خلاصه ماشینی:
"آن وقت چشمهای ممول از حدقه میزند بیرون بعد دو دستی که میکوبد توی سرش و مدود به طرف در حیاط و هنوز پایش به کوچه نرسیده هوار میکشد،آهای اهل عباس،آهای اهل عباس!به گوش!بیایید تماشا کنید!آهای اهل عباس معجزه شده و بعد همان جور میدود ته کوچه و میزند توی سر خودش،و تا برسد به در آخر و جلو خانه منیر بندانداز،همانطور هوار میکشد آهای اهل عباس معجزه شده!
و تا مادرم بیاید همین جور داد میزد و مادر که میرسید میگفت: وا!چه خبرته مرد حسابی،چی شده و آنوقت پدرم با دست به بالا سرش اشاره میکرد و آن وقت مادر با تعجب به آن جایی که پدر نشانش داده بود نگاه میکرد و بعد حتما داد میزد ساعد!خدا ذلیلت کنه بچه!آخه این کارا چیه میکنی،واسه چی خریزه را آویزان کردی اینجا!"