانب بستاند چنگال دیگر. چنگال کند و اگر چنگال افتاده باشد بستاند وسق1و شکر طبرزد و هر دو را بکوبد و بر آنجا نهد و به جامۀ پنبه پیچد زفت و موم بهم بیامیزد. کندر بر خرد بساید و به شراب کهن بیامیزد و بر آنجا نهد و ببندد به جامۀ پنبه. باب صد و بیست و ششم-در علت میخ شکره چون در کف شکره علت بود که میخ2گویند نشان وی آن است که پای و کفش آماس گیرد و در میان کفش همچون سر پیدا بود. علاجش آن است که در خوردش دهد. بنجشکان و کبوتر بلند و گوشت ماکیان به روغن جوز و شکره را در خانۀ تاریک و بر سر پلاس نشاند و پلاس را پیوستهتر کند به نمک آب. و بستاند صبر و مرو خاک موش کور که در صحرا میاندازد و به سرکه[75 ب] بسرشتد و بر پایش مالد و اگر آماس در زیادت3باشد بستاند گیاهی که به ارمنی هودس گویند و به ترکی قرغن اوتی گویند و روغن گاو کهن بجوشاند و بر آماس ضماد کند سه روز و هر روز به آب گرم طشت و غربال نهد چنان که در نقرس گفتیم. و چون آماس را دیدی که رسیده است کارد برگیرد،سر میخ را بخارد چنان که بتواند گرفتن و بیرون کند از بن. و بعد ازین این جای را پر کند به شیر گاو و نمک و اگر در وی مردار باشد مرهم خشک کند با زنگار. و بعد از آن مداواش کند به مرهم باز موافق کند. و اگر اول آماس رسیده بود و نرم بکند به سر کارد و نمک و سرکهاش ترک کند و بعد از آن مداواش کند به مرهم،اگر محتاج بود وگرنه خشک داروش کند. باب صد و بیست و هفتم-در شربت شکره بستاند دل گوسفند و از رگ و پی و پیه پاک کند و شیر گوسفند و شکر سفید پارهپاره کند و در خوردش دهد. و یا بستاند دنبه و تنکش4کند و با انگبین بمالد و در خوردش دهد. و یا بستاند شکر سفید[76 آ]و کتیرا و رب سوس و در خوردش دهد به (1). وسق مطلق بدون مضافالیه یا مضاف به معنی شتروار و نوعی واحد وزن است که تقریبا سه رطل میشود(بحر الجواهر). ولی احتمال میرود اکلیلالوسق باشد از گیاهان طبی قدیم(قاموس). (2). امروز میخچه میگویند. (3). در اصل زیاد و این نشان میدهد که کاتب لهجۀ خود را حتی در کلمات ادبی و عرب تأثیر داده و معمولا تاها را به دال بدل کرده است. (4). تنک یعنی نازک و به ضم اول است. گوشت و شیر خر. و بستاند مسکه و شکر سفید و حبه صبر و مسکه بسرشتد و پی گوشت در خوردش دهد مقدار... 1و آنگه رهاش کند تا دو ساعت و آب در پیش وی نهد تا بخورد و بعد از آب سیرش کند از ماکیان یا کبوتربچه بلند. و یا بستاند عنزروت سفید نیمدرم و نمک اندرانی ربع و شکر سفید هم ربع و به انگبین بسرشتد و در خوردش دهد پی گوشت و بعد سه ساعت آب در پیش وی نهد و بعد از آن سیرش کند از گوشت که یاد کردیم،کبک یا بنجشکان دشتی. و یا در خرودش دهد انگبین مدبر مقدار زیتونی بیگوشت. و بعد دو ساعت آب در پیش وی نهد و بعد ساعتی طعامش دهد. باب صد و بیست و هشتم-انگبین مدبر از برای شکره2 انگبین مدبر:بستاند انگبین خالص از جایی که درخت بسیار باشد و با سعتر3 بجوشاند بر آتش نرم و کفش را برمیگیرد تا صافی شود و قوام گیرد. در جایی نگاه دارد تا وقت حاجت به کار آید. و اگر بر شکره حال بگردد در خورد دهد[76 ب]پی گوشت. باب صد و بیست و نهم-جوارش سرد جوارش که سرد دارد تخمه و باد را و شهوت گیرد و نشاط انگیزد. بستاند زنجبیل پوست کنده و دارچینی و زعفران و جوز بویا4و طبرزد از هر یکی درمسنگی و نمک هندی و زرنیخ. همه را خورد5بساید و در جایی کند تا به وقت حاجت به کار میدارد. باب صد و سیام-جوارش دیگر گفت بستاند مومنا و کتیرا و گل ارمنی از هر یکی درمسنگی و زعفران و مصطکی و نعناع و جوز بویا از هر یکی ربع،عود حبه. همه را خرد بساید. پاک کرده بسرشتد با اندک گلاب در جایی کند تا وقت حاجت به کار آید. و الله اعلم. (1). کلمهای ناخوانا. (2). باب عنوان ندارد و این عنوان از فهرست اول کتاب اخذ شد. (3). پودینۀ کوهی(پونه)یا اویشه(بحر الجواهر). (4). یا جوز بوا گرم و خشک از ادویۀ معروف که هنوز عطارها میفروشند(بحر الجواهر). (5). کذا و قبلا در چند جا بدون واو«خرد»بود. در لهجۀ مشهدی هنوز خرد بدون واو معروف تلفظ میشود. ولی تلفظ ادبی آن چنان که در پول خورد گفته میشود با واو است. بنابراین اگر مسامحۀ کاتب نباشد(که نمونه زیاد دارد)قطعا لهجه یا تلفظ است. باب صد و سی و یکم-دارویی که سردی کند دارویی که سردی کند. بستاند طباشیر و طبرزد و تخم خیار و با درنگ1و تخم ماکیان از هر یکی درمسنگی. کافور قیصری دانگی. همه را بکوبد و در جایی کند تا وقت حاجت در خوردش دهد. و در نیم درمسنگ به گوشت فروخ و یا به گوشت بره و یا به گوشت بزغاله و یا به گوشت جوجه و یا گوشت شیشاک2نیکو بود[77 آ]. (رساله در همینجا پایان گرفته است) *** در اینجا نسخۀ لندن به پایان میرسد و چون از عبارتهایی که معمولا در آخر نسخهها و کتابها مینویسند ندارد،باید گفت نسخه ناقص یا ناتمام است. در فهرست اول کتاب نیز اگرچه تعداد بابها 135،است ولی از باب 131 به بعد دیگر بدون عنوان است و کاتب جای عنوان بابها را سفید و نانویس باقی گذاشته است. در نسخۀ اینجانب همانطور که در مقدمه اشاره کردم 153،است ولی از باب 131 به بعد دیگر بدون عنوان است و کاتب جای عنوان بابها را سفید و نانویس باقی گذاشته است. در نسخۀ اینجانب همانطور که در مقدمه اشاره کردم 153،باب است. ولی بابهای آخر به مطالب دیگری از قبیل سگ و راسو اختصاص دارد. در هر حال خوشوقتم که خداوند متعال توفیق اتمام کار و انجام این خدمت را کرامت فرمود و امیداورم در حد خود خدمتی ارزنده باشد به ویژه که در این کتاب اسم داروها و گیاهان و پرندگان و مرغان شکاری و گاه لباس و غذاهای قدیم بسیار است و از این حیث میتواند مغتنم باشد. طبیعی است هر کسی جایز الخطاست و طبعا ممکن است زلاتی بر قلم من راه یافته باشد. از این روی امید دارم ارباب نظر و ادب به دیده اغماض بنگرند. تا که قبول افتد و که در نظر آید. تقی بینش (1). بادرنج و یا بادرنج بویه و بادرنبویه سبزی خوشبوی معروف(بحر الجواهر). (2). شیشاک و شیشک گوسفند یک ساله(برهان جامع). "
- Download citation file :
- (پژوهیار, , , )
جست و جو در قاموس نور
تحتاج دخول لعرض محتوى المقالة. إذا لم تكن عضوًا ، فتابع من الجزء الاشتراک.
إن كنت لا تقدر علی شراء الاشتراك عبرPayPal أو بطاقة VISA، الرجاء ارسال رقم هاتفك المحمول إلی مدير الموقع عبر
webmaster@noormags.com
.
You need Sign in to view the content of the article. If you are not a member, proceed from part Sign up.
If you fail to purchase subscription via PayPal or VISA Card, please send your mobile number to the Website Administrator via
webmaster@noormags.com
.