چکیده:
دراین مقاله با اشارهای مختصر بهزندگی و آثار جفریالکساندر، به بیان شالودههای نظری و زمینههای تفکراتی وی، هستیشناسی و انسانشناسی فلسفی، معرفتشناسی و روششناسی این جامعهشناسآمریکایی پرداخته شده است. سپس اصول عمدهای که در نظریهجامعهشناختی او وجود دارد و برگرفته از حوزههای مطالعاتی وی از جمله الگوی تلفیقی و نظریهچندبعدی، نوکارکردگرایی، جامعهشناسیفرهنگی و جامعه مدنی است، مورد بحث قرار گرفته است. در پایان انتقاداتی که جامعهشناسان دیگر به نظریه الکساندر وارد ساختهاند، مطرحشده و بهنتیجهگیری از مطالب مقاله پرداخته شده است.
In this brief article to the life and works of Jeffrey Alexander, the theoretical foundation and background of his thinking, ontology and philosophical anthropology, epistemology and methodology of this American sociologist has been considered. Then, the major principles in his sociological theory which has been drawn from his studies in areas such as model of integrative and multidimensional theory, neofunctionalism, sociology, cultural and civil society has been discussed. At the end, the criticism of other sociologists to Alexander's theory has been posed and the conclusions of the article were discussed.
خلاصه ماشینی:
"الکساندر در حوزه جامعهشناسی فرهنگی از تفکر دورکیم، در حوزه نظریه کنش و کارکردگرایی جدید از نظرات وبر و پارسنز و در حوزه تضاد و اقتصاد بیشتر از نظریه مارکس استفاده کرده است.
از آن جا که تم اصلی الکساندر در کتاب چهارجلدی خود بررسی روش چندبعدی است، این قسمت از کار وبر مورد توجه او قرار گرفته است.
از مباحث روششناختی الکساندر و ایراداتیکه برکار متفکران کلاسیک به ویژه وبر و پارسنز وارد ساخته میتوان نتیجهگرفتکه وی معتقد به رابطه تنگاتنگ روش و نظریه بوده و در مورد هر دوی آنها پایبند به نگرش ترکیبی است.
الکساندر به دفاع از سه سطح تحلیلی پارسنز میپردازد: سطح فرهنگی (مفاهیمالگویی)، شخصیت (نیازهای روانشناختی) و نظام اجتماعی(کنشمتقابل) و آنها را به عنوان ویژگی پایدار برای نظریه جامعهشناختی توصیف میکندکه در صدد مرتبط ساختن کنشگران در سطح خرد با نیروهای ساختاری گستردهتر در سطح کلان هستند، ولی نگرش پارسنز بیشتر در سطح جامعهشناسیخرد مطرح است و فاقد مفاهیم و عناصرکافی برایکنش متقابل اجتماعی است.
الکساندر با توجه به مدلیکه برای جامعه مدنی تدارک دیده، چندگانگی فرهنگی را در جایگاهی بین انفکاک و انسجام قرار میدهد و معتقد استکه این اصطلاحها به ظاهر متناقض همراه با یکدیگر قابل فهم هستند.
الکساندر در جلد سوم منطق نظری درباره این نکته بحث میکند که چگونه وبر و پارسنز دچار این اشتباه شدند ولیخود الکساندر نیز با تأکید بر استقلال عوامل فکری و ایدهای دچار جبرگرایی شده است(Collins, 1985: 892)."