خلاصه ماشینی:
"زمانی که فکر میکنی نباید فکر کنی یا وقتی که عشق بخش کوچکی از شب را به خود اختصاص میدهد امید آنکه به خواب راحت بروی بر باد میرود و تنها سرگرم نگاه کردن به چراغهای ساختمانهای آن سر خیایان میشوی که مرتب خاموش و روشن میشوند چون هیچ اتفاق دیگری نمیافتد،باران نمیآید،اتومبیلی عبور نمیکند،تلفن هم زنگ نمیزند(اصلا چرا باید این موقع شب این همه اتفاق بیافتد؟) هیچ کاری نیست که با آن سرگرم شوی(آنهم درحالیکه تمام روز بعد برای چنین کارهایی وقت در اختیار داری؟)شمردن ثانیهها هم هیچ فایدهای ندارد و چون همیشه یکسانند تفاوت آنها از همدیگر مثل تفاوت ساعتهاست و یا تفاوت روزها که با روزهای بعد فرقی ندارد.
در این هنگام مردی که رویاهایم را آغاز میکند چراغ خواب را روشن میکند در انتهای تخت من مینشیند و مثل کسی که تمام شب یک بدن را نظاره کرده است میگوید:<<حالا (به تصویر صفحه مراجعه شود) موقع آن رسیده که ساعات روزی را که آغاز میشود بشماریم>>."