خلاصه ماشینی:
"بهاش میگفتم که آن شکم ور قلمبیدهاش دیگر خیلی توی چشم میزند و شاید به خاطر همین است که بابا محلش نمیکند و سرسنگین شده و هی سیگار میکشد و لم میدهد و روزنامه میخواند.
و یادآوری میکردم که اگر پول این همه سال سیگار و روزنامه را جمع میکرد،میتوانست کمکم برای دو سال بعد من یک پراید بخرد (او از دوم دبیرستان سیگاری بوده)و این را هم حتماحتما میگفتم که اصلا به بابا نگوید و آن کلاه مسخرهاش را یک جورهایی سر به نیست کند.
تمام ذهنش را پر میکند از ویژگیهای منفی مادر،مدام تأکید میکند که دیگر بچه نیست،بزرگ شده و میخواهد پراید سوار شود و با دختر چشم زاغ جسورانهتر رفتار کند؛اما هرچه پیش میرویم بیشتر میفهمیم که این «یک جوری»بودن،دلیلش پایان کودکیست،و آغاز دنیای دوروییها و دروغهای بزرگترها؛درحالیکه او هنوز دوست دارد با مامانش قهر نباشد و سرش را بگذارد روی زانوی او،لالایی بشنود،گریه کند،و به خواب فرو رود."