چکیده:
متافیزیک توصیفی استراوسن، همانند رئالیسم تجربی کانت، با توصیف ساختار واقعی اندیشه ما از جهان، به تعیین محدودیت های شناخت تجربی ما از جهان می پردازد. در این صورت، ایدئالیسم استعلایی کانت همچون آموزه نا منسجمی می ماند که گرویدن به آن به معنای باز گشت مجدد به شکاکیتی است که فلسفه انتقادی خواهان حل آن بود. مطابق نظر استراوسن، کافی است فقط درباره حد، فکر کنیم و نه اینکه همانند آموزه ایدئالیسم استعلایی کانت به هر دو طرف حد فکر کنیم، چرا که اندیشیدن درباره هر دوطرف حد منجر به پیدایش پارادوکس تعیین حد می گردد. اما آیا متافیزیک توصیفی او می تواند محدودیت های شناخت ما را توصیف کند بدون اینکه به هر دوطرف حد فکر کند؟ ظاهرا او به هنگام توصیف محدودیت شناخت ما٬ زبان باور را اتخاذ کرده و ما را مقید به نوعی الزام متافیزیکی می کند که مخالف با طرح کلی متافیزیک توصیفی اش است. به این ترتیب٬ او نیز مرتکب همان پارادوکسی می شود که آنرا در کانت کشف کرده بود. به نظر می رسد تفکر درباره حد اصولا پارادوکسیکال است و ما نمی توانیم براساس آن شکاکیت را حل کنیم. در نتیجه راه برای مطالعات آتی در متافیزیک همواره باز است.
خلاصه ماشینی:
"در این مقاله ضمن بررسی روند تحلیلی انتقادی استراوسن از کانت، این پرسشهای اساسی را مطرح میکنیم که «آیا میتوان بدون تصور هر دو طرف حد، فقط به خود حد فکر کرد؟»، یا به عبارت دیگر، «آیا میتوان با تعیین محدودیت های شناخت، شکاکیت را برای همیشه از بین برد؟» این پرسشها را به این دلیل مطرح میکنم که استراوسن در مرزهای حس، کانت را متهم میکند به این که «او به منظور توجیه و تبیین محدودیت شناخت ما از جهان، ناخواسته از قلمرو واقعیتی سخن میگوید که فراتر از حدود شناسایی معتبر و عینی است» (Strawson , 1966 , p.
اصل معناداری اما استراوسن چگونه میتواند نقد عقل محض را به گونهای تفسیر کند که آن فقط محدودیت های شناخت تجربی ما را توصیف کند، بدون اینکه شئ فی نفسه یا نومن را مفروض بگیرد؟ گفتیم از نظر استراوسن، شناخت تجربی ما از جهان صرفا بر اساس ساختارهای مفهومی ضروریای شکل میگیرد که وجود جزئی های عینی داخل در یک سیستم زمانی _ مکانی واحد را پیش فرض میکنند؛به گونهای که ما براساس این مفاهیم در بارة جهان (که در داخل یک سیستم واحد زمانی _ مکانی که متشکل از آن جزئیها است) فکر میکنیم.
اگر کانت میخواهد از طریق آموزه ایدئالیسم استعلایی، خودش را به این عقاید ملزم کند که (1) دو قلمرو متمایزی از هستومندها وجود دارند (محسوس و فرا محسوس)، (2) موجوداتی که ساختارشناختی آنها همانند ساختار شناختی ما انسانهاست فقط میتوانند از هستومندهای قلمرو محسوس شناخت داشته باشند و (3) متعلقات شناخت ما چیزی جز پدیدارهای هستومندهای قلمرو معقول (نومن) یا فرا محسوس نیست، به نظر بسیار واضح است که اگر ایدئالیسم استعلایی مستلزم تمام این عقاید است در این صورت هیچ یک از فیلسوفان تحلیلی معاصر همچون ویتگنشتاین، دیویدسن، کواین و پاتنام و..."