"باران در فلقشبنم بر سپیدهتا با تشنگی در افتادینمنم وچکان!چکان!هودجهای ملکوتت رکسی به آسمان نبردکه خود اسب بودی سواردر مشرق راههای تبعیدوطن به وطنو تنها دلی شکسته به سفر میبردیدر این طوفانبیسپری ازین زمین،با زرهجان-یکه، به میدان ممنوع در آمدی،با تنی همه شمشیر و دهان واژهای آتش؛تا سرودت ربه جانباختگیرقصی بر آوردند،جانان.
تا دژخیمانت ربه لبخندیافسون کنیدر میدان.
شب کلاه پیری برگرفتی وتاج نیلوفران سپیدهبه سر نهادی،تا آفتاب، به ناگاهبر پیشانی بلندت غروب کنددر این سیارهافروختهنگران..."