خلاصه ماشینی:
"محمود،با مقوا پنجرههای شکستهی اتاق پیر درمانده را مسدود میکند و به همسرش میگوید:تا من به محل خود میروم،از خانه دو پتو برای او بیاور تا گرم شود و هر روز دو قرص نان و یک ظرف شیر با غذاهای دیگر به او برسان شاید جان بگیرد و سرمای جانآزار زمستان،جان او را نیازارد...
هوای شهر اصفهان سرد بود،هفت شبانه روز پیاپی برف میبارید و باد سردی که میوزید تواناترین انسان را آزار میرسانید و میلرزاند،فکر یاریدادن به پیرزن نابینا محمود را به خود مشغول میکند و وجدانش را رنجش میدهد،او وقتی به خانه میآید به همسرش میگوید:برای آن پیر نابینا و درمانده و تنها،در میان آن خرابه ناراحتم، برف میبارید،سرما کولاک میکند و تن او را میلرزاند،روز و شب بدون بخاریست اتاق او یخ کرده است،فکر او آسودگی خیال و وجدان آرام را از من گرفته است،میترسم یخ بزند!"