خلاصه ماشینی:
"البته فتح اله عکاس را اسما میشناخت و اسم او را در روزنامههای باکو زیاد دیده بود، چونکه پیشترها زیر بیشتر عکسهایی که در روزنامهها چاپ میشد، نوشته شده بود«عکس از فتح اله چمبر کندلی»؛اما سالها بود که دیگر از عکسهای او خبری نبود.
روز پیش، وقتی پیر وردی مثل همیشه در بولوار قدم میزد ناگهان چشمش افتاد به یک پوستر بزرگ که روی آن نوشته شده بود:به مناسبت هشتادمین سالروز تولد فتح اله چمبر کندلی عکاس برجسته و نامدار شهرمان، از طرف اتحادیه روزنامهنگاران نمایشگاهی برپا شده است.
پیر وردی همان موقع و از همانجا به عکاس معروف تلفن کرد، خودش را برای یک بگو مگوی تند و تیز آماده کرده بود.
این طوری بود که حالا پیر وردی، به جای اینکه مثل بیشتر بازنشستههای خودخواه و بیخیال روی یکی از نیمکتهای بولوار لم داده باشد، داشت از سرازیری خیابان باریکی میرفت پایین تا خودش را به خانه آن عکاس معروف و قدیمی برساند و درباره دوستانش با او صحبت کند.
پیر وردی رفت پیش آنها و گفت:بچهها، فتح اله عکاس کجا زندگی میکند؟ جوان به بالا نگاه کرد و بعد به یکی از پسرها گفت:آقا را ببر بالا.
پوشهای توی قفسه برداشت و چند تا عکس از لای آن درآورد و روی میز گذاشت و به یکی از آنها اشاره کرد و گفت:اشخاصی که از طرف اتحادیه آمده بودند از این یکی بیشتر از همه خوششان آمد و این بود که این را برای روی جلد آلبوم انتخاب کردند."