خلاصه ماشینی:
"یک دستم ساک و دستی دیگر کتاب کلفتی که تمام راه سعی در فهمیدن فصل دومش داشتم که موفق نشدم با این که کلید خانه را داشتم،دلم میخواست زنگ بزنم کسی بیاید در را باز کند،در ذهنم عکس العمل بقیه را حدس میزدم و از این تصور لبخندی طولانی بر لبانم نشست اما باز کردن در آنقدر طول کشید که جای آن خوشحالی،اضطراب وجودم را فرا گرفت و بالاخره مادر با نگاهی سرد و غمزده در را باز کرد.
بعد از آن همه رفتن و آمدنهای مکرر به تهران و بازگشت به شمال باز هم وقتی بوی رطوبت و دریا و شالیزار را میشنیدم، درونم پر میشد از احساسات متضاد و تصور اینکه حالا بازمیگردی به خانه خودت،اتاق و مامن خودت و یک دل سیر آرامش باز میگیری و با روحی آرام،خستگی است را به خاطرهها، تعلقات و ریشهات میسپاری و دوباره عازم درس و تلاش و غربت میشوی و اما هربار که وارد اتاقت میشوی شوکی غریبتر از احساسات تو را چند قدم به واقعیتی هولناک نزدیک میکند که خاطرههایت گم شده است!"