"از سی و هشت سال پیش که این خانه را خریده بودند میز نهار خوری همیشه زیر تابلوی جنگل بود.
کنار میز تلفن که بغل تختخواب جهانبخش بود نشست و شماره جهانگیر را گرفت.
-سلام،چرا به من هیچی نگفتین رفتین بیرون؟ -کار داشتم؟ -چه کاری؟هر کاری داشتین به من میگفتین،به من نه،لا اقل به آقا جهانگیر میگفتین،این چه کاریه که همینطوری سرخود،سرتون رو میندازین پایین از خونه میرین بیرون،لا اقل یه کلام بگین کجا میرین،اینطوری دل نگرون نشیم،لا اقل خدای نکرده اگه اتفاقی، چیزی افتاد لا اقل بدونیم کجایین،کجا باید دنبالتون بگردیم...
-بانک برای چی رفته بودین؟ رفت داخل اتاق،جهانبخش داشت تلاش میکرد پالتویش را درآورد ولی دو دستش از پشت توی آستینها گیر کرده بودند و نمیتوانست خودش را خلاص کند.
به حوض دیگه چه کار داره؟ جهانبخش بیل کهنهء کنار حیاط را برداشته بود و تیغه آن را روی یخ یک پارچه حوض میزد."