خلاصه ماشینی:
متعجب از خودش پرسيد روز است يا شب؟ البته که با کنار زدن پردهها ميتوانست بيرون را ببيند، اما دلش نميخواست اين کار را بکند؛ زيرا نور روشن خيابان، گرد و خاکي که تمام خانه را پوشانده بود، نمايان ميکرد.
لتي خوشحال و مفتخر به نظر ميرسيد؛ چراکه برادرش عازم جنگ با قيصر3 بود و حتماً مدالهاي بسياري به دست ميآورد و مثل يک قهرمان بازميگشت.
مادرش هميشه دربارهي او با لتي حرف ميزد ولي مطمئن نبود کدام بخش از اين خاطرات را خودش به خاطر ميآورد و کدام را مادر برايش تعريف کرده بود.
تنها چيزي که عيشش را مُنغّص ميکرد، کينهاي بود که مادرش نسبت به سيريل داشت؛ دست به هرکاري زده بود تا مانع ازدواج آنها شود و زماني که تمام تلاشهايش بي ثمر مانده بود، آمدن به جشن عروسي را تحريم کرد.
لتي بيش از آنکه مادرش تصور کند آزرده شده بود.
مادرش دربارهي سيريل اشتباه فکر کرده بود.
سيريل سالها اين عکس را از او پنهان کرده بود و اجازه نميداد، آن را ببيند.
مستقيم به چشمهاي لتي نگاه کرد و گفت: همونطور که من هم گناهي در اين قضيه نداشتم، نميشه توضيحش داد، تأسف خوردن هم فايده اي نداره، حالا هم که ديگه همه چي تموم شده.
فکر ميکردم سيريل هم مثل بابات از آب درمياد، اما کاملاً اشتباه ميکردم و اين از تعصب و حماقتم بود.
لبهاي لتي به تبسمي باز شد و گفت: اين حرفو نزن مامان، لازم نبود از ما تشکر کني.