خلاصه ماشینی:
بار اول که موضوع تمرین رفتن را به رییسم گفتم و خواستم سه روز در هفته یک ساعت زودتر مرخصم کند گفته بود: «یادم رفته بود، تئاتر خوندی.
هر کدام از پنج نفر بچههای گروه جایی شاغل بودیم و آن قدر بالا و پایین و اینطرف و آنطرف کرده بودیم تا بالاخره به 4 تا 7 رسیده بودیم که برای همهمان خوب بود.
» تمام مدت این قیافهها و اخمها را فقط با لذت تمرین و فکر اجرا تحمل کرده بودم.
نسیم میگوید: «حیف از این همه حرف که از همسایهها شنیدم.
مدتها با همسایههایشان صحبت کرده بود و توانسته بود پارکینگ را 3 روز در هفته و روزی 5 ساعت به سالن تمرین تبدیل کند.
اما گفته بود هیئت بازبینی رای به اجرای کار نمیدهند.
هادی میگوید: «وقتی از بازبینها پرسیدم نظرشون چیه گفتن خوب بود و بعد شروع کرده بودند به گرفتن ایرادهایی که اصلا ربطی به کار ما نداشت.