خلاصه ماشینی:
"زیرا دکارت صراحتا منکر است (احتمالا راه دیگری وجود نداشت) که بچه و جوان کاملا از تصورات فطریش آگاه باشد; آنها نهفتهاند و تنها بعدها ظاهر میشوند مثلا در روند یادگیری زبان مدعیات دکارت در مورد عملکرد تصورات بنیادین در آگاهی پیش از تامل، هرچند با نظریه او در باب ذهن کاملا سازگار نیست، با این همه یک عنصر مهم در تئوریهای بعدی از تصورات فطری شده است; مخصوصا در مجادله با تجربهگرایی.
اما او چنان تحت تاثیر این تفکر (که انسان تنها به خاطر مخلوق بودن و مورد تایید الهی بودنش میتواند اصلا چیزی را بشناسد) قرار داشت که همواره وسوسه میشد که در جهت مخالف سیر کند و کمال الهی را حتی برای ضمانت ادراکات متمایز و روشن اصلی هم به کار برد، و بدین ترتیب خودش را در معرض اتهام استدلال دوری بیندازد.
این اعتقاد، علاوه بر آنکه به اهداف دینی کمک میکرد، تلاشی هم برای غلبه یافتن بر مشکلاتی بود که در تبیین علی خود دکارت از روابط میان ماده و ذهن وجود داشت (که بعدا در همین مقاله به صورت کلیتری بررسی میشود.
نظر خود دکارت، که یک علیت کافی و ساده بین این دو نوع جوهر را مسلم میگیرد; حتی برای پرشورترین طرفداران دکارت هم خوشآیند و جذاب نبود و توجه آنها علیالخصوص متوجه همین مساله بود، هرچند مشکلاتی در باب معنای علیتحتی بین اجسام مادی نیز مورد توجه بود."