خلاصه ماشینی:
وجود پنجره را از حضور نسیم حس می کنم، اما آیا مهتاب و آسمان را می توان در میان جنگل بتونی احساس کرد؟ دلم گرفته، مولای من!
این صدای پای درد است که باز سراغ مرا می گیرد درد...
و شده بودم کویر طلب و خالصانه تو را می خواستم که نور عشقت همه چیز را فرو برد، حال به اذن تو، جز تو نبینم و مزد این نعمت عظیم هدیه کردن چشمهایم بود.
اما مولایم عباس هم وقتی خواست چشمهایش را به خورشید هدیه کند، در واپسین لحظات، با شکوهترین تصویر عشق را با چشمهایش تجربه کرد و تا همیشه تاریخ زیباترین نگاه را به نام او ثبت کردند!
این حس نیکو چه زیبا مشام جان را می نوازد!
مرا به شاگردان حسین(علیه السلام)برسان.
این نگاههای مهربان تو مرا جانی دوباره می بخشند اما...
آنجا حسین(علیه السلام) است که همراه عباس به پیشواز آمده اند!