"امروز منصور حلاجی خلایی که نرمنرم آینه را از پهنا پر میکند آخرین تصویر باقیست: دختر یا پسری جوان میبینم معطوف کامل کاغذی سفید چون برف سایهیی خم میشود و میخواند همان را که تو این دم میخوانی و رقم میزنی: «هم آن قوهء سنگین که وام میدارد زانو در آستان تمثال تا کنم رنگ تمثال میگیرد که تا» لکهیی تیره که در داغترین روز خود را عیان میکند نیستی نه صدایی که روز را به محکمهیی شبانه میبرد بذری نیستی که بر پا میدارد درختی و رهاییش میبخشد و نه سرابی که راه را فریب میدهد بزرگتری بزرگتر بزرگتر از شب بیداری چراغ بزرگتر از الفبایی برای خواب و آب از خاطرهء سنگ از پرواز و آسمان از نشانههای شاخص آدمی از نشانهء بازگشتن به خانه هم بزرگتری بزرگتری از نبودن بزرگتری از غیبتی که هر روز گرد ما انبوه میشود انسان از پی انسان."