خلاصه ماشینی:
"com تقدیر انگار که تقدیر گفته بود انگار که یکجا نوشته بود آن شب که تو با من یکی شدی آن شب که شعر من به تو از سهم زندگی خود آمده در خلوت ما قصهها نوشت آن شب که تو از راز دلم باخبر شدی از آرزوی آمدن فصل دیگری وقتی که فقط گوش افق از تب پرواز بشنود وقتی که عشق،زمزمهی واژهها شود وقتی نگاه رهگذران با غم هم آشنا شود وقتی زلال آینهها سهم هم شود انگار که تقدیر گفته بود انگار که یکجا نوشته بود من باید از این محنت فردا به تو میگفتم بر ستیغ کوهی دیگر در مینوردم قرنی که عصیان از خون به دستها روغن تدهین زدهاست در شاهراه باور انسانی در راستای لمس حقیقتها من مینگرم برستیغ کوهی دیگر و میافرازم بیرقی را که زمان توان افراشتن آن را نداشت حسرت هیچ رنگی هیچ ادراکی آشنا نبود زمان فریاد میزد در اتاق عمل،همگان در تلاش بودند آنجا بیهوده ماندم لحظهای که نمیشد نداشت مرگ بر چهرهی سفیدش سایه افکند، بیهیچ ترحمی لحظهای با من بمان برای حسرتی که تاثیری نکرد هدیه دقایقی از زندگی مجسم میکنم: سبزی یک برگ،سرخی گلبرگ یک گل سرخ بهار را کسی صدا میزند: به باغ ما هم سریبزن!"