"حالا دیگر کاملا بیداری-اتاقی در طبقهء چهارم و پردهها-کشیده است.
تنها نیستی گوش کن؛صدای خشخش صداها که جاریاند و خشخشهاشان از پایین خیابان؛ سایه در سایه میرود رفت آمد ماشینها کافهها آن آب پر شیار پهن که شهر از آن شکاف میگیرد صف درخت به پیش رو خم میشود و تاجهاشان در آب سبز.
قلبت همیشه باز است رگی روشنتر که درون شب میگذرد، و تاریک را که محیط سر ما میشود مینوشد کتابی در حکایت نبود قلم میزنیم که میشود نفس کشید ما دیگر متعلق نیستیم چراغهای اتاق که از سر خیابان محمد فرید میگذرد یکی پی دیگری روشن میشود هیچ کس در تاریکترین سهم اتاق پنهان نیست نیست کسی دور از نگاه هر چیزی مهیاست: تن تو را یک جور سکوت مخصوص شستوشو میدهد حافظهات را پوست میکند تو از گوشت پاکیزه میشوی آزاد از زمان، منحل شدهیی در تصویری متراکمتر بزرگتر."