چکیده:
علامه طباطبایی بر وجود خداوند متعال برهانی بدین شرح اقامه کردهاند: الف) انکار
اصل واقعیت، مستلزم اثبات آن است؛ ب) هرچه انکارش مستلزم اثبات آن باشد، وجودش
ضروری است؛ نتیجه: اصل واقعیت، ضروری الوجود (واجبالوجود) است.
درباره مقدمه اول نیز میتوان گفت: اگر کسی اصل واقعیت را انکار کند، آن گاه بدین
حقیقت میرسد که واقعیت واقعا معدوم است. پذیرش این سخن که واقعیت واقعا، معدوم
است، پذیرفتن نوعی واقعیت است. پس اگر کسی اصل واقعیت را انکار کند، گونهای از
واقعیت را پذیرفته است.
باید توجه شود که واژه «واقعا» در این استدلال اعم از وجود و عدم است و با این
واژه، هیچ واقعیتی
اثبات نمیشود.
خلاصه ماشینی:
"حاصل آنکه نفسالامر و واقع، خارج از ظرف انعقاد قضیه است؛ از سوی دیگر، «واقع کل شئ بحسبه»؛ یعنی واقع امور وجودی، وجود و ثبوت و واقع امور عدمی، عدم است؛ و آنچه موجب مغالطه شده، لفظ «واقع» است که به لحاظ لغوی معنای ثبوتی دارد؛ در حالی که از نظر اصطلاحی، در مطابقت قضایا اعم از ثبوت است، وگرنه همة قضایای عدمی کاذب بودند؛ زیرا اگر قضیهای از نبود و عدم حکایت کند و ما واقع آن را ثبوت بدانیم، آن قضیه کاذب خواهد بود.
آیا این ضرورت که معروف همگان است، یک ضرورت مقید و مشروط است؟ یعنی آیا میتوان زمان یا حالت و یا وضعی را فرض کرد که در آن فرض، واقعیت رخت بربسته و سفسطه جایگزین آن شود؟ اگر چنین فرضی تصور بشود، آن گاه باید اذعان نمود که ثبوت حقیقت برای واقعیت، همیشگی یعنی ازلی و ابدی نیست، بلکه ثبوت آن مقید به عدم تحقق فرضی است که جایگاه سفسطه است.
در واقع، این جمله استاد جوادی که «اگر زوال واقعیت با شرطی از شروط جایز باشد، تحقق سفسطه در آن شرط، لازم میآید، لکن سفسطه رأسا منتفی بوده و به ضرورت ازلی ممتنع است» مخدوش است؛ زیرا اگر منظور از سفسطه، نفی وجود و ثبوت است، در فرض تحقق آن، این سفسطه محال است، ولی اگر سفسطه مطلقا، نفی واقع باشد محال نیست، بلکه در فرض اینکه وجود هم مصداق نداشته باشد، اتفاقا جمله گویای آن «هیچ واقعیتی وجود ندارد» حق، و مقابل آن باطل است."