خلاصه ماشینی:
"شاعری به نام«آی» ضیاء قاسمی «آری تنها اسمی است که دوست دارم با آن خطابم کنند زیرا من زاییدهء رابطهء مفتضحانهء مادرم و مردی ژاپنی در ایستگاه مترو هستم و مجبور بودهام سالهای دراز با دروغی بزرگ زندگی کنم و مادرم همیشه سعی میکرد هویت پدر واقعیام را از من پنهان کند.
مردی با ساکسوفون نیویورک،ساعت پنج صبح پیادهروها خالی است و تنها چیز جنبندهء این حوالی بخاری است که از دودکشها بیرون میزند در مقابل ویترین مغازهها پرسه میزنم و گهگاه بهشان خیره میشوم برف هفتهء پیش اینک سست و شکننده است و بیشباهت به موهای سفید و نرمی که صورت شهر را پوشانده بود.
آه اگر میتوانستم خود را پرندهیی کنم مثل شمنها ولی نمیتوانم پابند زمینام و تنهایی همراه من است تنها کسی که میتوان بر او تکیه کرد بیهوده مکوش که جز اینم بگویی به تمامی آن را داشتهام و از دستش دادهام و دیگر هیچگاه نمیخواهماش تنها همین صبح برایم کافیست."