خلاصه ماشینی:
"اگر بهاش فکر نمیکردم،شاید تلفن زنگ میخورد.
اگر تا پانصد پنج تا پنج تا بشمرم،شاید در این مدت زنگ بزند.
من فقط ازش پرسیدم حالش چهطور است؛این چیزی بود که هرکسی میتوانست به این بهانه به تو زنگ بزند.
فکر نمیکنم از آن آدمها باشد که بگوید تلفن میکند و بعد هم این کار را نکند.
این طوری دیگر نمیتوانم بهاش نگاه کنم.
شاید اصلا قبل از این که یکبار دیگر چشمم به ساعت بیفتد،بهام زنگ بزند.
نمیبینی خدا؟پس خواهش میکنم کاری کنی که بهام تلفن کند.
تا پانصد پنج تا پنج تا میشمرم و اگر زنگ نزند مطمئن میشوم که خدا دیگر نمیخواهد کمکم کند.
شاید هم مستقیم دارد میآید این جا بدون تلفن.
آرزوی مردن آدمها فکر چرندی است آن هم فقط به خاطر این که آن ساعتی که بهات گفتهاند زنگ نزدهاند.
شاید حتی امیدوارم است من بهاش زنگ بزنم.
اوه،خدایا خواهش میکنم نگذار بهاش تلفن بزنم.
من هم مثل تو خوب میدانم اگر واقعا نگرانم بود بهام تلفن میزد و برایش مهم نبود کجاست و چهقدر آدم دوروبرش است.
این را برای این نمیگویم که دوست دارم بهاش زنگ بزنم.
در این صورت بهاش تلفن میکردم و میگفتم:«خدای من،چی به سرت آمد؟»همین کار را میکردم، و اصلا دربارهاش فکر هم نمیکردم.
خدایا،واقعا نمیخواهی کاری بکنی که بهام زنگ بزند؟مطمئنی خدا؟رحمات نمیآید؟ نمیآید؟دیگر حتی ازت نمی خواهم کاری بکنی که همین الان بهام تلفن کند،خدا؛فقط کاری بکن تا چند وقت دیگر زنگ بزند.
اگر بهام تلفن نکرده،من بهاش زنگ میزنم."