خلاصه ماشینی:
"انسانی میآید و انسانی میرود همهجا غمگین است درختان به سوگواری نشستهاند و برگها میریزند قطرات اشکی هستند که زمین را خیس میکنند عابران لباس سیاه بر تن دارند به گورستانها میشتابند تا عشقهای مردگان را بیابند من اما در همینجا میمانم در مکانی که بوی تو را میدهد و برای همیشه جای توست جایی که هیچکس آن را پر نمیکند.
تا چهره ارغوانی تو،از نو پیدا بشود پرندهگان دیگر نمیخوانند تنها پرندهگان سیاهپوش بر پنچرهها میایستند و سوگوارانه مرا مینگرند تاب تحمل نگاهشان را ندارم پنجرهها را میبندم و پنجره قلبم را همچنان به روی تو باز نگه میدارم تا شاید بیایی مگر نه این است که عشق هرگز نمیمیرد!
بیزورقها و آدمیان چشمهایت:زمرد دیوانه دیوانه میکنند در انعکاس وحشیشان آبهای جهان را امروز بیزورقها و آدمیان تنها به دریا خواهم زد تا غرق شدن بیاموزم منظرهی جنوبی وقتی که آسمان نخلستان میسوخت از لای درزهای کرکره دیدم یک تیره از طوایف اندوه از حاشیهی روح میگذشت و بار اشترانش در پیچ و تاب هر گره بغض الماس از نقاب بیرون میریخت."